۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

فیزیک کودکانه


محمد امروز از پشت تلفن ماجرای زمین خوردنش را تعریف میکرد به من گفت که یکی از بچه مدرسه که به قیافه می شناسد با نیروی 125 به اضافه  8 با زاویه 18 درجه به او نیرو وارد کرده و او  زمین خورده است. دلخور از زمین خوردن بود. اما روایتی که از زمین خوردن تعریف کرد برایم جالب بود با خودم گفتم روایت زمین خوردن محمد را که مثل یک بچه دبیرستانی فیزیک خوانده ماجرا رابیان کرده آنقدر جالب است که بدانید!

نصیحتی تصادفی

تصادف پیش می آید ولی آدم نباید تصادف پیش بیاورد!

راز بردن

دونده همیشه برنده نیست باید دوید تا برنده شد.

خاطره: دو روز بعد از اولین استارت پایان نامه

این خاطره  دانشگاه رو از دفتر خاطراتم می نویسم به یاد روزهای پایان نامه و درس:

صبح شد آی نمی باید خفت
نفس نحس شب پیش فرو برده به آواز خروس

صبح روز دوشنبه 19 آذر ماه است. همه بچه ها خوابند به جز مستوره که چراغ تختش را روشن کرده و حالا از پرده بیرون آمده. امروز چهار ساعت با جانی جون و سزیده کلاس داریم. خم و همولوژی باید سمیه رو بیدار کنم. امروز ده دقیقه به هفت با صدای افتادن کتاب از خواب بیدار شدم کتابی که برای اردو مشهد می خواندم با لگد از روی تخت انداختم اولش فکر می کردم موبایلم بعد که پایین رفتم متوجه شدم کتابه. دوباره خوابیدم تا 7:05. نمازم را خواندم اینجا تا 7:30 دقیقه نماز قضا نیست و حالا دارم می نویسم. راستی مقاله پایان نامه ام را شنبه گرفتم یعنی 17 آذر. یه پرینت از اون روی میزم اما چه فایده باید اول به فکر درسهای این ترمم باشم بعد به فکر پایان نامه. می روم نیمرو درست کنم.

نازلو ارومیه
19 آذر 86

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

تشکر

دیروز دوستان شرمنده کردن از یک طرف زهرا از طرف دیگر الهام و فهیمه. از همه دوستانم ممنونم که به یادم بودن.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

تولد آخر آبانی

"غروب آخر آبان قشنگ خواهد بود
نسیم و نم نم باران نشانه خوبیست."

سلام امروز آخر آبان است وتولد منه. گفتم چیزی بزارم به این منظور که یادم نرفته که تولدم هست. وقت ندارم زود تموم می کنم انشا الله در قسمتهای بعدی خدمت می رسم. راستی بیت اول مال من نیست و بدون اجازه شاعر توش دست بردم خدا و خلقش من رو ببخشه!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

جشن تولدی قابل پیش بینی

دیروز دوشنبه بود. شنبه که کارخونه رفتم خانم فیاضی اصرار که حتما دوشنبه بیام می دونستم که واسه تولد مریم میگه ولی نه من به رو خودم آوردم و نه به مریم گفتم که چرا دوشنبه به خانم فیاضی قول دادم که می آم. اما شبش متوجه شدم که سیم شارژ لب تابم رو مرضیه گم کرده. یعنی یه جایی جا گذاشته که عرب نی می ندازه! راستش پریروز مرضیه لب تاب برده بود سالن استانداری رشت برای مراسم اداره شون و سیم اونجا جاگذاشته حالا خر بیارو باقلی بار کن کی دیگه می تونه سیم رو پس بگیره! برای همین یک شنبه شب بنابر عادت مالوف Lost نگاه نکردیم  و همون ته مانده شارژ رو ذخیره آخرت کردیم تا سیم بخرم قرار شد من صبح برم سیم بخرم و مریم هم لب تابم ببره کارخونه. آخه توی کارخونه نفس من به نفس لبتاب یا کامپیوتره. اگه نباشه کمیتم لنگه! صبح رفتم نون بخرم و آش که صبحونه بخوریم دیدم که مغازه الکتریکی بازه سیم خریدم رفتم خونه مریم کارخونه رفته بود صبحونه ام رو خوردم رفتم کارخونه ولی ای دل غافل سیم سوخته بود. برای همین دیروز لبتاب نداشتم برنامه رو رو سی دی زدم رفتم پیش خانوم فیاضی همون جا شروع کردم به برطرف کردن مشکلات خانم فیاضی و یک لیستی از مواد وارد کرده گرفتیم تا اشتباه های شماره آنالیزها رو دربیاریم. که وسط کارمون برق رفت همون موقع دوتا بازدید کننده اومده بودن از کارخونه دیدن کنند قرار بود خانم فیاضی و خانم بندری کارخونه رو بهشون نشون بده من هم از این فرصت استفاده کردم کل کارخونه رو باهاشون گز کردم. مشاهداتم کلی چیز جالب داشت ولی در یک مجال دیگه میگم.
داشتم با خودم فکر می کردم شاید من اشتباه کردم و تولدی در کار نیست چون ساعت ده هم گذشته بود. اما خانم فیاضی تمام ماجرا رو به من گفت. گفت واقعا دلیل اصرارش همونطور که فکر می کردم برای تولد مریم و علت اینکه هنوز برگزار نشده فقط آقای اسلامی. کارپرداز کارخونه است چون رفته شهر رو هنوز هم هنوز برنگشته تا کیک رو بیاره. آخر بازدید بود که تلفن پایین زنگ زد که بیاین بالا مریم هم به من زنگ زد که بیام بالا.هم رفتیم  کیک خریده بودن کلی کادو برای مریم ویک شمع شکل علامت سئوال روی اون کیکه. کلی عکس گرفتیم کادو هارو باز کردیم. موقع تقسیم کیک وقتی که داشت یه چنگال که داشت می افتاد من اومدم بگیرم دستم رو چاقو برید. حال هم درد میکنه. کلی خوشگذشت واقعا انتظار داشتم و نداشتم. کلی عکس دیجیتال گرفتیم حتما اگه به دستم برسه توی وبلاگم می گذارم. دیروز هم روزی برای خودش بود. گفت از طرف مریم از همه بر و بچ کارخونه تشکر کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

تولد آبان زادها

""هرچند مهر به پایان رسید
اما ما همه آبان زادیم."

تولد من وخواهرهایم فکر می کنم با همه تولدها فرق می کند زیرا خواهرهای را سراغ ندارند که تولدشان فقط در بازه 4 روز باشد و این توامان بودن تولدها ما موجب می شد که تولد هر سه ما را در یک روز جشن بگیریم. برای همین از این سابقه تاریخی و خانوادگی استفاده می کنم و به جای دو پست دیگر گذاشتن یک جا تولد مریم را که دو روز دیگر و تولد مرضیه که سه روز دیگر و تولد خودم که شش روز دیگر است را یکجا با هم گرامی می دارم. چه کنیم ما همه آبان زادیم. واقعیت این است که سپیده هم آبانی است و برتری عددی با آبانی ها در خانه ما حکم فرماست. حالا وقت خوبیست به همه آبانی ها یکجا وباهم تبریک بگویم و برایشان آرزوی موفقیت و سر بلندی و سر سبزی می کنم.

به امید روزگاری سبز.

تولد بتول

"هم ماه زاد من آمد
با بادهای خزانی
آبان هنوز آخرش نیست
پس من دوباره بگویم
این روزهایت طلایی"

به همه هم ماه زادهایم بخصوص بتول تولدش و آبان را تبریک می گویم و بهترین آرزو را برایش دارم. راستی یک سئوال بنیادی از بتول چند روز دیرتر برات پست گذاشتم. راستی تولدت دقیقا کی بود؟


اعلام زنده بودن

چند روزیست  که دیگه پست نمی گذارم مشغله ذهنیم زیاد شده. وقت برای نوشتن ندارم. حتی چند پست نصفه نوشتم اما ارسالشون نکردم. امروز آمدم که بگوییم زنده ام ولی وقتم تنگه! حالا که دوستان از زنده بودنم اطلاع یافتند گفتم چند نکته بگم.

1- موضوع اول این که توی ایران یک کار بسیار ساده سالها طول می کشه مثل این که من هنوز دفترچه اقساط دوران دانشجوییم رو دریافت نکردم کارهای لازم برای دریافتش رو پنج ماه پیش انجام داده بودم امروز که زهرا زنگ زد بازهم آماده نبود  این هم از حسن انجام کار. راستی اینجا وقت مناسبی هست که از زهرا تشکر کنم.

2- موضوع دوم فریبا امروز زنگ زده بود بعد از یک سلام و علیک ساده چون کاری براش پیش اومد نتونستم خبری بیشتر بدست بیارم. گفتم خبر سلامتی فریبا رو و اینکه امروز 24 آبان ماه مدرسه نرفته رو به بقیه رفقا خبر بدم.

3- فاطمه دلخوش هم دیروز یک SMS محبت آمیز فرستاده بود و چون به علت تحریم SMS متاسفانه جوابش رو ندادم باید اینجا ازش عذر خواهی کنم.

4- مهدیه و نیلوفر هم برام SMS زدن ولی به همون علت بالا متاسفانه جواب ندادم.

5- سمیه آسوده هم  یه ایمیل محبت آمیز با کلی پیشنهاد خوب برای وبلاگم به من زده.

6- تولد بتول هم هست و من هنوز پستی نگذاشتم.

7- به خاطر تولد فهیمه با هاش کلی  تلفنی حرف زدیم.

دیدید به جز اعلام کردن زنده بودن خودم  زنده بودن بقیه دوستان و رفقا رو نیزبه اطلاع شما رسوندم.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

صبحی در قلعه رودخان

دیروز صبح کله سحر زدیم بیرون. درباره خانم دکتر که قبلا براتون گفته بودم که چقدر آدم باحالیه. پیشنهاد کرده بود دیروز پنج شنبه صبحانه بریم قلعه رودخان. من از خدا خواسته بودم آخر هیچ وقت نمی شد بروم قلعه هر وقت با مامان می رویم قلعه رودخان همین پایین کنار سنگی می نشینیم و کباب می زنیم و می خوریم بر می گردیم. مثل اینکه نذری داریم جای دیگری هم نمی رویم زیر همان سنگی که قیافه اش مثل موجودات فضایی است پر از خزه و قد یک ساختمان است می نشینیم. این پیشنهاد عالی بود پس دیروز صبح زدیم به دل کوه وجنگل صبح که رسیدیم به جز یک ماشین که پای قلعه پارک بود ماشین دیگری نبود تمام دکه های پای کوه بسته بودند من که تا به حال تمام مسیر را نرفته بودم پدرم در آمد تا خودم را به قلعه برسانم نفسم گرفته بود خسته نشده بودم ولی نمی توانستم نفس بکشم. برایم هیچ وقت سابقه نداشت که نتوانم از شیبی بالا بروم یا توی کوه جا بمانم ولی اینقدر حالم بدشد که از بقیه یعنی مریم و خانم دکتر وفروغ -بچه خواهر شوهر خانم دکتر- جاماندم. تصور ذهنی خودم که خودم را کوه نورد می دانستم بهم ریخت من توی این راه واقعا جا زدم. ولی آخرش با بدبختی به قلعه رسیدیم عجب جاییست در تمام راه یک لحظه نمی بینی که در دل جنگل ولای درختان قلعه خوابیده است. دم در قلعه که رسیدیم زیر تابلو میراث فرهنگی توقف کردم روی تابلو را خواندم زیر تابلو شعاری با رنگ سبز نوشته بودند:" نه شرقی نه غربی دولت سبز ملی" با خودم فکر می کردم اگر پایتخت نشینها هم توی این قلعه وسط جنگل هم زندگی می کردند پیغام مردم را تا حال باید شنیده بودند دیگر تهران که جای خود دارد. از این حرفها که بگذریم وقتی رسیدیم کارکنان میراث فرهنگی هم رسیدن و برای بازدید از ما پول گرفتند وارد شدیم مریم و فروغ همان پایین مانندن ولی من وخانم دکتر از یک طرف قلعه بالا رفتیم توی اتاقکهای نگهبانی وارد شدیم از سوراخ های آن چه دیدی دارد حتی به دشت نیز مشرف است جالب است به ذهن چه کسی رسیده که چنین قلعه ای را یسازد. زود برگشتیم از شیب پایین آمدیم توی راه چند کره ای توریست را دیدیم و یک گود مورنیگ رد و بدل کردیم خانم دکتر وسط حرفش یه حرفی درباره جومونگ زد که خوششان آمد مثل اینکه همه توی ایران بهشان گفته بودند جومونگ از آخریها که رد میشدیم با راهنمایشان بود خواستند با ما عکس بگیرند عکس گرفتیم خداحافظی کردیم بیست تا سی پله از آنها دور شدیم که یکی از آنها بدوبدو آمد و کارت ویزیت داد به فروغ. بقیه راه پایین آمدیم بجز چند دانشجوی عکاسی با دوربینهای حرفه ای کسی نیامده بود. وقتی رسیدیم همان پایین صبحانه خوردیم وراهی رشت شدیم ساعت یازده نیم به خونه رسیدیم ولی من عادت به اینقدر سحر خیزی ندارم کمی خوابیدم. ولی یک واقعیت دیگر این که من عادت به پیاده روی نیز دیگر ندارم چون تمام دیروز را بخاطر درد درزانوی راستم می لنگیدم و ناله می کردم. داشتم با خودم فکر می کردم که خوب شد با گروه کوه نوردی نرفتم وگرنه حالا گریه می کردم. 

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

تولد فهیمه

"زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود."

یادم نمی رود روزی را که تولدت بود ومن در اتاق را بستم و در سالن مطالعه خوابگاه نشستم تا کادو تولدت را بپیچم و تو ساعتها پشت در ماندی و من شرمنده شدم چون تو می دانستی من کجایم و چه می کنم اما برای اینکه فکر کنم که می توانم سورپرایزت کنم به روی من نیاوردی. آن روزها روزگاری نیست که سر طاقچه عادت از یاد تو و من برود امروز از آن روز شاید پنج سال می گذرد. نمی دانم بازهم آیا می توانم سورپرایزت کنم یا نه؟!

فهیمه جان تولدت مبارک!

برای دوستم فهیمه نصیری