۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خاطره ای از کودکی

وقتی پست فرار وبلاگ شب گردی رو  خوندم یاد خاطره ای از کودکی خودم افتادم بد ندیدم که تعریفش کنم:


مدرسه ما از خانه زیاد دور نبود اما خیلی هم نزدیک نبود پیاده می شد رفت. یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شده بودم رفتم مغازه لوازم و تحریری.  بابا عصرها  می آمد مغازه لوازم تحریری که سر کوچه مدرسه بود می نشست با صاحب مغازه دوست بود. بابا انجا نشسته بود  گفت که مامان قرار است برود خانه طیبه خانوم. من هم تا شنیدم که مامان خونه نیست و دارد می رود مهمانی دو پا داشتم و دوپا قرض گرفتم تا خودم را به او برسانم خانه طیبه خانوم در مجتمع بود دیوار مجتمع به انتهای کوچه ما می خورد یک در کوچک آدم رو داشت که در انتهای کوچه ما باز می شد خانه ما ابتدای کوچه بود و انتهای کوچه یک زمین سبزی کاری بود. 
من دوان دوان به طرف مجتمع می دویدم که وسط راه هنوز به در مجتمع نرسیده بودم که  همکلاسیم را دیدم اون موقع من کوچولو و ریزه میزه بودم اما این همکلاسیم چون چند سال رد شده بود درشت و بزن بهادر بود خانه اش همان طرفها بود جلوم گرفت گفت کجا داری میری؟ گفتم دارم میرم خونه فامیلمون. گفت این طرف محله ماست نمیزارم بیای گفتم مامانم رفته می خوام برم.  زورش به من میرسید هلم داد سکندری رفتم. حالا شما فرض کنید وسط یه کوچه ایستاده ای که دور تا دور باغ سبزیه و کسی نیست که به کمکتون بیاد بعد یکی بزرگتر و شرتر جلوتون ایستاده و نمیزاره رد بشین. تیپ و تفکر این همکلاسیمون شبیه فرانچی کارتون بچه های مدرسه والت بود فقط فرقش این بود که این دختر بود. من لجباز تر از این حرفها بودم اومدم دورش بزنم که یه لگد حوالم کرد جا پای کفشش نشست روی مقنعه ام. این لگد کار خودش رو کرد ترسیدم بیشتر درگیر بشم دوپا داشتم دو پا قرض کردم به سمت خانه دویدم  وقتی در زدم مادرم در رو وا کرد نرفته بود و منتظر ما بود که بیایم.  اون موقع به کسی نگفتم مفتضحانه از همکلاسیم کتک خوردم و فرار کردم خجالت می کشیدم کسی هم نفهمید حتی تا چند هفته مقنعه ام را لولو می کردم تا جا پا را کسی نبیند با اینکه پاک شده بود.

حالا همه اون باغ سبزی که تا یه مدت کابوسم شده بود که ازش رد بشم و دوباره فرانچی جلوم رو بگیره از بین رفته حتی یه باغچه هم باقی نمونده! همه اش شده ساختمان. اسمش هم شد بن بست بهاران اون در مجتمع هم پلمپ کردن تا اگه بخواد کسی بره مجتمع دور بزنه واز سمت خیابون بره! اصلا خیلی چیزها تغییر کرده حتی خونه ما که سی و دو سال توش زندگی کردیم حالا تبدیل شده به آپارتمان! دنیا در گذره! باید قبول کنیم.

۶ نظر:

  1. همیشه یه گردن کلفتی دور و ور بچگی ها ما هست می خوایم یه روزی حالشو جا بیاریم

    پاسخحذف
  2. کلی خندیدم.من شدید به روزای بچگی حساسم و اکثرا یادشون میفتم گریه م میگیره و کلی خاطرات اون روزا رو با اسباب بازیا و کارتونا جمع کردم.زنگ موبایلمم بچه های مدرسه والت یا همون فرانچی و گالونی خودمونه.
    دلم گرفت یهو بااااااااااز

    پاسخحذف
  3. راست می گین همیشه آدم تو بچگی هاش یه گردن کلفت پیدا میشه اما راستش الان حتی اسمش هم به سختی یادم می اومد اگه خواهرم نبود که اسامی یادش می مونه من یادم نمی اومد که از کی اون لگد رو خوردم.راستش الان حال حالگیری رو ندارم چون توی دنیا کودکی کنش و واکنشهای این چنین خیلی وقت پیش میاد!

    پاسخحذف
  4. مرضیه جون ایمیلت رو داشتم نمی دونستم عضو فیسبوک هستی حالا برات دعوت نامه فرستادم اگه دوست داری این نظرت رو حذف کنم.

    پاسخحذف
  5. من هم یادآوری خاطرات کودکیم رو دوست دارم خیلی خیلی خاطره بازم پست جدیدم رو اختصاص دادم به برنامه ها و کارتونهای دوران کودکیم.

    پاسخحذف

در صورتیکه می خواهید نظر بگذارید باید از منوی نمایه گزینه مورد نظرتان را انتخاب کنید. می توانید گزینه نام و ادرس اینترنتی برای ثبت نام و ادرس وبلاگتان انتخاب کنید و یا با انتخاب google از ID جی میل خود استفاده کنید یا با انتخاب ناشناس بدون نام نظر بگذارید. از نظرات شما استقبال می کنم و ممنون از توجه و لطفتان.
پرشکوه