۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

داستان گمشده

روی صندلی پارک نشسته بود و داشت با خودش فکر می کرد که باید چیزی را گم کرده باشد چون به نظر رهاتر و سبکتر از همیشه می آمد. 
(بقیه داستان در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

چند جمله

  • خسته ها کمتر فکر می کنند و آنان که فکر می کنند خسته می شوند!
  • زمان چیزیست که نمی ایستد برای رسیدن به آن باید دوید ولی با دویدن از آن جلو نخواهی زد.
  • ریاضیات مادر علوم دیگرست ولی نمی دانم چه پدرکشتگی با مردم دارد که یا از آن بدشان می آید یا نمی فهمند یا تاثیر آن را انکار می کنند.
  • کسی که می تواند با نوشتن حرفهایش تاثیرگذار باشد حتما آدم بزرگی است.
  • کسی که به سلامهایت جواب نمی داد وقتی تحویلت می گیرد مطمئن باش حتما کاری با تو دارد.
  • هرکس زمستانی را پشت سر گذاشت باید منتظر زمستان بعدی باشد زیرا هرکس که از یک سختی گذشت  منتظر سختی های دیگر را باید بکشد.
  • اگر ارزش لیوان به قطرات آبی که در آن است باشد. ارزش یک لیوان خالی این است که توانایی داشتن قطرات را دارد. پس لیوان خالی را نشکن.

مولانا و سعدی

تازگی ها دارم یا کلیات سعدی می خوانم یا مثنوی مولانا را هر کدام ویژگی خود را دارند سعدی رک و پوست کنده آدم را نصیحت می کند و مولانا سخن را در هزار قصه می پیچد تا آدم را نصیحت کند من طریق مولانا را می پسندم با اینکه تازگی ها روابطم با سعدی خوب شده و دو باب اول گلستانش را دوباره مرور کرده ام اما مثنوی کتابیست که فکر کنم شاعری جز مولانا نمی توانست بگوید او در میانه کلام چنان به قصه های مختلف سر میزند که گاه باورت نمی شود که داستان اصلی را نصفه رها کردی و به داستان فرعی آمده ای و در داستانهایش آنقدر نکته هست که در شگفت می مانی که این قصه را چطور به این معنا وصل می کند مولانا شاعر عمیقی است و عمق اوست که من را شیفته کتابش می کند.
 این روزها که سعدی زیاد می خوانم چیزی از او هم بگویم هر چند او را چون مولانا نمی ستایم ولی او نیز نویسنده ای ارزنده است حکایتهای که او در هر باب از کتابش جمع آوری کرده نکته های بسیاری دارد که دارم به این نتیجه می رسم یکبار خواندن آن اصلا کافی نیست. به نظر من مثنوی مولانا و کلیات سعدی مثل کتابهای مرجعند آدم باید هر از چند گاهی به آنها سربزند تا یادش بماند که آنان برای ما چه سروده اند.

پارک بانوان

عصر دیروز به مرضیه قول داده بودم بروم پارک بانوان. قدم زنان رفتیم تا پارک دم در نوشته اند از چادر زدن در این مکان خودداری نمایید.  روی پارچه دیگر نوشته بود ورود آقایان اکیدا ممنوع! وارد می شوم هوا خوبست می روم سراغ اولین وسیله ورزشی روی صندلی می نشینم دسته هایش را بالا می آورم و می گذارم سر جایش این کار را تکرار می کنم و می شمرم. بلند می شوم به سراغ بعدی می روم دسته اش را می گیرم و جفت پایم را می گذارم روی صفحه ای که مثل پاندول حرکت می کند. حس ساعت بودن به ادم دست می دهد چپ راست چپ راست. مرضیه می آید روبروی من و هر دو پاندول می شویم. از آنکه پایین  می آییم سرم گیج می رود می خواهم بروم روی صندلی میز شطرنج بنشینم که می بینم وسط چمنهاست و دورش را حصار کرده اند یعنی شطرنج ممنوع! یک صندلی پیدا می کنم و می نشینم دارد هوا تاریک می شود. بعد از کمی نشستن حرکت می کنم وسیله بعدی می پرم تا به زنگها برسم. بعدی دسته ها را فشار می دهم تا خودم را با صندلیم بلند کنم بعدی این یکی را خیلی دوست دارم روی یک صندلی می نشینم و پایم را می گذارم روی یک صفحه زانویم خم است باید راستش کنم وقتی زانو را صاف می کنم خودم و  صندلیم را جابجا کرده ام. دارم با آن کار می کنم که مرضیه را می بینم که از کنارم می گذرد و می دود بعد از رفتنش تصمیم می گیرم بدوم شروع به دویدن می کنم از او جلو می زنم از کنار ساختمانی رد می شوم روی آن نوشته سالن ورزشی حجاب و رشته ای از عکسها جلوی آن آویخته اند راهم را کج می کنم. تا از جلوی آن رد شوم عکسها به اندازه کافی بی مزه هست که از کنارش بدون نگاه کردن رد شوم از کنار سرسره بزرگی رد می شوم که بچه ها از سر و کول آن بالا می روند دیگر نمی دوم  وآرام می گذرم. دو تا از خانمها بدون روسری دارند بدمینتون بازی می کنند به آپارتمانهای اطراف نگاه می کنم که مشرف به پارک است و بعد به راهی که کنار دیوار پارک می گذرد و به زمین بازی موازی با پارک که آن طرف رودخانه  مخصوص برادران است نگاه می کنم زمین بسکتبال آن پر بود از کسانی که دنبال توپی بودند که در سبد بکارند. دوباره می آیم سراغ وسیله بازی مطلوبم روی صندلی می نشینم پاها راست و حالا توی آسمانم. ستاره ها  و ماه که گرد و کامل است آمده اند وسط آسمان. مرضیه چند دور می زند. صدای موبایلم در می آید مریم است می خواهد برود خرید و می آید دنبال ما یعنی باید ورزش کردن را تمام کنیم. دارم از محوطه خارج می شوم و من به آزادی که به نظرشان به بانوان داده اند فکر می کنم.

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

رنگ شناسی

رنگها در زمانهای مختلف نماد چیزهای مختلفی بوده اند گفتم درباره روانشناسی رنگها چیزی بنویسم مطالبی را که در زیر می آورم از سایت روانیار اقتباس کرده ام برای اطلاع بیشتر می توانید به آن سایت مراجعه نمایید. 

رنگ سیاه معمولاً به عنوان نماد ترس یا شیطان مورد استفاده قرار می‌گیرد
رنگ سفید، نماد معصومیت و پاکی است.
رنگ قرمز، نشانگر عشق، حرارت و صمیمیت است. 
رنگ آبی، احساس آرامش را به ذهن می‌آورد و معمولاً نشانگر صلح، امنیت و نظم است. 
رنگ سبز، نشانگر آرامش، خوشبختی، سلامتی و حسادت است.
رنگ زرد می‌تواند احساس رنجیدگی و خشم را به وجود آورد. 
رنگ ارغوانی نماد وفاداری و ثروت است.
رنگ قهوه‌ای معمولاً بیانگر طبیعی بودن، زمینی بودن و متفاوت بودن است اما گاهی می‌تواند نشانگر پیچییدگی نیز باشد.
رنگ صورتی، در واقع همان رنگ قرمز کم رنگ است و معمولاً نشانگر عشق است.

http://www.ravanyar.com/Psycologyworld/color.asp

تبریک های عید

امروز چند روزی از اول عید می گذرد و دوستان با معرفتی که می خواستند عید را به من تبریک بگویند تا حالا اس ام اس هایشان را فرستاده اند که به دستم رسیده یا مخابرات آنها را قورت داده است. چون من چند وقتی است که اس ام اس نمی زنم گفتم از این دوستانی که به من پیام تبریک فرستاده اند تشکری بکنم و مستقیم به آنها تبریکی بگویم. پیام سال نو آنها را نیز اینجا می آورم:
آسوده: نوروز روز شکفتن شکوفه ها، روز حکمرانی بهار و سال جدید بر شما مبارک.
زیبا: هرکجا هستی باش آسمانت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی. سال نو مبارک.
فریبا: بهار یک نقطه دارد نقطه آغاز بهار زندگیتان بی انتها باد سال نومبارک.
نیلوفر: سال نو(فرصتی برای رویش خوبیها و پاکیها) بر شما مبارکباد.
مستوره: برما سالی گذشت و بر زمین گردشی و بر روزگار حکایتی... امید که کهنه رفته باشد به نیکی و این نو آید به شادی... نوروز 89 مبارک.
فهیمه: فرخنده زمان و روزگارت باشد پیوسته خدا پناه و یارت باشد نوروز بسی بیاید و کهنه شود نوروز دگر در انتظارت باشد عید شما مبارک باد.
راضیه: Happy New Year.
فاطمه: فرخنده باد بر همگان مقدم بهار. نوروز جاودانه ترین جشن روزگار و سال نو مبارک.
مهدیه: این 7 سین براتون آرزو می کنم:1.سلامتی 2.سعادت 3.سربلندی 4.سخاوت 5. سرور 6. صفا 7. صمیمیت. فروردین پیشاپیش مبارک
مژگان: هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز*سال نو پیشاپیش مبارک*
شادی: شیشه ی عطر بهار، لب دیوار شکست و هوا پر شد از بوی خدا چه دعایی کنمت بهتر ازاین : خنده ات ازته دل، گریه ات از سر شوق سال نو پیشاپیش مبارک!
الهام خداپرست: برما سالی گذشت و بر زمین گردشی و بر روزگار حکایتی... امید که کهنه رفته باشد به نیکی و این نو آیدد به شادی... نوروز پیشاپیش بر شما و خانواده محترمتان مبارک.
معصومه: نه زمستانی باش که بلرزانی، نه تابستانی که بسوزانی. بهاری باش که برویانی. عید شما پیشاپیش مبارک.
دلخوش: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام سال نو مبارک.

مردن شاعرانه

بعضی مردنها شاعرانه است. بعضی آدمها طوری می میرند که آدم نمی تواند به جز لفظ شاعرانه مردن چیزی دیگری برای مردنشان به کار ببرد اما عده ای دیگر شاعرانه مردن دیگران را دوست ندارند و دوست دارند آدمها آن جوری که خودشان دوست دارند زندگی کنند و یا بمیرند و یا دیگران در عزایشان بایستند. اما خداوند هر چه تقدیر بداند همان می کند. 

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

استاد ضیایی

ما در دانشکده دوتا استاد زن داشتیم یکی خانم ضیایی و دیگری خانم دکتر ماهیار بود. من دانشجوی هر دو استاد بودم. خانم ضیایی استاد مبانی ریاضی ام بود. مبانی ریاضی اولین درس سخت بچه های ریاضی است درسی که آدم را از دبیرستان در می آورد و می اندازد وسط دانشگاه. درسی که آدم را از حساب خواندن جدا می کند و به آدم ریاضی خواندن را یاد می دهد. اولین و جدی ترین درسی که باید یک بچه رشته ریاضی بخواند. رفرنس این درس کتاب مبانی ریاضی دکتر مصاحب است دکتر مصاحب استاد خیلی از اساتید من منجمله  استادم دکتر قاسمی بود. دکتر مصاحب پدر ریاضیات نوین در ایران است و کتابش واقعا دارای نگارش منحصر بفردی است او از کلماتی در کتابش استفاده می کند که در کتابهای دیگر مرسوم نیست به نظرم با اندکی صبر بهترین کتابیست که می توان از آن مبانی ریاضی آموخت و از حساب خواندن خارج شد.
میخواستم درباره استاد ضیایی بنویسم زدم به جاده خاکی  و از دکتر مصاحب و کتابش گفتم. چون وقتی با استاد ضیایی درس داشتم تا یک ماه اول سال نمی دانستم که از چه باید بخوانم تا اینکه یک روز رفتم کتاب دکتر مصاحب را از کتابخانه گرفتم کتابی واقعا جالب بود حتی دست نوشته های داخل آن نیز جالب است حیف که هیچ وقت نوشته های داخل آن را ننوشتم حتی یکبار در دفتر خاطراتم نوشتم که این نوشته ها را بنویسم اما این کار را هیچ وقت انجام ندادم. در یکی از صفحات خالی کتاب که بین انتهای یک فصل و انتهای فصل دیگر بود یکی نظر خود را نوشته بود. نفر اول به  نظر کمونیست می آمد. بعد نفر بعدی که کتاب را به امانت گرفته بود جواب داده بود او به نظر انقلابی و حزب اللهی  می آمد. نفر بعدی کتاب را به امانت گرفته  هم جوابی برای آن دو نوشته بود و این سیر ادامه داشت دست خط چند نفر درباره یک بحث عقیدتی در داخل  یک صفحه کتاب ریاضی بسیار جالب بود. من اصلا یادم نمی آید بحث آنها درباره چه بود اصلا موضوع بحث زمانی که کتاب را می خوانم  بحث کهنه ای بود و اصلا مورد توجه کسی نبود ولی نکته جالب این بود که آن بحث ایدلوژیک در لابلای یک کتاب ریاضی بود. خلط مبحث کردم داشتم درباره استاد ضیایی می گفتم که آمدم دوباره درباره کتاب مصاحب گفتم. ابتدای مطالعه کند پیش می رفتم و درس استاد ضیایی از من جلوتر بود زبان دشوار کتاب سرعتم را کند می کرد بعد از اینکه به اواخر ترم نزدیک می شدم احساس می کردم که شیواتر از این کتاب کتابی دیگر نیست و چرا تمام کتابهای ریاضی از این لغات و اصطلاحات استفاده نمی کنند. فکر می کنم درست مبانی ریاضی استاد ضیایی را هرگز بدون کتاب مصاحب نمی توانستم بفهمم و این درست و این کتاب موجب شد که من از ریاضیات درک درستی داشته باشم درکی که برای ورود به ریاضی حتما لازم است.
می خواستم از استاد ضیایی بگویم باز هم به جاده خاکی زدم برای همین یک خاطره از استاد ضیایی تعریف می کنم که مخصوص او باشد و این پست را به پایان می برم. یک روز استاد ضیایی یک قضیه را ثابت می کرد سه بند داشت که باید معادل بودن آن را ثابت می کردیم اولی به دومی را نوشت بدیهی است از دومی به سومی را ثابت کرد و از سومی به اولی را نیز اثبات کرد. و رو کرد به ما گفت وقتی سر امتحان به شما دادم باید تمام بندها را ثابت کنید گفتیم استاد اگر بنویسیم از بند یک به دو بدیهی است کافیست گفت نه شما باید حتما ثابت کنید گفتیم استاد اثبات بدیهی ها سختتر از اثباتهای نوشته شده است  و او خندید گفت این مشکل شماست. بعدها در پایان نامه ام هر موقع به قضیه ای می رسیدم که کم نبودند و نوشته بود بدیهی است یاد حرف خانم ضیایی می افتم که می گفت این مشکل شماست و واقعا در بعضی مواقع اثبات بدیهی ترین مسائل از سادگی پیچیده است و باز مشکل ماست.

استاد داودی


من از استاد داودی به جز خاطره خوش چیزی ندارم استاد ریاضی یک و ریاضی گسسته ام بود و اگر خود مونی بگم استاد ماهی بود. ریاضی یک را زمانی با او داشتم که ترم یک بودم تجربه درس خواندن در دانشگاه را نداشتم. او همیشه وسط کلاس سئوال می پرسید تا بچه ها جواب بدهند تا در جریان درس و موضوع آن قرار بگیرند. ما تازه کنکور داده بودیم با اعتماد بنفس بالایی به او جواب می دادیم یک روز به ما گفت: "شما که اون ته کلاس نشسته اید مثل بلبل جواب می دهید آیا درسهایی که من می دهم را مرور می کنید یا فکر می کنید ساده است واقعیت را روز امتحان می بینید که شما عرق می کنید و با دست پیشانیتان را خشک می کنید." راست می گفت آن موقع فکر می کردیم این درس ها آسان است و زیاد نیازی به مرور ندارد بجز شبی از شبهای ماه رمضان که خوش خوشان تا نیم شب با سمیرا بیدارماندیم و درس خواندیم و بعد درس لوبیا پلو پختیم و اولین نفری بودیم که از سلف غذا گرفتیم بجز آن شب ریاضی یک خواندن را زیاد جدی نگرفته بودم.
آن روزها  گذشت تا شب امتحان شد. شب امتحان وقت زیادی نداشتیم روز قبل امتحان مبانی داشتیم من و سمیرا تا نیم شب ریاضی یک خواندیم و چای دم می کردیم و درس می خواندیم ولی حجم درسی که استاد داودی داده بود بیشتر از آن چیزی بود که فکر می کردم. فردا رفتم سر جلسه من و سمیرا ردیف جلو نشستیم کنار دست یکدیگر. استاد داودی و یوحنایی مراقب امتحان بودند یکی آمد بالای سر من ایستاد و دیگری بالای سر سمیرا. برگه ها را استاد داودی داد. راست می گفت حالا وقت عرق کردن بود سئوالات برعکس آن چیزی که فکر می کردم راحت نبود عرق سردی بر پیشانیم نشسته بودم با دست عرقم را پاک کردم. شروع به  نوشتن کردم دیدم بیش از نصف سئوالات را نمی توانستم جواب بدهم استاد داودی و یوحنایی با هم حرف می زدند. سمیرا رو به من کرد گفت: "چه سئوالاتی رو حل کردی؟" من نگاهی به استاد داودی کردم که داشت با استاد یوحنایی حرف می زد دیدم حواسش نیست جوابش را دادم او هم سئوالاتی که من جواب داده بودم را جواب داده بود این مکالمه ما دلگرمی من بود که کس دیگری نیز مثل من بود. با برگه ام کلنجار می رفتم واقعا نمی دانستم دیگر چه بنویسم. دیگر به انتهای زمان امتحان نزدیک می شدیم و صبحت کردن من سمیرا بیشتر شده بود داشتیم با هم سر سئوالهای که حل کرده بودیم و یا نکرده بودیم صحبت می کردیم. شاید هیچ جوابی بین ما رد و بدل نمی شد اما با هم حرف می زدیم که استاد داودی آمد بالای سرما و گفت: "نگران نباشید تا هفت بنویسید من به شما ده می دهم. حالا دیگه بسه." من هم برگه ام رو به استاد دادم و گفتم: "استاد انشا ا... ترم دیگه هفت میشیم شما ده بدین." راستش استاد به من و سمیرا رحم کرد شاید اولین ده درسی ام را می گرفتم که از لطف استاد بود و یکی از بزرگترین تجربه ها درباره درس خواندن را نیز از لطف او  به دست آوردم. 
یکی دو سال بعد با استاد داودی ریاضیات گسسته داشتیم دیگر درس خواندن را یاد گرفته بودم این بار هم ریاضی گسسته را با سمیرا داشتم. اما موقع امتحان  در حد بیست خوانده بودم و قرار بود به سمیرا تقلب برسانم قرارما این بود که  تمام جوابها را توی برگه سئوالم بنویسم بدهم به سمیرا و برگه سئوال سمیرا را از او بگیرم و بعد بروم برگه جوابم را تحویل بدهم و او را با برگه تقلب سر امتحان بگذارم در واقع جرات تقلب را داشتیم چون استاد داودی از تلقب دانشجویان از سر بزرگواری می گذشت. سمیرا پشت نشست و من جلو. ردیفهای آخر کلاس بود صندلی کناری سمیرا روزبه بعقوبی نشسته بود مثل اینکه از سمیرا تقلب خواسته بود و او هم اقرار کرده بود که قرار است از من تقلب بگیرد با من در میان گذاشت که حاضرم به او هم تقلب بدهم من هم گفتم: "اشکال ندارد بعد از اینکه نوشتی بده بهش بنویسد چه فرقی برای من میکند یک نفر یا دو نفر." برگه ها را پخش کردن سئوالات خیلی خوب بود به جز یکی دو تا که کمی سخت تر بود مسئله ها عالی بود شروع به نوشتن کردم وقتی می نوشتم یک بار هم پشت برگه سئوالات می نوشتم فقط کمی عقب جلو که کسی شک نکند تا شانزده نمره را نوشتم دو تا از سئوالها مانده بود که باید فکر می کردم. دیدم وقت خوبی هست که برگه ها را معاوضه کنیم واقعا ترسیده بودم سمیرا می گفت: "بده." ولی من می ترسیدم. نمی دانم یعقوبی کی کوله پشتی اش را پشت صندلی من آویزان کرده بود و مدام می گفت: "بنداز توی کوله من." فکر می کردم بدون برگه سئوال گیر می افتم. که در این کش قوس برگه من از دستم افتاد وسط کلاس. سمیرا پرید سریع وسط کلاس برگه من را برداشت و موقع برگشت برگه خودش را روی صندلی من گذاشت من هم روی دو سئوال باقی مانده فکر می کردم که از پشت سمیرا از دو سئوالی که ننوشته بودم می پرسید یکی یک تعریف بود که سمیرا اولش را گفت یادم آمد دومی هم وسطش بودم که استاد متوجه کل کلهای زیاد ما شده آمد بالای سر من و به برگه من نگاه کرد و گفت: "خب! خوب نوشتی بس دیگه بیست که نمی خوای برگه ات رو بده." احساس کردم دیگر وضعیت مطلوب نیست ترجیع دادم که برگه ام را بدهم و از شر تقلب دادن و گرفتن راحت شوم. من مطمئن بودم که استاد داودی در هر دو مورد از مکالمات ما آگاه شده بود اما به روی خود نیاورده بود که ما دچار هیچ دردسری نشویم همیشه این بزرگواری او را فراموش نمی کنم.
یک روز توی راه پرشکوه بودم داشتم از حسن برخورد خوب استاد تعریف می کردم که از اول راهرو نهصدها تا آخرش هر کسی سلام می کند چه دانشجو چه استاد دستش را روی سینه اش می گذارد و سرش را خم می کند و سلامی گرم تحویل آدم می دهد. گفتم: "حیف که چنین آدم خوش برخوردی رییس گروه نیست." مرضیه گفت: "چرا نمی تونه رییس گروه باشه؟" گفتم: "با وجود این همه دکتر و استاد تمام و دانشیار و استادیار به او که فوق لیسانس هست فکر نمی کنم چنین پستی برسه." از این حرفم خیلی نگذشته بود که چند ماه بعد استاد داودی رییس گروه شد و خداییش هیچ کاری را می توانست انجام بدهد را روی زمین نمی گذاشت و حتما انجام می داد.
گاهی اوقات خوبی اصلا خوب نیست آدمها واقعا ظرفیت برخورد خوب را ندارند. یادم هست استاد داودی یک روز را می گذاشت برای کمک به دانشجویانی که مشروط میشوند یعنی روزی قبل از اینکه نمره ها را به کامپیوتر بدهد به بچه ها وقت می داد تا بیاییند و از مشکلاتشان بگویند و چند نمره ارفاق می کرد اما چندتا از دوستانم با اینکه نمره خوبی شده بودند فقط برای بهبود معدل و رساندن معدلشان به نمره الف می رفتند پیش استاد و می گفتند که مشروط می شویم و از عنایت و لطف استاد سوء استفاده را می نمودند. نمی دانم کار آنها چه بنامم. ولی باز هم استاد بزرگوار بود و به آنها کمک می کرد.
یک روز با الهام توی راه سلف استاد داودی را دیدم سلام وعلیکی با استاد کردیم الهام بعد از رد شدن استاد گفت: "می خواهم بروم از استاد تشکر کنم." آن موقع الهام آنالیز ریاضی داشت. به او گفتم: "چرا می خوای از استاد تشکر کنی؟" گفت: "یادت میاد فصل اول ریاضی یک رو که ازمون میان ترم گرفت در واقع فصل اول آنالیز یک بوده حال که استاد فروزانفر به ما درس میده خیلی راحت متوجه می شویم واقعا لطفی کرد که حالا متوجه شدم." او راست می گفت من هم که بعدا آنالیز یک را برداشتم متوجه شدم و بعدها که برای کنکور ارشد می خواندم متوجه شدم رفرنسهایی که گفته بود  کتابهای برای ریاضی یک نبود بلکه کتابهای خوبی در مبحث آنالیز ریاضی بودند او آینده را برای ما می دید. 

جمع آوری خاطرا ت اساتید

تصمیم گرفته ام از امروز از هر استادم خاطره ای بنویسم بعدها شاید خاطرات را زیاد کنم اما می خواهم در ابتدا از هریک حداقل یک خاطره را بنویسم. سعی می کنم که خاطرات را کامل و دقیق بیان کنم اگر در بعضی موارد ناقص بیان می شد به خاطر فراموش خاطری و  گذشت زمان است که به بزرگواری خود می بخشید اگر دوستان خاطراتی را که من بیان کردم کامل تر به یاد دارند و یا خاطرات دیگری از استادان ما به خاطر دارند لطف کنند و در بخش نظرات برای من ارسال نمایند پیشاپیش از همکاریشان ممنونم.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

آدمها و ترانه ها

همه آدمها آهنگها را با نام خوانندگان یا نوازنندگان آن می شناسند اما من نام آهنگها را به نام کسانی می شناسم که گاه هیچ آهنگی نخوانده اند. آنها کسانی هستند که گاه به این آهنگها گوش می دادند یا زمزمه می کردند. این آهنگها را برای آن دوست  دارم چون آن دوستان را دوست داشتم شاید این جفا در حق دست اندرکاران موسیقی و آواز است اما چه کنیم که من خاطره بازم. حالا لیستی از آهنگها را می آورم که در آنها به یاد دوستانی یا کسانی می افتم.

ترانه اول:
وقتی راهنمایی بودم پنچ شنبه  دو ساعت زودتر تعطیل می شدیم یا باید گواهی می آوریم که یکراست رفته ایم خانه یا در مدرسه می ماندیم من و چند تا از دوستان  در مدرسه می ماندیم. دوستی به نام آمنه داشتیم که ته صدایی داشت و در آن دو ساعت برای ما ترانه های داریوش را زمزمه می کرد. حالا که هر جا می شنوم
دنیای زندونی دیواره
زندونی از دیوار بیزاره
یاد آمنه می افتم که که روی پله های نمازخانه پشت مدرسه نشسته است و آرام می خواند.

ترانه دوم:
پیش دانشگاهی که بودم چند همکلاسی جدید داشتم بچه های مدرسه غیرانتفاعی بودند ماشا و سارا و پریزاد و مریم و آرزو که یادم نمی آید از کدام مدرسه آمده بود زنگهای تفریح بساط بزن و بکوبشان به راه بود آرزو همیشه ترانه های رشتی می خواند و سارا ضرب می گرفت و ماشا پایکوبی و دست افشانی می کرد. و حالا هر زمان که می شنوم
بشو بشو تره نخوام
تو سیاهی تره نخوام
تو بلایی تره نخوام
سیه سوخته تره نخوام
یاد اکیپ آنها می افتم که با چه انرژی می خوانندن و می زدنند.

ترانه سوم:
در روزهای آخر پیش دانشگاهی فروغ در دفتر انشایم شعری را نوشته بود بر وزن ترانه گل سنگ. حال هر زمان که ترانه
گل سنگم گل سنگم
چی بگم از دل تنگم
می شنوم یاد شعر طنز او در دفتر انشایم می افتم.

ترانه چهارم:
سال اول دانشگاه که بودم  در اتاق مان ضبط نداشتیم ولی زهرا فقط یک نوار کاست شماعی زاده داشت و هر ضبطی که راهی به اتاق ما داشت نوارش را می گذاشت تا بخواند حالا هر موقع صدای شماعی زاده را می شنوم یاد زهرا و نوار کاستش که توسط سرپرست ظبط شد می افتم.

ترانه پنجم:
آذر صدایی خوبی داشت واقعا توی دستگاه می خواند و زیبا. وقتی از او می خواستیم بخواند زیر آواز می زد و ترانه بهار دلنشین بنان را می خواند .
تا بهار دلنشین امده سوی طرف چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر       
 تا که گل باران شود کلبه ویران من
یک ترانه دیگر نیز می خواند که حالا یادم نیست اما خودش از آهنگ
میگن اسمش ثریاست                 
دلش همرنگ دریاست
خوشش می آمد من هنوز هم درک نمی کنم که چرا این ترانه را دوست داشت.

ترانه ششم:
هر زمان آهنگ بندری می شنوم یاد الهام هم اتاقیم می افتم که اهل بوشهر بود و عاشق ترانه های بندری. توی اتاق یک ضبط بزرگ داشت و هر وقت می خواستیم برویم بیرون نیم ساعتی آهنگ می گذاشت
جونی جونم بیا دردت بجونم
بعدها فهیمه به من می گفت فکر می کردم اگر هم اتاقی تو شوم باید فاتحه گوشهایم را بخوانم چون اینقدر صدای ضبط اتاقتان بلند بود که صدای آن تا خوابگاه ما می آمد.

ترانه هفتم:
ترانه
نسترن ای عشق من  
حرفی بزن   
بگو ترو به خدا
مرا یاد دختر همسایه ما می اندازد که اسمش نسترن بود  و تازه داشت ارگ یاد می گرفت و عشقش می کشید که این آهنگ  را بد بنوازد.

ترانه هشتم:
آوازی از شجریان مرا یاد پدر می اندازد که آن تصنیف را خیلی دوست داشت
بازآ که تا به خود نیازم بینی 
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتراست
وز من دل بی رحم تو بی زارتراست
بگذاشتیم ،غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

ترانه نهم:
بت چین شجریان نیز من را به یاد مژگان می اندازد. مژگان مذهبی بود و من اصلا انتظار نداشتم که هرگز آواز بخواند ولی این ترانه را کامل و زیبا حفظ بود و می خواند. هنوز هم
ای مه من ای بت چین ای صنم
لاله رخ و زهره جبین ای صنم
مرا به یاد او می اندازد که  کنار سی و سه پل قدم می زدیم می خواند.

ترانه دهم:
توی همان اردو رضا نوری هم یه آواز می خواند که فکر کنم از اول اردو تا انتهایش چهل و پنجاه بار خواند کسی یادش نرفته است
یه مرغ ناز و توپولی که صد تومن می خریدنش نمی دادمش...

ترانه یازدهم:
معصومه هم یک ترانه کودکانه دیگر داشت در جواب آن
آهویی دارم خوشگل 
دوریش برایم مشکل 
فرار کرده زدستم
کاش که اون می بستم

ترانه دوازدهم:
فهیمه ته صدایی داشت و خوب می خواند می گفت صدایش به سنتی می خورد ولی پاپ دوست دارد. ما توی اتاق آن سال ضبط نداشتیم ولی فهیمه صدایی بود که سکوت اتاق را می شکست و می خواند
این همه آشفته حالی ...
این همه نازک خیالی ...

ای به دوش افکنده گیسو
از تو دارم, از تو دارم

این غرور و عشق و مستی
خنده بر غوغای هستی

ای سیه چشم سیه مو
از تو دارم, از تو دارم

این تو بودی کز ازل خواندی به من .... درس وفا را
این تو بودی آشنا کردی به عشق .... این مبتلا را

من که این حاشا نکردم
از غمت پروا نکردم

دین من ، دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من ، سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته


من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا میشناسم
من خود شیوه نگه چشم مست تو را می شناسم

دیگر ای برگشته مژگان
از نگاهم رو مگردان

دین من, دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته

ترانه سیزدهم:
چند سال پیش شب یلدا به طور غیر منتظره ای دور هم جمع شدیم اتاق الهام. حافظ خواندیم و آخر شب برقها را خاموش کردیم تا هرکس دلش می خواند هر چه می خواهد بخواند اول آذر خواند بعدش من خواندم
امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام
حبیبم اگه خوابه طبیتم رو می خوام
که دیگران نیز با من هم نوا شدن. آن شب گذشت چند سال بعد الهام برای تولدم کاستی پست کرد که آهنگ لایت امشب شب مهتابه بود و نوشته بود به یاد آن شب یلدا. این ترانه او را به یاد من می اندازد و من را نیز به یاد او.

ترانه چهاردهم:
توی خوابگاه وقتی می آمدم صدای بدیع زاده می آمد که از موبایلم می خواند
گل پونه نعناع پونه
چون خدا دید که باور ننوند از او
حرف باغ مینو لاجرم دشت بیاراست برای نمونه
گل پونه نعناع پونه
مستوره با این آهنگ سر به سرم می گذاشت هرجا صدایش می آمد می گفت خدیجه آمد. می گفتم بدت میاد میگفت نه و می خندید.

ترانه پانزدهم:
وقتی سریال میوه ممنوع می داد سمیه از آهنگش اینقدر خوشش آمده بود که یکبار با موبایل آهنگش را ضبط کردیم  حالا هر جا صدای خواجه امیری را می شنوم که می گه
می  شه خدا رو حس کرد تو لحظه های ساده
یاد سمیه می افتم که از این آهنگ خوشش میامد.

ترانه شانزدهم:
سمانه را نمی شود بدون آهنگ 
خوشگلا باید برقصند به یاد نیاورد
تا این آهنگ نبود سمانه هم وسط نبود می گفت من فقط با این آهنگ می رقصم. 

ترانه هفدهم:
با آهنگهای همای از طریق راضیه آشنا شدم او برای من و زهرا از شهرضا آهنگ همایی را آورده بود. یادم نمی رود که زهرا وقتی داشت ترانه بمانی را همای می خواند زد زیر گریه. در آن غربت چقدر ترانه هایش دلنشین بود
بمانی بمانی بمانی بمانی
تو تی جا نیشتا نتانی بمانی
صب تو چومان وا کنی بمانی
بجار سران را کونی بمانی
تی دخترهکانا دوخانب
بجار سرانا دووانی بمانی
بجاره کار کییا سیرا کود بمانی
تی دخترهکانا پیرا کود بمانی
پول ترا اوارا کود بمانی
چول ترا بیچاره کود بمانی
بمانی بمانی بمانی بمانی
تو تی جا نیشتا نتانی بمانی

ترانه هجدهم:
روزی توی اتاق ترانه ترکی گذاشته بودیم ترجمه شعرش را از نیر خواستیم برایمان ترجمه کرد گفتیم این بویلانا که می گویند یعنی چه؟ او گفت ترجمه ندارد که در این موقع مریم آمد مریم و نیر در شور رفتند بعد از مدتی ترجمه این کلمه غیر قابل ترجمه را اینگونه ترجمه کردند فرض کند یک عده یکجایی ایستاده اند بعد کودکی بخواهد از لابه لای جمع ببیند که به چه چیزی نگاه می کند برای این که ببیند نک پای خودش می ایستد نگاه کردن در چنین حالتی که نک پا پشت جمعیت ایستاده  را بویلانا می گویند من و شادی و فاطمه گفتیم منظورتان دزدکی دید زدنه. نیر و مریم کوتاه نمی آمدند و همان ترجمه طولانی خودشان را می پسندیدند حالا هر کجا آهنگ بویلانا را بشنوم یاد نیر و مریم می افتم و با خودم می گوییم احتمالا ترجمه ما گیلکها بهتراست که همه کلمات ما معادل فارسی دارند.

 ترانه نوزدهم:
ترانه های عزیزه مصطفی زاده من را به یاد سمیه می اندازد که آهنگهای آن را از او گرفته بودم ترکها می گفتند بد می خواند و ما فارسها می گفتیم که خوب می خواند و سرانجام علما به تفاهم نرسیدیم.

ترانه بیستم:
اصلا می خواستم ترانه ها را با یادی از این ترانه آغاز کنم ترانه شازده خانم ستار. الهام اسدی این آهنگ را اینقدر دوست داشت که نوار کاست اورجینالش را پیدا کرده بود و با خود آورده بود خوابگاه نوارکاستی با برچسب و نوشته های قدیمی. در واقع او آن را از برادرش کش رفته بود که مال دوستش بود. در اتاقشان ضبط نداشتن شب امتحان که آمده بود اتاق ما بعد درس خواندن یک ربعی آن را گذاشت. از آن شب این ترانه با اسم الهام عحین شد.

چه آوازهایی که خوانده شده چه آوازهایی که شنیده شد زمان به هرچیزی رنگ خاطره می دهد. چه برای آنان که خوانده اند و چه برای آنان که شنیده اند....




۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

تشبیه

تشبیه صنعت ادبیست که شاعران به کار می برند و  با توجه به تعریف ادبی آن که در زیر هم آمده است لزومی ندارد در تشبیه، تشابه دو شی مانند تساوی مثلثها باشد یعنی دو شی به گونه ای باشند که با هم مو نزنند. بلکه این ذهن خیال پرداز شاعرست که اجسام را به هم تشبیه می کند. پس لزومی نمی بیند که فلسفه وجودی اشیا را با هم مقایسه کند. گاه تشبیهات آنقدر دور از ذهن است که انسان از خلاقیت شاعران در می ماند. شاعران خدایان تشبیه های بی نظیر و بی دلیل هستند.
تشبیه، در علم بیان مانند کردن چیزی است به چیزی دیگر. تشبیه مانندگی مبتنی بر کذب است یا با اغراق همراه است؛ یعنی باید دو چیز را که به یک‌دیگر شبیه نیستند و یا لااقل شباهتی آشکارا ندارند، را به هم ماننده کنیم. در تشبیه، نویسنده یا شاعر شباهتی را ادعا و برقرار یا آشکار می‌کند.بنابراین، جمله‌ای که تمام ارکان تشبیه را داشته باشد اما مبتنی بر صدق باشد- چون مخیل نیست، تشبیه نیز به حساب نمی‌آید. مثلاً در جملهٔ « سگ مانند شغال است» چون جمله مخیل نیست و در عالم واقع هم سگ و شغال از یک گونه‌اند، تشبیهی روی نداده است.اما جملهٔ تشبیهی جمله‌ای است که به ظاهر درست نمی‌نماید، و باعث اعجاب می‌شود و کسی در دید منطقی به آن باور ندارد.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

اولین روز عید در پرشکوه

دیروز که اول عید بود به رسم هر سال رفتیم پرشکوه. هوا باران بود و نامساعد. ماشین را در مسجدصحرا پارک کردیم. حالا تا وسط محله نیز آسفالت شده و راحت هر جا که دلت می خواهد می توانی ماشینت را ببری و پارک کنی. سری به خانه بابا زدیم. زن مستاجر ما در حیاط بود، بعد از تبریک سال نو به او رفتیم باغ بابا. من به رسم قدیم از باغ  خودم را به راه شالنگه رساندم تا از آنجا بر کومله مشرف باشم. کمی بالاتر که رفتم به نقطه ای حصار شده رسیدم که در چوبی یا به قول ما بلته داشت. از در چوبی رد شدم. از آنجا به راحتی پرشکوه و کومله و افق دور دست را می شد دید. تصمیم گرفتم برگردم که تازه متوجه نامناسبی کفش و لباسهای نوام شدم. وسط راه بودم که صدایم می زدند که برگردم. همه عید دیدنی خانه مستاجر ما  رفته بودند. بنده خدا مریض است و در بیمارستان بستریست. برای او و تمام کسانی که این روز های عیدی بستری هستند دعا می کنم که خداوند آنها را از رنج بیماری برهاند. بعد از عید دیدنی راهی آستانه صحرا شدیم. رفتیم در این سال نو یادی از آنها که دیگر در بین ما نبودند بکنیم و به آنها نیز سال نو را تبریک بگوییم. بعد از فاتحه خوانی راهی چهار راه شدیم. می خواستیم برگردیم که گفتیم تا اینجا که آمدیم سری به روستاهای اطراف نیز بزنیم. به  سمت حاجی سرا رفتیم. وسط محله که رسیدیم مجبور شدیم برگردیم. آدرس سیاهگردگاور را گرفتیم. سر ماشین را سمت مسیرش کج کردیم تا برسیم آنجا به زیارتگاهش رسیدیم. داشتند تعمیرش می کردند مامان از آب چشمه اش  تعریف می کرد. سیاهگرد گاور همان روستاییست که پشت کوه پرشکوه ست و ما همیشه از شالنگه می ایستادیم و آن را می دیدیم. یک بار هم از جاده شالنگه سراشیبی را گرفته بودیم آمده بودیم پایین و به روستا رسیده بودیم. دیگر باید برمی گشتیم در برگشت رفتیم بام سبز نزدیک چهار راه. بام سبز مشرف به خانه دکتر قریب است. خیلی سعی کردم عکس واضحی از خانه اش بگیرم اما هوا بارانی بود برای همین عکسهای که گرفتم بی کیفیت از آب در آمد. از بام سبز از زاویه دیگری می شود پرشکوه و چهارراه را دید. دیگر وقت رفتن بود باید برمی گشتیم پرشکوه را با باران و پرتقال و سرسبزیش گذاشتیم وبرگشتیم تا امسال نیز با پرشکوه سال را آغاز کرده باشیم.
 در ادامه مطب می توانید عکسهای پرشکوه و بام سبز چهار راه را ببینید.








عکس هایی از پرشکوه و پرتقال هایش



خانه دکتر قریب اطراف چهارراه کومله
 چهارراه کومله





۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

اولین پست 1389

"درکوچه باغها
یک اتفاق سبز افتاده است
بر روی شاخه ها
گل بسته اند
باید بهار آمده باشد
چون دیروز خانه تکانی تمام شد
و من کسی را دیدم
در هیبت بهار که خانه به خانه می رفت
و امید به مردم عیدی می داد"


دنیا خیلی عجیب است اگر چند ساعت قبل چند جمله می نوشتم می گفتند این نوشته ها متعلق به سال 1388 است و حالا که چند ساعتی از ساعت نه گذشته این نوشته ها متعلق به سال جدید یعنی سال 1389 است. با توجه به این مطلب این نوشته من اولین نوشته  ایست که در سال جدید نوشته شده  که هنوز روزی از آن سپری نشده است و امیدوارم که اگر می خواهد سپری بشود برای تمام کسانی که می شناسم و یا نمی شناسم سالی خوش و خرمی باشد سالی پر از خنده پر از امید و پر از صبر باشد. 
حال که سال نو شد تبریک مرا پذیرا باشید امید دارم که در این سال هر روز بهتر از دیروز در وبلاگم خدمت دوستان باشم و قدر ثانیه ثانیه آن را بدانم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

نوروز یا کریسمس

در یکی از پستهای قبلی گفتم  مثل اینکه من بابانوئل شدم اما نمی دانستم نوروزمان هم دارد کریسمس می شود. امشب که چند روز مانده به عید است دانه های سفید برف از آسمان دارد می بارد و زمین را سپید پوش کرده مثل اینکه زمستان هوس رفتن ندارد و قرار است عیش مردم را از بین ببرد و ردای سفید بر جامه سبز طبیعت بپوشاند. به نظر می رسد نوروز ما همه چیز کریسمس را دارد فقط مانده کاجی را تزیین کنیم.




شعر : بهار در پنج پرده

پرده اول:
یک نفر با چهره ای سیاه
با جامه ای سرخ
فریاد می زند
"عمو نوروز اومده
امسال امروز اومده"
فریادهای او درلابه لای
خرید مردمان شهر محو می شود

پرده دوم:
دیروز یک شکوفه تنها
بر انتهای شاخه ای 
در زیر بارش ابریشمی باران پرپر شد
او هرگز این بهار را ندید


پرده سوم:
تنگ کوچک ما
در انتظار ماهی قرمز نشسته بود
که ناگاه 
با ضربه ای به نرمی یک
تلنگر کوچک
از روی میز بر زمین افتاد
حالا ماهی قرمز در انتظار تنگ نویی بود.


پرده چهارم:
وقتی بهار خانه ما را گم نمی کند
دیگر چگونه کفتر کوچک
بر روی تراس ما لانه نسازد
زیرا بهار با اوهمیشه
همسایه است.


پرده پنجم:
عیدی امسال ما
شاید ترانه ای از صبر باشد
جایی که 
تبریکهای ما به آن ختم می شود.



عیدی

چند روز دیگر عید می آید و من چند روزی است که شده ام بابانوئل و عیدی دوستان و آشنایان را کادو پیچ می کنم. دیروز بیست و هشت تا پاکت پول درست کردم تا لای آنها پولهای تا نخورده بگذاریم که بوی تازگی می دهند و صدای خش خش آنها برای بچه ها دلپذیر است اما تا حالا که پول نو گیرم نیامده و به هر در می زنم مثل اینکه نمی شود عیدی های امسال ما نو باشد. وقتی که بچه بودم از پولهای نو تا نخورده خوشم می آمد همانها که بوی تازگی می داند و بوی عید. یک سال پدر با ما قرار بست بجای عیدی به ما هر چه ده تومانی و بیست تومانی نو در یک سال می گیرد بدهد به ما. آنسال بیشتر از هرسال عیدی گرفتیم پولهای نویی که هنوز هم دارم بیست تومانهایی که عکس مسجد جامع یزد دارند و ده تومانی با عکس مدرس. 
عیدی جز لاینفک نوروز است، جز دوست داشتنی برای بچه ها و جز مخارج عید. رسمی ست دیرین میان مردم ما که بزرگان پاداش نو شدن سال را به کودکان و کوچکان می دهند. چند روز دیگر عید می آید  و مردمان عیدی خود را از خداوند طلب می کنند که سالی نکو سبز و زیباست. به امید آنکه خداوندگار زیباترین عیدی را به بندگانش بدهد. 


 توضیح: وقتی این پست را نوشتم دیگر امید دادن پولهای نو به عنوان عیدی را از دست داده بودم زیرا به هر که رو انداختیم چون پول نو نداشت جوابش منفی بود تا اینکه امروز یعنی فردای نوشتن این پست برای دریافت پول رفته بودیم عابر بانک سر کوچه. از قضا هر چه پول می داد نو بود. این طور شد که خدا از آسمان برای ما پول نو فرستاد تا عیدی های امسال هم نو باشد. می بینم که خدا هرگز آدم را نا امید نمی کند.



۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

چهارشنبه سوری

نی به آتش گفت این آشوب چیست 
مرتو را این سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم 

دیشب چهار شنبه سوری بود. از خودم ناراضی ام که در خانه نشستم. دوست داشتم  بیرون بروم، اما نشد. فقط صدای ترقه های مردم و صدای هلهله هایشان را می شنیدم و بوی دود که در فضا پخش بود و به مشام می آمد و می دیدم فضای گرفته در ابهام شبی را که شهر در آتش بود یا آتش در شهر! 
خوشحالم اگر من بی معرفت بودم کسانی از شهر من بودند که معرفت آتش روشن کردن و پریدن از آن و گفتن حرفشان را داشتن. به امید آن که زمانی همه انسانها جرات گفتن حرفشان را داشته باشند.

صید و صیاد

زمانی با دوستی بحث می کردم درباره صید و صیاد. می گفتیم آدمها دو دسته هستند عده صیدند یعنی مطلوب ذاتیند و عده ای صیادند و طالب ذاتیند. صید ها کسانی هستند که دیگران دوست دارند به جایگاه آنها برسند حتی بعضی صیدها آنقدر جایگاه دست نیافتی دارند که حتی مجالست با آنها یا حتی علاقه مندی به آنها برای گروهی از صیادان یکی از بالاترین سعادت هاست. اما بعضی صیادند آنها کسانی هستند که در پی صیدها می گردند. در این میان بعضی از صیادان کوته بینند یعنی صیدهایشان هم کوچک است ولی بعضی از صیادها در صیادیشان صیدند یعنی  جایگاهی در صید کردن به دست می آورند که دیگر صیادان به آن رشک می بردند. منظور ما از صید و صیاد فقط در موارد عاشقانه نیست که کسی مجنون باشد و کسی لیلی منظور به موارد عامتری اشاره می کند که شامل این مورد نیز می شود بعنوان مثال انیشتین در علم در جایگاه صید نشسته است و فیزیکدانهای دیگر در جایگاه صیاد. شاید به نظر می رسد آدمها از صید بودن بیشتر لذت می برند تا صیادی صید بودن کمال یا نزدیکی به کمال است که مطلوب طبع افراد است اما واقعیت این است بعضی از آدمها صیاد بودن را ترجیح می دهند آنها به این اعتقاد دارندکه طی طریق رسیدن معرفت می آورد. 
آن روز که این بحث را می کردیم به وجود این دو شق ایمان داشتم بعدها به این نتیجه رسیدم که شق سومی را می شود در نظر گرفت آن هم درخت است که فارق از صید و صیاد سبز ایستاده است گاهی کمینی برای صیاد است گاهی پوششی برای صید. اما درختها از هر دو آنها ضرر می کنند چون از میوه هایش صید می خورد و او از تبر صیادها. قانون اگر قانون جنگل باشد همین است قانون دو شقی صید و صیاد و درخت در ان نقش ندارد...

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

ایمیل خالی زیبا

چند وقت پیش گفته بودم که نمی دانم چه سندرمی آمده که دوستان ایمیل خالی می فرستند. به دوستم زیبا که ایمیل خالی فرستاده بود ایمیل زدم. و نوشتم
سلام خوبی زیبا نه خبر؟
چه شده  ایمیل خالی می فرستی کارت مثل افرادی که زنگ می زن و در میرند یا توی گوشی فوت می کنن بود اشتباهی فرستادی یا شعر سپید گفته بودی برای همین من نمی بینمش.
حالا این ایمیل دلیل خوبی هست که احوالت رو بپرسم چی کار می کنی مشغول شدی یا نه ؟
من خوبم چند واحدی درس می دم.
امیدوارم روزگار خوبی داشته باشی.
بعد از چند روز بی خبری از زیبا. زیبا برام جواب ایمیلیم رو فرستاد.

سلام عزیزم خوبی؟
خیلی ممنونم از لطفت. امیلم خالی نبود نمیدونم چطور شده خالی اومده دوباره برات میفرستم
تو فکر کن لوح سپید بود تا تو برام بنویسی
منم خوبم مثل تو مشغولم
خیلی دلم برات تنگ شده. راستی وبلاگت عالیه من به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم
خوشحالم که خوب و سرحالی و کار میکنی امیدوارم زندگی همیشه بر وفق مراد باشه
مشتاق دیدار
 راست می گفت ما چند وقت بود که از هم بی خبر بودیم به هم ایمیل می زدیم ولی از خودمان نمی گفتیم برای همدیگر حتی خطی از خودمان نمی نوشتیم. ایمیلی خالی زیبا بهانه خوبی بود که از همدیگر خبر بگیریم. تازه می فهمم ایمیلهای خالی نیز مثل تک ها هزار مفهوم مختلف دارند و آدم باید با فراست به آنها دقیق شود نه گذرا از آن بگذرد.


اس ام اس خوب

وسط خیابانم لابلای مردمی که برای خرید آمده اند بیرون. گوشیم آلرم می دهد که اس ام اس دارم. با خودم فکر می کردم چه عجب. چند وقتیست دوستان از اس ام اس فرستادن به من پشیمان شده اند شش ماه است که جواب هیچ اس ام اسی را نداده ام. تنها برای جواب اس ام اس های ضروری فقط زنگ می زنم. امروز هم از آن روزها بود باید زنگ می زدم. زهرا بود خبر کوتاه و شادی را فرستاده بود. خبری خوش از آسوده داشت که از ازدواج او خبر می داد. باید از صحت آن باخبر می شدم. زنگ زدم زهرا مقدار اطلاعش از خبر به اندازه همان اس ام اسی بود که برایم فرستاده بود فقط منبع خبر را گفت که طیبه بود. هنوز یادم نرفته است چند ماه پیش  توی بازار آستارا بودم که باز اس ام اس آمد و آن بار خبر فاجعه بار بود و از تنهایی سمیه خبر می داد و آن روز چقدر دلم می خواست که خبر واقعیت نداشته باشد و حال چقدر خوشحال بودم اما دودل  بودم که زنگ بزنم یا نه. سرانجام به سمیه زنگ زدم بعد از سلام و علیک روتین. شانس آوردم خود سمیه گفت خبرها پیچیده خوشحال شدم واقعا امروز روز خوبی بود. حالا  فکر می کنم چقدر اس ام اس خوب است.
در انتها این پست برای سمیه  بهترین آرزوها را دارم تا در سایه خداوند خوش خرم وسبز بزیند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

عدد پی

دیروز روز عدد پی بود پی عددی شگفت انگیز برای تمام ریاضی دانهاست. فکر کنم عدد پی تنها عدد گنگ شناخته شده برای عموم مردم است. دیروز یک گشتی توی دنیای وب زدم و درباره عدد پی بیشتر مطالعه کردم.
ابتدا تعریفی از عدد پی می آورم که نقل قولی از ویکی پدیا ست.
عدد پی عدد گنگی است که در بسیاری از محاسبات ریاضی به نحوی حضور دارد و از مهمترین اعداد کاربردی در ریاضیات می‌باشد. آن را با Pi-nemad.png نمایش می‌دهند. در هندسه اقلیدسی دو بعدی، این عدد را نسبت محیط دایره به قطر دایره و یا مساحت دایره‌ای به شعاع واحد تعریف می‌کنند.
و درباره تاریخچه آن در ویکی پدیا این مطلب را پیدا کردم.

بابلیان هنگامی که می‌خواستند مساحت دایره را حساب کنند، مربع شعاع آن را در ۳ ضرب می‌کردند. لوح‌های قدیمی تری از بابلیان وجود دارد که مشخص می‌کند آنها مقدار تقریبی پی را برابر ۳٫۱۲۵ می‌دانستند. در مصر باستان مساحت دایره را با استفاده از فرمول Mohasebe-pi.png محاسبه می‌کردند.( d قطر دایره در نظر گرفته می‌شد) که در نتیجه مقدار تقریبی عدد پی ۳٫۱۶۰۵ بدست می‌آید.
و همچنین مطالب جالب فراوانی درباره محاسبه آن یافتم اما از میان آنها یک نکته در www.pernews.com  پیدا کردم که بسیار مورد توجه من قرار گرفت که آن را  به عینه نقل قول می کنم مطلبی را که من آوردم قسمتی از یک مقاله است که نکات جالب بسیاری دارد که من به شما پیشنهاد می کنم حتما آن را مطالعه نمایید. آدرس مقاله را در انتها می آورم.
پی یک عدد گنگ است، یعنی اعداد آن بدون تکرار هیچ الگوی مشخصی تا بینهایت ادامه دارند. این بدان معنی است که هر عدد دلخواهی که بتواند فکرش را بکنید، جایی در رشته بی‌انتهای عدد پی پنهان شده است: تاریخ تولد، شماره تلفن، حتی جزئیات حساب بانکی شما! حتی اگر می‌شد از رمزی استفاده کرد که اعداد را به کلمات تبدیل کرد، می‌شد تمام آثار نوشتاری جهان را درون پی پیدا کرد، البته به شرطی که به اندازه کافی در این عدد جستجو کنید.
http://www.pernews.com/news_item.asp?content_ID=121294

عکس

زمان خیلی چیزها رو عوض می کنه مثلا عکس ها را. وقتی بچه بودیم عکاسهای دورگرد پارکها عکسهای یادگاری می گرفتند و درآمد خوبی داشتند عکس بچگی هایم بیشتر متعلق به چنین عکسهایی که دورگردها می گرفتند. وقتی کمی بزرگتر شدم پدر یک روز دوربین ویزنی از دور گردی خرید و اولین عکس را توی عکاسی بازارچه گرفت چون اولین فیلم را آنجا بود که به دوربین زد و از عکاس نحوه کار کردنش را یاد گرفت. حالا که به عکسهای آن نگاه می کنیم کدورت روی عکسها آدم را آزار می دهد و کیفیت پایین آن به چشم می خورد ولی در لابه لای تاری عکسها خاطراتی خفه است که نمی توان از آن گذشت و در قاب آن عکس کسانی یافت می شود که دیگر نیستند. چند سال بعد وقتی علی رفت دبی سوغاتش از دبی دوربین سامسونگی بود که کیفیت آن خیلی بهتر از ویزن ما بود. اما او نیز در زمانهای حساس ما را قال گذاشت  مثل عکسهای بی کیفیت عقد علی و عکسهای تار جشن فارغ التحصیلی مریم و یا عکسهای جشن فارغ التحصیلی من که  یک عکس ترکیب چند عکس بود اما خداییش کیفیت خوبی داشت زمان کذشت و حالا دوربینها دیجیتال شده اند و آنقدر زمان گذشته که با شنیدن دوربین دیجیتال آدم یاد ملکی نمی افتد که می گفت دیجیتالم کو؟ دوربین دیجیتال شده ابزاری بر روی هر گوشی موبایلی یا لب تابی یا بازیچه دست هر کودکی. در یک دقیقه می شود عکسهای زیادی گرفت بدها را حذف کرد و خوبها را نگه داشت و بعد با فتو شاب به سر وقتش برویم آن را اصلاح کنیم. اما چه اون عکسهای بی کیفیت چه این عکسهای دیجیتال نشانه ثبت لحظه ای هستند که گذشته  و دیگه بر نمی گرده! عکسهای که قسمتی از زمان رو ثابت کرده اند.

طراحی های من

چند وقت بود که وبلاگ نقاشی و عکسم را از دست داده ام تصمیم گرفتم یکسری از نقاشی هایم  را در همین وبلاگ بگذارم. واقعیت این است که من از راه اندازی دوباره وبلاگ عکس و نقاشی پشیمان شده ام. اگر طراحی ها را دوست دارید ببینید روی لینک سمت چپ یعنی  طراحی ها من کلیک کنید.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

اردوی خوشاکو

طیبه قبلا گفته بود از اردوهایمان بنویس من فکر می کردم چه بنویسم فکر می کردم باید بنویسم  فلان جای خوش آب و هوا رفتیم  و خوش گذشت ختم کلام نامه تمام. تا اینکه امروز توی دفتر خاطراتم یه نیم صفحه از اردو خوشاکو پیدا کردم شاید آن نوشته به اندازه همین یک خط باشد ولی تنها حسنش این است که در همان زمان نوشته شده است و حس آن روز را منتقل می کند. این هم نوشته آن روزگار من:
روز خوبی با بچه ها داشتم با بچه ها رفتم اردو برف و یخ پیست اسکی خوشاکو. آدم برفی درست کردیم یعنی یک لاک پشت یخی خیلی خوشگل شد. آدم برفی ما یکی از پنج آدم برفی اول شد و یک ساک برنده شدم. ولی گذشته از برنده شدن خیلی خوش گذشت. تمام انرژیمان تخلیه شد. دوست دارم بیشتر بنویسم می گذارم برای اتاق.
پیست اسکی خوشاکو
آذربایجان غربی 35 کیلومتری ارومیه
پنج شنبه 3/12/85

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

دعای سفر

از پس شیشه  صدا خواهم کرد
"نگرانم نشوید سر هر پیچ دعا خواهم کرد
به خدا بسپارید دلتان دریا باد"
و دل از علقه رها خواهم کرد
مادرم دست تکان می دهد از دوربه خودم می گویم
"غصه را از دل او باز جدا خواهم کرد"
ما در این پیج و خم جاده چنان می رفتیم
یاد من رفتم دعا یا که چه ها خواهم کرد
صبح شد آخرین پیچ به من نزدیک است
یاد من هست،لحظه ای مکث دعا خواهم کرد
"آنچنان کن که به مقصد برسم
بعد ازآن هرچه بخواهی خدا خواهم کرد"

هفت خاطره از چهارشنبه سوری

داشتم خاطراتم را مرور می کردم تمام خاطراتی که به چهارشنبه سوری مربوط می شوند همه آن خاطراتی را که از بچگی تا حال می توانم درباره این روز بگویم.

خاطره اول: آق دایی
وقتی بچه بودم همسایه ای داشتیم که خانه اش روبروی خانه ما بود خدا بیامرزد اسمش فوقانی بود ولی مامان و بابا او را آق دایی صدا می کردند. تا وقتی زنده بود ریش سفید کوچه بود در کل هر کاری می توانست برای همسایه ها انجام می داد از پرچم زدن برای پیر زن همسایه مان تا باز کردن راه آب کوچه یا کمک به بابا در امر تعمیر خانه. دستی در خیر هم داشت و بعد از مرگش چند نفری آمدن گفتند که یاریشان کرده. وقتی مرد در مراسم ختمش یادم می آید که بمبباران بود و چراغها همه خاموش شد و صدای حزین گریه می آمد. اینها را گفتم تا یادی از او کرده باشم و همچنین بگویم که هر سال چهارشنبه آخر سال می رفت کاه و ساقه برنج تهیه می کرد و آتش روشن می کرد تا بچه ها و جوانهای کوچه آتش بازی کنند و شبی را خوش باشند تفریح سالمی که توسط یک بزرگتر را انداخته می شد. در کودکیم چهارشنبه سوری با نام آق دایی عجین بود.

خاطره دوم: بچه های شر
وقتی دبیرستان درس می خواندم معلم تمام بچه کوچه مان بودم حالا که نگاه می کنم همه بچه های کوچه مان  یک زمانی زیر دست من درس خوانده اند. نزدیکهای عید بود و سه تا از پسر بچه های راهنمایی کوچه که یکی از آنها نوه خدا بیامرز آق دایی بود و دو تا دیگر هم از بچه های برادرزاده های زنش بودند آمده بودند خانه ما تا به انها ریاضی درس بدهم. چون درس نمی خوانند به تهدید گفتم که به مادرهایتان می گویم که درس نمی خوانید و کمی مورد عتاب و خطاب قرار دادمشان. یکی  از آنها چند دقیقه بعد از  حرفم اجازه گرفت و رفت و بعد از یک ربعی برگشت و به جای اینکه یکراست بیایید سراغ درس رفت به طرف بخاری. ما آن موقع بخاری نفتی داشتیم. کوره بخاری های نفتی در قسمت بالا دری داشت که به راحتی برداشته می شد و روی در سوراخ کوچکی بود. چشمتان روز بد نبیند این بچه شیطان از سر شر بازی یک تکه ترقه را از همان سوراخ بخاری توی بخاری انداخت و خودش را کنار کشید من که متوجه شیطنتی شده بودم و دقیقا نمی دانستم چه کار کرده گفتم "چی کردی ها؟ بگو!" که صدای از بخاری بلند و در بخاری یک سی سانتی به طرف بالا پرتاب شد شانس آورده بودیم که ترقه نم گرفته بود من هم عصبانی شدم و هر سه تای آنها را از خانه بیرون انداختم و به سراغ مادرشان رفتم ماجرا را برای مادرشان تعریف کردم. مادرشان زد زیر خنده و گفت:" خیلی ترسیدی؟" واقعا حرصم را  در آورده بود. هر بلایی هم سر بچه های این مادر می آمد حقش بود، بگذریم.

خاطره سوم: مهمانی
چهارشنبه سوری سال 79 بود مریم اولین حقوقش را گرفته بود و قرار بود همه با هم برویم بیرون شام  بخوریم. آن شب از آن محدود شبهای بود که چهارشنبه سوری ما بیرون آمده بودیم خانواده ها و جوانها قدم زنان بیرون آمده بودند. یک خانواده با خود وسیله ای داشت که دور سر می چرخاندن و مثل یک شعله چرخان بود شام رفتیم پیتزا آفتاب. صدای ترقه از دور و نزدیک می آمد. در برگشت سر خیابان خودمان یک ماشین ضد شورش را دیدم که از جلوی ما رد شد و رفت به طرف گلسار. شاید آن اولین و آخرین شبی بود که من چهارشنبه سوری در خیابان بودم.

خاطره چهارم: بچه مثبت
سال اول دانشگاه بودم. من و میترا و زهرا مثل بچه مثبتها داشتیم توی اتاق درس می خواندیم که صدای ترقه ای آمد و ما برای اینکه از ماجرا خبردار شویم سرمان را انداختیم از پنجره بیرون. ترقه از طبقه چهارم از پنجره دستشویی به پایین پرتاب شده بود پنجره دستشویی کنار پنجره اتاق ما بود. ما که همانطور داشتیم از پنجره بیرون را نگاه می کردیم یک مرتبه متوجه صدایی شدیم که ما را مخاطب قرار می داد "با شما هستم چیکار دارید می کنید؟" ما سه نفر هم که تازه نگهبان را دیده بودیم که توی محوطه ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. چون هیچ کدام روسری سرمان نبود جیغ زنان از جلوی پنجره کنار رفتیم. میترا و زهرا که ترسیده بودند که همه کاسه کوزه های ترقه بازی سر ما بشکند. گفتند "بیا بریم سالن مطالعه تا آبها از آسیاب بیفته." شاید این احمقانه ترین کاری بود که می توانستیم انجام دهیم. کمتر از ده دقیقه ای توی کتابخانه بودیم که بچه ها خبر آوردن که سرپرست و نگهبان آمده اند اتاق شما و اتاق را گشته اند و کلید اتاقتان را که پشت در بود برداشته اند و با آن در اتاق را کلید کرده اند و رفته اند. در سالن مطالعه که بودیم یک چیز دیگر نیزفهمیده بودیم که ترقه ها کار فاطمه بود فاطمه اتاقش طبقه چهارم و هم کلاسی میترا و زهرا بود و اصولا شیطان بود یکبار که پایش شکسته بود از پنجره دستشویی که کنار پنجره ما بود از راه پنجره وارد اتاق ما شده بود یا توی اتاقش جوجه اردک نگه می داشت. بچه کلا انرژی بود. ما آمدیم طبقه خودمان و از بچه های طبقه سه تا چادر قرض گرفتیم و رفتیم سر پرستی. سرپرست آنجا نبود اما توی محوطه او و نگهبان را پیدا کردیم. خودمان را زدیم به ندانستن و گفتیم "ما سالن مطالعه بودیم برگشتیم دیدیم اتاقمان قفله بچه ها گفتند شما آمدید در را قفل زدید." سرپرست گفت نگهبان شما رو دیده که ترقه در می کردید گفتیم "به خدا ما نبودیم" بعد گفت "از این کار بکنید کمیته انظباطیتان می برم و اگه دبیری باشید لغو دبیری می شید و توی پرونده درج می کنم" زهرا و میترا ترسیده بودند هر دوتا شون دبیری بودند. ما شروع کردیم به چانه زنی. ولی اون ما رو تهدید می کرد از توی اتاق یه نوار کاست هم پیدا کرده بودند توی اتاق ما ضبط نداشتیم ولی زهرا یه نوار شماعی زاده داشت به اون هم گیر دادن. آخرش شانس آوردیم وسط حرفهامون بوده که صدای ترقه ای مثل یک فرشته از آسمون رسید من موقع رو خوب دیدم و گفتم "اگه ما ترقه رو در کرده بودیم پس چرا هنوز صداش میاد." سرپرست کمی نرم شد و با هزارتا اما و اگر کلید رو به ما داد و نگهبان رو فرستاد دنبال صدا ولی نوار شماعی زاده زهرا هیچ وقت دیگه بر نگشت. یه نتیجه تاریخی میشه گرفت همیشه پای بچه مثبتها به سنگ می خوره! 

خاطره پنجم: یک تشت آب
این خاطره را به طور کامل از دفتر خاطراتم برداشته ام.
سه شنبه شب چهارشنبه سوری بود و الهام رفته بود امتحان فوق بدهد و من تنها بودم و مثل حالا گیتی آمد وگفت: "میرود (چهارشنبه سوری)و اگر تلفن داشت بگویم بعداً زنگ بزند" حس کنجکاوی نگذاشت توی اتاق بمانم لباس پوشیدم رفتم اتاق معصومه و شهین هر دو داشتند می رفتند چهارشنبه سوری. با هم رفتیم محوطه، محوطه شلوغ بود گه گاه ترقه ای در می شد. ندا و فرزانه و چندتا دیگر از بچه ها را دیدیم فهمیدم انجمن 49 ها شیرینی پخش کرده اند ولی بچه های مسجد نگذاشتند به خاطر چهارشنبه سوری آتش روشن شود. چقدر بچه ریاضی ریخته بود توی محوطه ما هم پلاس بودیم. یک لحظه صدای آتیش آتیش آمد یه عده پسر دویدن طرف آتیش بچه  ها گفتند همشان بچه های ریاضی ورودی 80 بودند و بعد یک گروه دختر چادری رفتن طرف آتش یک ربع بعد آتش خاموش شده بود. سمیرا هم آمده بود چهارشنبه سوری از ما سیگارت می خواست که ما نداشتیم که به او  بدیم. سمیرا کبریتی روشن می کرد و آن پرتاب می کرد محض کمبود امکانات و خنده. می خواستیم خوابگاه برویم که هوس بستنی کردیم توی محوطه دنبال آشنا گشتیم تا معصومه یکی از بچه ها را پیدا کرد او خودش پول همراهش نبود از هم اتاقیش گرفت و رفتیم بستنی خریدیم خیلی چسبید. دیگر داشتیم بر می گشتیم که دیدم سرپرست دارد با یکی از بچه هاصحبت می کند مسئولییت شما با ماست و از این حرفها. معلوم شد که دخترها توی محوطه خوابگاه آتیش روشن کرده اند ما پشت سر پرست حرکت کردیم دیدیم آتیش روشن کرده اند اولش بچه ها آمدند با سرپرستی صحبت کردند و در این موقع بعضی ها با آتیش عکس می گرفتند و یک مرتبه نگهبانی با کپسول آتش نشانی آمد که خاموشش کند که خاموش نشد بچه شادی می کردند و دوباره روشنترش کردند یک مرتبه بچه چادریها به آتیش حمله کردن  و خاموشش کردند بچه ها بلند داد زدند عقده ای عقده ای! چادریها می گفتند خون امام حسین ماه محرم. من هم این وسط با معصومه درگیری لفظی پیدا کردم. به او گفتم "نباید اینکار رو بکنند امام حسین نمی خواد کسی براش گریه کنه امام حسین می خواد یک عمر کسی راهش رو بره." من از جمع کمی فاصله گرفتم جمع دور آتیش بودن و یک عده از چادری ها هم کنار دیوار خوابگاه کنار در بسته ایستاده بودند که پسرها آتیش رو نبینند یا چه !نمی دانم؟ یکی از چادریها داشت با بچه های خوابگاه یک دعوا می کرد می گفت: "تو که شیعه ای نباید این کارها رو بکنی." من صدایش کردم "بیا کارت دارم خواهر" می گفت "اهل هیچ نهاد و بسیج و انجمن 68 و غیره... نیستم و من اصلا دانشجوی این دانشگاه نیستم ." من گفتم:" اگه بیشتر اینطوری رفتار کنی بچه ها بیشتر جریح میشن و بیشتر لج میکنن سوت می زنن کف می زنن شعر می خوانن اما اگه اجازه می دادی آتیش روشن کنن نیم ساعتی یک ساعتی روشن بود بعد می رفتن خوابگاههاشون."
از این قبیل حرفها که داشتم می زدیم که یک مرتبه یک تشت آب از طبقه دوم بود سوم بود چهارم بود روی سر من خالی شد. حس کنجکاویم نگذاشت فورا به خوابگاه بروم نیم ساعتی با لباسهای خیس توی محوطه ایستادم تا دیگر لرزم شد و به اتاق رفتم. ولی اتفاقات آن شب مرا به فکر برد ما چه کار باید بکنیم می دانم کاملا غلط است که با چادر بیایی و آتش را لگد کنی و همچنین غلط است که حرمت ماه محرم را نگه نداری!
اما آیا واقعا با آتش روشن کردن حرمت ماه محرم شکسته میشود؟
آیا این درست بود که شب چهارشنبه سوری محل برخورد مذهب و سنت و اسلامیت و ایرانیت در محیط کوچک دانشگاهی باشد؟
بگذریم...

خاطره ششم: رقص آتش
این خاطره مربوط است به آخرین سالی که چهارشنبه سوری در دانشگاه بودم بچه همه ریخته بودند وسط محوطه من و فهیمه و سارا هم رفتیم توی محوطه خوابگاه جلوی  خوابگاه ما آتش روشن کرده بودند آنقدر جوگیر شدم که من هم از آتش پریدم سارا با مزه از آتش می پرید فهیمه هم پرید. بچه های کرد خوابگاه دور اتیش حلقه زدند و شروع به رقص کردی کردند. واقعا شادی را از چهره بچه ها می شد دید. چند ساعتی دور آتیش جمع شدیم و بچه ها هلهله کردند و بعد خسته شدیم آتش و بچه ها را گذاشتیم برگشتیم به اتاق تا قبل از دوازده جشن بچه ها تمام شده بود. 

خاطره هفتم: انتظار
من در این سالها زیاد به چهارشنبه سوری علاقه مند نبوده ام اما امسال برای آمدنش لحظه شماری می کنم به امید آمدنش.