۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

چرا خاطره بازی می کنم؟

چند روز نبودم برای همین مجبورم جور چند روز رو بکشم. این پستم در جواب پست دوست عزیزم بتی در بابادک خیال من نوشته شده: 

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

کارتونهای قدیمی

نظر هاشور در پست قبل من را به این فکر انداخت اسم همه کارتونها و فیلم و برنامه های نمایشی دوران کودکیم را که به یاد دارم جمع کنم. لیستی  که من تهیه کردم شامل 80 مورد است شاید چند تایی را از قلم انداخته باشم اگه شما یادتون است اضافه کنید.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خاطره ای از کودکی

وقتی پست فرار وبلاگ شب گردی رو  خوندم یاد خاطره ای از کودکی خودم افتادم بد ندیدم که تعریفش کنم:


۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

کوهی که رفتم


هفته پیش گفتم از ترس این که کوه سخت باشه نرفتم اما وقتی مریم و مرضیه از کوه برگشتند خیلی سر حال بودند و حال کار اضافی رو داشتند شیر شدم که برم. این هفته رفتم کوه قرار بود للانگیز باشه به خاطر بدی آب و هوا مقصدمون عوض شد و رفتیم رستم آباد. 

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

365 پست در 365 روز

تقویم تاریخ: امروز 23 سپتامبر 2010 مطابق با اول مهر 1388، 365  روز از  تاسیس وبلاگ پرشکوه در بلاگر می گذرد در چنین روزی در 23 سپتامبر 2009 اولین پست وبلاگ پرشکوه به نام معرفی ارسال گردید.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آغاز سال نو

فردا اول مهره و به همین خاطر شعر همشاگردی سلام و  یه قسمت از آهنگ اون رو می گذارم  متاسفانه کیفیتش خیلی پایینه اصل لینک دانلود رو در سایت تلویزیون مجازی پافا  یافتم که متاسفانه فیلتره وگرنه شما رو به اون ارجاع می دادم و خودم مستقیما لینک دانلودش رو نمی دادم در همون سایت ذکر شده که این آهنگ به وسیله گوشی از روی آهنگی که تلویزیون داشت پخش می شد ضبط شده به همین خاطر کیفیت پایینی داره.

آغاز سال نو، با شادی و سرور
هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور
آغاز مدرسه، فصل شکفتن است
در زنگ مدرسه، بیداری من است
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام
مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید
فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید
شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار
دانش به نسل ما، می‌بخشد اعتبار
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام
ای در کنار ما، آموزگار ما
چون شمع روشنی، در روزگار ما
روشن ز نور توست، کاشانه دلم
در کار من تویی، حلال مشکلم
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام
فردا از آن توست، ای نسل چاره‌ساز
با یاری خدا، آینده را بساز
فردای روشن است، با وحدت کلام
از ما تو را درود، از ما تو را سلام
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم شاگردی سلام، هم شاگردی سلام


hamshagerdi salam.mp3

جنگ و صلح

وقتی به دنیا آمدم جنگ بود. صفهای بنزین بود کمبود نفت بود. صفهای کوپن بود. بمب باران بود وحشت  این صدایی که می شنوی صدای آژیر قرمز است. گروه گروه مردانی که بسیج می شدند تا به جنگ بروند. از رادیو تلویزیون صحنه های جنگ را نشان می دادند مادرم مرا می برد به راهپیمایی تا نشان دهد که کسانی در جهبه می جنگند تنها نیستند. سالهای آخر جنگ بود که شهر من از بمباران جان سالم به در نبرد و بمب افکنها به سراغ شهر من هم آمدند.

قهوه تلخ و تاریخ 2

یک چیز یادم رفت قهوه تلخ چیز خوب دیگری هم نشون می داد که ما هیچ بهایی به شناخت درست کذشته نمیدیم و شاید مشکل امروز ما از نشناختن دیروز ودرس عبرت نگرفتن از اونه! 
قسمتهایی از شعر اخوان رو میارم که اولین بار در کتاب شریعتی اون رو دیدم.
این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
"هان، کجایی ، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

قهوه تلخ و تاریخ 1

دیشب سریال قهوه تلخ را دیدم. یک جمله اش به دلم نشست که "تاریخ را فاتحان می نویسند"  فکر کنم این جمله تاپلئون باشه. چه جمله ناپلئون و چه جمله یه فیلم جمله کاملاً درستیه! فاتحان تاریخ را تعریف می کنند و اگر خوششان نیامد تحریف می کنند. سر کلاس یکبار بحث بر سر تاریخ شد. گفتم تاریخ را گاه تعریف می کنند و گاه تحریف. یکی گفت تاریخ دستکاری شده چه به دردمی خوره؟ گفتم باید بفهیم که هر حاکمی تاریخ رو به روایت خودش نقل می کنه چه بخوایم چه نخوایم اما گذر زمان اونها رو بر می اندازه و نظریه جدید درباره وقایعه تاریخی اون عصر می تونن ابراز بشن. کشف واقعیت از میان دروغها سخته و جالب و عبرت آموز. 

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

روزی بی دردسر

امروز خدا را شکر کارم خوب پیش رفت. اول صبح زنگ زدم مدیر مدرسه هست یا نه که بود. تنبلی نکردم و رفتم تا نرفته امضا را بگیرم امضایش را که گرفتم برگشتم اداره آموزش و پروش همان آقای مسئول امتحانات مهر زد و من را حواله اتاق معاون کرد معاون نبود اما به قول یکی از کارمندان آموزش و پرورش اینجا تا دلت بخواهد معاون دارد و چون باید از طرف امضا شود مشکلی نیست کدام امضا کند من را فرستادند طبقه بالا معاون یه حاج آقایی بود با ریش تیز راحت پای ریزنمرات و گواهی نامه ام امضا کرد بعد هم بایگانی. دوباره به دایره امتحانات برگشتم گواهینامه ام دیگر مشکلی نداشت.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

یک صدم اضافه

دیروز رفته بودم دنبال مدرک پیشدانشگاهیم. موقع گرفتن آن چون اینجا ایران است گاهی آهن داغ نیست گاه قیف نیست گاه مسئولش. دیروز مسئول دادن ریز نمرات نبود فقط گواهینامه را گرفتم.

روایتی از رمضان 80

اول نوشت: مرضیه گفت از تحصن بنویسم این پست را به خاطر این دوست عزیزم می نگارم. شرمنده چون می خواستم هر چیزی که یادم هست بنویسم خیلی طولانی شد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

منو غذاهای سلف

یه عکس میزارم که برای بچه های تربیت معلم خاطره انگیزه و اون هم منوی غذاهایی که سلف در ماه رمضان سال 1381 ارائه می شد دوستان تربیت معلم که می دونم از این غذاها و طعم و کیفیت فراموش نشدیشون باید خیلی خاطره داشته باشند.
این عکس رو باید چند هفته قبل می گذاشتم امیدوارم که شما به بزرگواریتون می ببخشید!

خواب کودکانه

اون شعر من رو داشته باشید و حالا یه شعر از مرضیه:
کودک که همیشه شیطنت با او بود
بیدار به فکر جعبه جادو بود
آرام کنار تخت مادر خوابید
چون موقع شب بخیرکوچولو بود

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

شعر : غم بابای قصه ها

از غصه هاش بود که آدم نمی شود
تقدیر بخت اوست که بی غم نمی شود
بابای قصه ها چه غمگین نشسته است
معلوم بود ماتم او کم نمی شود
با بغض نیم خورده ای خود حرف می زند
آن روزهای خوب فراهم نمی شود
این جمله ها هیچ به گوشش نمی رود
آینده هیچگاه که مبهم نمی شود
باوربکن که قصه غم آخرش رسید
شادی و غم دوباره که درهم نمی شود
لبخند مبهمی به من زد و با سئوال
باور کنم این کمرم خم نمی شود؟

قبض برق

دیروز بعد از چند روز که خبر گرانی برق و قبوض ملیون ریالی را از دوستان و آشنایان و فامیل شنیدم. قبض برق حانه ما را رویت کردم و رقم 1 ملیون چهارصد پنجاه ریال یا خودمونی بگم صد و چهل و پنج هزار تومن! روش نوشته شده بود. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

کوهی که نرفتم

می خوام برم کوه ....... شکار آهو
می خوام برم کوه ....... شکار آهو
تفنگ من کو ليلی جان تفنگ من کو
تفنگ من کو ليلی جان تفنگ من کو
امروز مریم و مرضیه با سولماز رفته اند کوه. من نه اینکه حوصله نداشتم نه ولی می ترسیدم کم بیاورم. می دانم گروه نمی ایستد تا من نفسی چاق کنم و با انها هم قدم شوم. اخرین باری که رفتم قلعه رودخان فهمیدم دیگر مثل قبل که مثل بز از کوه بالا می رفتم نیستم اینقدر بندی خانه شده ام که کوه رفتن حتی گل گشت برایم سخت شده! 
از فرصت استفاده می کنیم و من و مامان می رویم تنهایی عیادت سپیده.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

تولدم مبارک![خنده]

اول نوشت: دیروز مرضیه رفت تهران کتابهاش رو تحویل گرفت. کتابش رو دیروز دیدم جالب بود این هم شکل ظاهری کتابش یعنی دوشنبه اول اردیبهشت. 
راستی این ظاهر رو مدیون خانوم دهداره.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

بررسی یک نظر

هر کسی در زندگی گاهی به انسان پاکدل و امینی نیازمند می‌شود تا مال و وسیله‌ی راز یا مطلب مهمی را نزد او به امانت بسپارد حفظ امانت دیگران، احترام به احساسات پاک انسانی است عموم ادیان مقدس الهی بخصوص اسلام بر تقویت این صفت نیک تأکید فراوان نموده‌اند.
اشتباه کردی که این کار رو انجام دادی .با این کار رسم امانت داری را به جا نیاوردی. پیشنهاد میکنم این پست راحذف نمایید،تا کرامت انسانی محفوظ بماند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

برگه های دانشجویان من

دیروز رفتم دانشگاه تا نمره های ترم تابستانی را به آموزش بدهم. دانشجویان یکی از کلاسهایم وضعیت وحشتناکی دارند وقتی می گویم وحشتناک شما در یابید مطلب را. با اینکه برای ارفاق به آنها تمام سئوالاتی را که در کلاس حل کرده بودم در امتحان پایان ترم دادم اما دریغ از برگه ای درست حسابی. راستش  دو مورد از سئوالات را در کلاس دوبار حل کرده بودم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

کلاس اول

داره مهر نزدیک میشه.  یاد کلاس اولم می افتم با اون کیف جگری چار خونه که روش عکس دانل داک بود که یه گونیا با چند مداد و خودکار و قلمو دستش بود. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

شعرهای کودکیم

باز باران
 با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی

يادم آرد روز باران
 گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:

کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک ..."
 این شعر رو به خاطر دارید که توی کتاب کلاس چهارم با سانسور چاپ شده بود بهتر بود می گفتم با کمی حذف نه سانسور. حالا وضعیت هوا همین طوریست یعنی باران با ترانه به سر و صورت پنجره می خورد و هوا را تلطیف کرده.

یادآوری این شعر من را به  یاد شعرهای زیادی در بچگیم انداخت که حالا دیگر در کتابهای نیستند یا کتابهای درسی از من دورند که من به سختی آنها را به یاد می آورم مثل همین شعر. نمی دانم کدام یک از این موارد را به یاد دارید:

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

عید فطر

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است


 سرانجام این ماه تمام شد، عمر دیگه میره. راستی  عید شما مبارک امیدوارم  حس حافظ رو داشته باشید و بخوانید:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

یوتاب

خیلی خوبه آدم یه برادر زاده  اهل مطالعه داشته باشه. برای چی میگم چون تا چند ماه پیش شاید مثل خیلی از آدمها اسم یوتاب هم به گوشم نرسیده بود ولی وقتی مجبور شدم کتاب آریو برزن و اسکندر مقدونی از انتشارات آبشن رو برای محمد بخونم متوجه شدم که یوتاب هم وجود خارجی داره! 

امتحان صیام

چند خوردی چرب و شیرین از طعام
چند روزی امتحان کن در صیام.

آقا این شعر رو عدل برای من گفتند حالا چرا این رو میگیم بزارین توضیح بدم. اذان که میگین  نگذاشتم نه برداشتم شله زرد رو نوش جان کردم. شله زرد رو صبح علی اورده بود اون موقع اونقدر خواب بودم که  ازش نپرسیدم که نذریه یا نه؟ بعد شله زرد یه دهن نون پنیر و سبزی خوردم بعد نوبت آش با پیاز داغ و کشک ومهمتر از همه نعنا داغ. وای معرکه بود یه پیاله که خوردم یه نصفه هم روی میز گذاشتم یه کم معده جا واکنه بخورم. 
در این فرصت یه سری به گوگل ریدر زدم بعد اومدم یه ناخونک حسابی به شب رنگها زدم جای شما خالی خیلی خوشمزه بود. یعد از اون هم رفتم سرغ پیاله آشم بعد آش هم یه قاچ خربزه روش چسبید. موقع خوردن خربزه هندونه رو دیدم گفتم خوبه بعدش بیام هندونه بخورم اما چون چای نخورده بودم یه چای برای خودم ریختم که با خرما بخورم  اگر نشد با یه شیرینی خامه ای باقی مانده ته جعبه بریزمش توی خندق بلا. بعد از این چای هم اگه در معده جای نفس بود نوبت هندونه می رسه.
خب شاید بعضی ها بگید خیلی هم نخوری اما مهم خوردنش نیست با حرص و ولع خورنشه با این انگیزه که بخورم چون این رو یادم رفته بود و امروز نخورمش. مثل اینکه از این امتحانم رد شددم. این امتحان که چند روزی از اطعمه و اشربه دل بکنیم تا بتونیم در روزهای سختی دوام بیاریم و یا در سخت ترین روزهای دیگران درکشون کنیم. هر زمان که به این مرحله رسیدید که می تونید از چیز مادی دل بکنید اون روز صیام شماست.

بابا زباندان

امروز می خواستم یه فکس بفرستم برای سوریه. برای همین رفتم یه مرکز خدمات پستی. شماره رو دادم به مسئولش که برام فکس کنه. شماره رو گرفت چند بار بوق آزاد زد و یه آقای از ان طرف گفت Hello. فکس روی بلندگو بود برای همین من این کلمه رو شنیدم. آقا متصدی فورا گوشی رو برداشت. بقیه مکالمه رو چون فقط یه طرف می شنیدم به صورت منولوگ بیان می کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

چند اسم و یه تبریک

می خوام چند تا اسم بگم و بپرسم شما این اسامی رو شنیدین یا نه؟ اگه شنیدین چی دربارش میدونید:
1- یوتاب
2- ارتمیز
3- آتوسا
4- آرتا دخت
5- آذر میدخت
6- آذرناهید
7- پرین
8- فرخ رو
9- گرد آفرید
10- آریاتس
11- هلاله
12-پانته آ
13-استاتیر
14-آرتونیس
15- پری ساتیس
16- سورا
17- آزاد دیلمی
18- سمیرامیس
19- بلقیس.
در پست بعدی درباره یک یا چند تا از این اسامی مطالبی رو خواهم گفت.

پی نوشت: امروزخبر ازدواج الهه رو شنیدم. وظیفه خودم می دونم که بگم الهه جون بهت تبریک میگم انشاا... خوشبخت باشی.
بعد نوشت: راستی این Google  Reader چه چیز جالبیه. پیشنهادم اینه که ازش استفاده کنید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

کتاب پوشاک زنان ایران

دارم برای سپیده یک پاور پوینت درباره زنان ایران باستان تهیه می کنم. چیزهای جالب در این باره مطالعه کرده ام. در این بین برایم کتابی که خیلی به آن رفرنس داده اند جالب است و آن  کتاب پوشاک زنان ایران از کهنترین زمان جلیل ضیاء پور از انتشارات وزارت فرهنگ وهنر که در سال 1344 اگر اشتباه نکنم چاپ شده است. به نظر میاید کتاب جالبی باشد. از آن کتابهایی که برای خود ویژگی خاصی دارند و در زمان خود و بعد از خود کسی دیگر مانند آن را نمی نویسد و تنها منبع در یک موضوع هست. 

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

چرا چند روز نبودم!

چند روز وبلاگم را به روز نکردم. چندین دلیل داشت که یکی فرصت نوشتن و حس نوشتن بود یکی اینکه باید برگه های میان ترم دانشجویانم  را تصحیح می کردم و علاوه برآن امتحانشان در هفته پیش برگزار شد. سپیده هم دوشنبه پیش عمل کرد. الان حالش بهتر است.