۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

تولد علی

چند روز است که علی متولد شده ومن وقت نکردم برای علی یک تبریک خشک وخالی بنویسم اصلا نگذاشت درست و حسابی برایش تولد بگیریم حتی کادو تولدش را هم وقت نکردیم کادو پیچ بهش بدیم. می خواستیم جمعه بریم خانه شان پنجشنبه زنگ زد لطف می کنید امروز بیایین مهمانهام یادشون رفته خونه ما دعوتند برای همین تولد علی با عجله پیش رفت بعد از اون عاشورا اومد و من وقت نکردم چیزی بنویسم. حال که دیر اومدم ولی بازهم نگفتم علی تولدت مبارک.

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

غم در عاشورا

غم از درخت عشق تو بالا نمی رود
خوش کرده جا و گفته از اینجا نمی رود

عاشورای امسال غم از در و دیوار می بارید خبر های بد بود که فوج فوج می رسید چه از تهران جه از دوستان. این بار هم خبر رسید که یکی دیگر از دوستان عزیزی را از دست داده است. این بار نوبت سمیه بود سمیه رستمی که در غم از دست دادن مادر نشسته است. من باز چیزی نداشتم که به او بگویم وقتی زنگ زدم زبانم بند آمده بود احساس شرمندگی می کردم که تنهاست و من در کنارش نیستم حتی از غمش  دیر آگاه شدم.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

لااقل آزاده باشید

به عاشورا نزدیک می شویم ومن صدای دسته های عزا رااز دور می شنوم. الان به یاد امام حسین افتادم به یاد کسی که حق می گفت و می گفت اگر دین نداری لااقل آزاده باشید. نمی دانم به این حرف او گوش فرا داده ام ولی امید دارم که این پیغام امام حسین حداقل پیغامی باشد که به گوش خلق رسیده باشد و به آن عمل شده باشد.
نوای یا حسین می آید. یا حسین یا حسین یا حسین....

بهترین اتفاق

"بهترین چیز زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری "
مارکز

امروز هم سری به وبلاگم زدم. قبل از نوشتن حتما سری به آمارهای وبلاگ هم سر می زنم تا ببینم که چه کسی به وبلاگم سرزده است. امروز  دیدم کسی به دنبال اسم مژگان سید هاشمی بوده که به یکی از صفحات وبلاگم آمده انتظار نداشتم اون شخصی که دنبال مژگان می گشت  الناز باشه. از یافتن دوباره الناز خوشحالم و به قول خودش اتفاق وقتی می افته که انتظارش رو نداری. ولی متاسفانه بجز اون پیغام چیز دیگری گیرم نیومد. دوست دارم اگه الناز دوباره سری به من زد آدرسی از خودش برام بگذاره تا بتونم توی دنیایی اینترنت من هم یه احوال پرسی ازش بکنم و اگه وبلاگ داره گه گاه به وبلاگش برم و از ندیدن دوستانی مثل اون ابراز دلتنگی کنم.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

تسلیت

مرضیه جان به تو وهمسرت تسلیت عرض می کنم من را نیز در غم خود شریک بدانید.

شعر : قصه تاریخ

"برای آنکه زنده بودن و مردنش بزرگ بود"

در رزوگار سکوت
بزرگ بود و صدا را شکست
هرچند
صدایش به ما نرسید

اما تاریخ جور دیگر ورق می خورد
در لحظه ای
که فکر کسی هم نمی رسید
پژواک صوت او به ما ها رسیده است.

اما دریغ
او...
نه نمرده است.


۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

شعر : او و دانه هایش


غزل آواز را تلاوت کرد
آن حریر صدای نازش را
توی گوش زمانه زمزمه کرد
بازی روزگار را فهمید
قصه گردش چرخ و فلک
حرفهایش چفدر تلخ نشست

روزگاری که رفت یادش بود
آنچنانی که زیر لب می گفت
"تف به این زندگی
که بد چرخید"

خسته از این زمانه بد بود
سر به زانوی غصه می سایید
لیک در دل امید فردا داشت
تا توانست دانه ها را کاشت
من امیدم به دانه هایش هست
گرچه او نیست دانه هایش هست.



تولد نیر

"این روزهای آخر پاییز
من را به یاد تو می آندازد به یاد تو
که سخت کوش بودی
و صیاد زمان"

این روزهای آخر پاییز من را به یاد نیر می اندازد به یاد نیر که امروز متولد شده و من دوست دارم برایش بهترین و زیباترین و قشنگ ترین آرزوها را داشته باشم آرزو می کنم همیشه به اهدافش برسد و موفق باشد. راستی یادم رفت بگویم نیر تولدت مبارک.

برای دوست عزیزم نیر محمدخانی

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شعر : یک مشت رخت

پنجره را بسته بود دخترک خرد باد
پرده زیبای حال
رقص کنان توی باد
ابر سپیدی رسید
صورت خورشید رفت پشت حجاب سپید
باد که آمد
دوید دختر همسایه مان
چادر او توی باد
هلهل آغاز کرد
قصه امروز مان
قصه باران باد
قصه یک مشت رخت روی طناب حیاط
باد که آمد همه
سوی هوا پر کشید
دختر همسایه مان
در پس آن می دوید.



شعر : روزگار جنگل

در روزگار جنگل زندگی می کنیم.
قانون فقط یک قانون است قانون ناب جنگل
من سعی می کنم نه خرگوش باشم نه روباه
نه صید باشم نه صیاد
من سعی می کنم فقط درخت باشم
قد کشیده وبلند وآزاد وسبز.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

خاطره: قصه چادری بودن من

هر موقع که به دوستانم میگویم یک زمانی من چادری بودم توی کتشان نمی رود و فکر می کنند که من دارم خالی می بندم یا دارم تخیلاتم را تعریف می کنم اما واقعا راست می گم. حال فکر نکنید که چنان قرتی شده ام که به گروه خونی ام نمی خورد که روز چادری گذاشته ام نه! نمی دانم چرا باور پذیری دوستان اینقدر پایین است. بعضی از این دوستان می گویند "آره شاید مدرسه ای که می رفتی چادر اجباری بود." راست می گویند خیلی از دوستانم در مدارسی درس خوانند که چادر اجباری بود حتی یکی از دوستان چادریم تعریف می کرد "تا راهنمایی چادر نمی گذاشتم تا اینکه یک روز مدیر مدرسه زنگ زد به خانه ما به پدرم گفت شما چادر ندارید سر دخترتان کنید." دوستم ادامه داد و گفت "از آن روزبه بعد من هم جادری شدم." اما قصه چادری بودن من خیلی ساده تر از این حرفها بود من دوست داشتم چادر بگذارم. چادر گذاشتنم نه به جبر مدیر مدرسه بود نه به جبر جامعه و خانواده. همانطور چادر نپوشیدنم هم به همین دلیل بود. من چهار سال از طول تحصیل ام را چادر گذاشتم. جالب این است که من سالهای  دوم  و سوم راهنمایی و دوم و سوم دبیرستان را چادر می گذاشتم و همچنین یک ماه هم توی دانشگاه چادر می پوشیدم. یعنی یک سال بین جادر کذاشتنم فاصله بود. کل مطلبی که می خواستم بگویم این است اگر چادر گذاشتن خوب است خب مورد استقبال قرار می گیرد وگرنه مورد قبول واقعه نمی شه چرا به جای تبلیغ به چیزی که باور داریم اون رو به جبر رواج می دیم.
باز هم من به جاده خاکی زدم می خواستم یک خاطره تعریف کنم یک خاطره از دوران دبیرستانم که باید ذکر می کردم که من چادری بودم برای همین این قدر صغری و کبری چیدم. سوم دبیرستان بودم من و دوستم مژده که هر دوتا مون چادری بودیم نمی دونم به چه دلیل خاصی  تصمیم گرفتیم عضو بسیج مدرسه بشیم شاید می خواستیم فعال باشیم برای همین رفتیم اتاق بسیج که کنار اتاق کتابخونه بود.
ساختمون مدرسه ما سه ساختمون مجزا بود دوتاش قدیم و یکی جدید بود اتاق بسیج توی یکی از این ساختمونها قدیمی بود این ساختمون توی طبقه هم کف در کلاسهاش به حیاط باز می شد و یه راه پله می خورد به طبقه بالا و یک بالکن داشت که در اتاق مشاور وکتابخونه و اتاق بسیج و نماز خونه همه به همون باز می شد. ما توی اون بالکن منتظر ماندیم. اون بالکن به میدان صیقلان مشرف بود. کمی منتظر موندیم. تا یه دختر چادر اومد در اتاق باز کرد. گفتیم که می خوایم عضو بسیج شویم اون مارو ور انداز کرد و گفت باید چادری باشی. خب راستش من و دوستم دیگه توی مدرسه چادر نمی گذاشتیم. ما گفتیم ما هم چادریم. دختره گفت نه باید همیشه چادر بزارین ما ااصرار کردیم که ما می خوایم عضو بشیم اون می گفت که فقط عضو هسته بسیج می گیرند و شرطش اینه. هرچه ما اصرار می کردیم او توی کتش نمی رفت. ما دست خالی برگشتیم ولی از اینکه خودی نبودیم دلم سوخت ما آن روز نخودی بودیم حتی با اینکه شکل و شمایل آن روزگارم شبیه آنها بودولی از آنها نبودم. از آن روز نسبت به این تفکر دورتر شدم و دور تر شدم برای همینه که توی تخیل دوستانم نمی گنجه که من زمانی چادری بودم. 

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

خاطره: قصه آنالیز حقیقی

امروز می خواهم قصه جدیدی برایتان تعریف کنم قصه یکی دیگر از استادهایم. این قصه مال دو سال پیش است اردیبهشت ماه بود و هفته بعد از اتفاق افتادن این خاطره نمایشگاه کتاب تهران برگزار می شد. مکان این قصه دانشکده علوم کلاس 205 بود من و همه همکلاسی هایم سر کلاس آنالیز حقیقی نشسته بودیم و استاد هم داشت درس می داد و اثبات یک قضیه ای را روی تخته می نوشت که رسید به جایی از اثبات که نوشت "لذا داریم ..." بعد از اینکه یک خط از نوشتن این جمله نگذشته بود که آن را پاک کرد و نوشت "در نتیجه داریم..." و دوباره شروع به نوشتن کردن ولی باز هم چیز زیادی ننوشته بود که دوباره " در نتیجه داریم..." را پاک کرد و نوشت "لذا داریم..." وقتی که دوباره نوشت " لذا داریم" تمام کلاس شروع کردن به خندیدن من از خنده کلاس خنده ام گرفت واقعیت این بود من تنها کسی نبود که خندیدم بقیه بچه های کلاس هم خندیدند. از این خندیدن یک ربعی گذشته بود و حتی آن لذا و درنتیجه هم پاک شده بود که استاد به جای بغرنج قضیه رسید هرچه بالا زد پایین زد نتوانست جور در بیاورد و وسط حرفهایش متوجه شد که اشتباه کرده یکباره رویش از طرف تخته به طرف کلاس برگرداند. شروع کرد به دعوا کردن که خانم تویی که می خندی و حواسم من رو پرت می کنی! من داشتم به این طرف و آن طرف نگاه می کردم دیدم کسی نمی خندد. منظور او که بود. استاد به حرفش ادامه داد "نفر دوم از ردیف سوم." ما سر کلاس پنج تا دختر بیشتر نبودیم ردیف دوم تو نفر نشسته بود و ردیف سوم سه نفر که من وسط دو نفر دیگر نشسته بودم یعنی نفر دوم ردیف سوم از هر طرفی من بودم یعنی واقعا منظورش من بود. من با شنیدن این جمله گفتم "استاد منظورتان منه؟ من بخدا نخندیدم؟" استاد گفت:" فکر می کنی من دروغ می گم؟" من جوابی نداشتم می گفتم نه منظورم این نیست که دروغ می گید منظورم اینکه شدید که نه یعنی  حتما  اشتباه می کنید. آقا ازمن انکار و از او اصرار. در مقابل عصبانیت او کم آورده بودم. دیگر چیزی نگفتم. ولی او کوتاه نیامد و غرغر کرد. تصمیم گرفتم که بعد ازکلاس از او عذر خواهی کنم تا شاید خشمش فروکش نماید اما این طور نشد. وقتی به استاد گفتم " استاد من به خدا نخندیدم اما فکر می کنید که من بی ادبی کردم خواهش می کنم من را به بزرگواریتان ببخشیدو این رفتار من را فراموش کنید." او در جوابم گفت:"فراموش نمی کنم و آخر ترم جبران می کنم."
این از آن پرخاش سرکلاس بیشتر به من درد کرد چون جلوی دکتر آزادی هم ضایع شده بودم. وقتی به کلاس برگشتم که وسایلم را جمع کنم.بغضم گرفتم از اینکه معذرت خواسته بودم. وقتی بچه ها پرسیدن که چه گفت زدم زیر گریه. آن روز به خاطر آن عذر خواهی خودم را لعنت کردم و جلسه بعد هم  رفتم نمایشگاه و سر کلاس نیامدم. من آن روز را فراموش نکردم ولی نمی دانم او فراموش کرد یا نه من هیچ وقت نمی خواهم قضاوت سریع بکنم و بگویم از نمره پایان ترمم کم کرد اما آن ترور شخصیت از صدتا صفر برایم دردناکتر بود.
حالا این قصه چه نتیجه اخلاقی اجتماعی سیاسی داشت این قصه روایت آدمهای مختلف جامعه ماست که اشتباه خودشان را به نام دیگری تمام می کنند و حتی عذر خواهی آنها را قبول نمی کنند و آنها را تهدید و تحقیر می کنند و فکر می کنند که چه فاتحانه مسئله را پاک کرده اند. اما هنر حل مسئله است نه پاک کردن. دلم می سوزد که چنین تفکری بر جامعه حاکم است.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

خاطره: روز دانشجو و استاد اخلاق

دیروز روز دانشجو بود. چون هنوز ازحال و هوای دانشگاه در نیامده ام، برایم دیروز هنوز روز مهمی است.  دیروزمرا به یاد یک خاطره دانشجویی انداخت. یاد استاد اخلاقم که متاسفانه یا خوشبختانه اسمش یادم رفته. متاسفانه چون هرچی که  بود استادم بود و خوشبختانه چون می خواهم غیبتش را بکنم و چون اسمش را نبرده ام پس شما نمی دانید غیبت چه کسی را می کنم لااقل از بار گناهانم کم می شود. حال از این حرفها بگذریم برویم سر اصل مطلب یعنی استاد اخلاقم که از این به بعد او را استاد اخلاق صدا می کنیم. جلسه اول درس اخلاق اسلامی بود استاد ما که معمم بود و می خواست ادعای روشن فکری در بیاورد به ما گفت بر روی کاغذ نام و نام خانوادگی و رشته خودمان را بنویسم علاوه بر آن چند سئوال هم گفت که جواب بدهیم. یکی از سئوالات که هنوز یادم نرفته این بود که "نظر شما درباره تاثیر اخلاق اسلامی بر زندگی روزمره تان چیست؟" بعد از اینکه به سئوالات جواب دادیم  برگه ها را جمع کرد شروع به مطالعه آنها کرد. چندتا کاغذ را بیشتر نخوانده بود که اسم کسی را خواند و گفت چرا به سئوالی که در بالا ذکرش رفته است چنین  جواب داده که " به نظر من اخلاق اسلامی هیچ تاثیری در زندگی من ندارد." استاد اخلاق آتش گرفته بود می خواست همکلاسی ما را قانع کند و نشانه و ادله می آورد که مثلا سلام کردن نشات گرفته از اخلاق اسلامی است وسط این زور زدن استاد اخلاق برای راضی کردن او بود که یکباره من اجازه صحبت کردن گرفتم. به استاد گفتم با اینکه با نظر همکلاسی ام موافق نیستم ولی به او حق می دهم که چنین نظری داشته باشد چون در سئوالتان نظر او را پرسید و او حق دارد دیدگاه خود را مطرح کند. هرچند که نظر شما به عنوان یک استاد محترم ولی نظر او به عنوان یک دانشجو نیز محترم است. حالا که توپ را از زمین آن دوستمان خارج کرده بودم وبه زمین خودم پاس داده بودم. استاد اخلاق آن دوستمان را ول کرده بود به امان خدا و شروع کرد به جواب دادن به من که پاسخ این سئوال آن نبوده است و قانع کردن من که باید نظر همکلاسیمان مثل او باشد. اما من هم کوتاه نیامدم با اینکه آن رفیقمان از خرشیطان پایین آمده بود و حرفهای استاد اخلاقمان را به زبانی قبول کرد ولی من مطمئنم که در ته ذهنش که نه روی ذهنش عقیده اش عوض نشده بود. اما من به این سادگی کوتاه نمی امدم تا انتهای کلاس با استاد اخلاق کل کل کردم. این گام اول در بحثهای بعدی من با استاد اخلاق بود به طوری که روزی نبود که با او کل کل نکنم آخرین روز هم که استاد می خواست نمره ای ارفاقی   برای حضور همیشگی درکلاس بدهد به من نداد با اینکه همیشه حاضر بود به این علت که می گفت یاد دارد یک هفته با او اصلا بحث نکردم و مطمئن است که آن هفته حتما من غایب بودم چون امکان نداشت من باشم با او بحث نکنم. حالا این خاطره چه ربطی به روز دانشجو داشت. تنها ربطی که می توانم بدهم این است که نمی توان دانشجوها را قانع کرد مثل خودمان فکر کنند. از دانشجو نمی توان سئوالاتی پرسید و انتظار داشت که جوابهای که منتظرش هستیم بگیریم. نمی توان از آنها خواست دروغ را باور کنند حتی نمی توان از آنها خواست راستهای که شما باور دارید را بدون فکر قبول کنند چه برسد به دروغهای که خودتان باور ندارید را باور داشته باشند. وقتی نظری می پرسید منتظر نظر مخالف هم باشید. دانشجوها ابایی از نظر مخالف دادن ندارند. این یک واقعیت است. دیروز دانشگاه ها همین را به همه آدمها نشان دادن فقط کرها این نکته را در نیافتند. نشان دادن نظرشان با نظر حاکم متفاوت است.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

اطلاعاتی درباره روستای پرشکوه

روستای پرشکوه در اطراف شهر لنگرود واقع است. با توجه به سایت  nona.net فاصله روستای پرشکوه با شهرها و روستاهای اطراف ان به شرح زیر است:
روستای ملات 1.5 کیلومتر
کومله 1.3 کیلومتر
روستای سالاکوه بالا 1.8 کیلومتر
روستای حاجی سرا 1.8 کیلومتر
سالاکوه پایین 2.2 کیلومتر
طالب سرا 2.8 کیلومتر
گالش کولوم لیلاکوه 2.3 کیلومتر
مریدان 3.5 کیلومتر
 چوماقستان 3 کیلومتر
چهار ده 3.3 کیلومتر
لیسه رود 3.3 کیلومتر
کلیدبر 3.8 کیلومتر
کیا کلایه 4 کیلومتر
خارشتم 4 کیلومتر
لیلاکوه 3.9 کیلومتر
دریا سر 4 کیلومتر
سیگارود 4.8 کیلومتر.
برای دیدن پرشکوه بر روی نقشه و اطلاعات بیشتر می توانید از لینک زیر استفاده نمایید.
http://nona.net/features/map/placedetail.2056902/Paresh%20K%C5%ABh/


عکس های از پرشکوه

در گشت و گذاری که توی وب داشتم  مجموعه عکسهای از پرشکوه و کومله رو پیدا کردم گفتم بد نیست لینکش رو بدم تا دیگران درباره پرشکوه ذهنیت درستی داشته باشند. جالب اینکه مکان دقیقش رو  می تونید به کمک نقشه ای که توی سایت هست ببینید من کلی لذت بردم. فکر کنم شما هم خوشتون بیاد.
http://www.panoramio.com/photo/5899345