۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

شعر : غم بابای قصه ها

از غصه هاش بود که آدم نمی شود
تقدیر بخت اوست که بی غم نمی شود
بابای قصه ها چه غمگین نشسته است
معلوم بود ماتم او کم نمی شود
با بغض نیم خورده ای خود حرف می زند
آن روزهای خوب فراهم نمی شود
این جمله ها هیچ به گوشش نمی رود
آینده هیچگاه که مبهم نمی شود
باوربکن که قصه غم آخرش رسید
شادی و غم دوباره که درهم نمی شود
لبخند مبهمی به من زد و با سئوال
باور کنم این کمرم خم نمی شود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

در صورتیکه می خواهید نظر بگذارید باید از منوی نمایه گزینه مورد نظرتان را انتخاب کنید. می توانید گزینه نام و ادرس اینترنتی برای ثبت نام و ادرس وبلاگتان انتخاب کنید و یا با انتخاب google از ID جی میل خود استفاده کنید یا با انتخاب ناشناس بدون نام نظر بگذارید. از نظرات شما استقبال می کنم و ممنون از توجه و لطفتان.
پرشکوه