۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

عیدانه



هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنک
گویی بهشت آمده از آسمان فرود*
سر انجام بهار از راه رسید و ما به جشن نشسته ایم حالا چرا گذشت زمان را جشن می گیریم. اصلا این گذر ثانیه ها چه اهمیت دارد؟
در نظرم ما برای لحظات رفته و لحظات نیامده جشن می گیریم تا تاکید کنیم به اهمیت ثانیه ها و زمانها. دقت کرده اید عید ما دقیق در ثانیه خاصی رخ می دهد. همین اهمیت لحظه را در این جشن می رساند. ما جشن می گیریم  تا بگوییم یک سال را با تمام خوشی ها و بدیها سر کردیم و امید داریم سالی با همه خوشی ها را رقم بزنیم این جشن امید به سالی خوب است.
به غیر از این آمدن بهار امدن فصل تغییر است فصل سرزندگی و دوباره متولد شدن شاید جشن نوروز از نگاهی جشن دوباره زاده شدند است. 
همه حرفها را بگذارم و زمان را دریابم امسال سال نود است سال نو نود است دریابید لحظه ها را. سالی خوش و خرم برای همه ارزو می کنم سالی پر از امید پر از ثانیه های نیکو. سال نو نود را به همه شما تبریک می گویم.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت       و آن مواعید که دادی مرود از یادت

پی نوشت: دیروز نبودم رفته بودم پرشکوه تا قبل از سال نو به یاد آنها که دیگر در پیش ما نیستند باشیم.
پی نوشت مهم: در این عید یه سفر درپیش دارم خوشحال میشم حدس بزنید؟ لطفا این سئوال رو جواب بدین.
--------------------------------------------------------------------------------------
شاعر : بهار

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

چرا نیستم


هستم ولی در حال خانه تکانی. گورخری منظورم یه خط در میان است لابه لایی کارها به اینترنت سر می زنم اما وقت تمرکز و نوشتن را ندارم.
پی نوشت: بلاگر هم کاملا فیلتر شد و من نمیتوانم برای وبلاگ قبلاً فیل.تر شده ام دیگر پست بگذارم. راستی شما فیل.تر شکن رایگان خوب نمی شناسید من شدیداً بهش محتاجم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

من و چاقی

همیشه یه بحثی که در جمع خانومها وجود داره بحث رژیمه یه واقعیته که خانومها همیشه از چاقی و لاغریشون می نالند.
من خاطره ای خوبی از لاغری ندارم وقتی خیلی بچه بودم یعنی حدوداً یه بچه راهنمایی بودم برادرم فکر می کردم من مثل بچه های افرایقایی ممکنه از سوء تغذیه تلف بشم یه بشقاب پر و پیمون که یه مرد جنگی به راحتی نمی تونست بخوره رو میزاشت جلوم و با دقت برادانه ای سعی می کرد من همش رو بخورم ناهار و شام خوردن با علی یه کابوس بود چون علی می خواست با تمام لطف برادرانه اش خواهر لاغر مردنیش رو نجات بده دریغ از اینکه بپرسه می تونی این لطف رو تحمل کنی یا نه؟ خب این یه واقعیته ادمها به خصوص مردها بعد از یه مدتی از روی مد یه چیز در میان و میرن روی مد چیز دیگه. علی هم نمی دونم کی از این مد خارج شد. ولی کابوس لاغری واسه ما موند. خب راستش من هیچ وقت مشکل عمده ای در چاقی نداشتم شاید خیلی ها به طعنه لاغریم رو تو چشم ادم زدند ولی درباره چاقی هیچ وقت نکته ای نشنیدم.
سمیرا دوستم که همیشه دوست داشت رژیم بگیره ولی مطمئن هستم که هیچ وقت موفق نمیشه می گفت تو واسه ادمهای شکمو دوست خوبی هستی هر موقع ازت می پرسند چیزی می خوری جوابت مثبته. اما برای کسایی که رژیم می خوان بگیرند آفتی. با اینکه به قول سمیه اصفهانی من مثل مورچه دنبال شیرینی میرم اما سالها وزن ثابت رو تجربه کردم. حتی تا شیش ماه پیش.
از شهریور تا آبان امسال یعنی در دو ماه به خاطر بیماریم دچار افزایش وزن شدم و پنج کیلو به وزنم اضافه شد اون هم در مدت کم. شاید هنوز ادم چاقی نباشم اما بیماری من موجب شده سوخت و ساز بدنم پایین بیاد و این موجب میشه که وزنم افزایش پیدا کنه با مراجعه به دکتر الان کنترل شده است ولی ترس چاق شدن وجود داره.
بعد از سالها من هم تصمیم به رژیم گرفتم نه به خاطر لاغر شدن فقط نگرانی من از افزایش وزن مجدده اون هم بیمارگونه اما من که نمی تونم ببینم و نخورم پس تصمیم گرفتم تنبلی رو رها کنم و برم ورزش اینقدر امروز و فردا کردم که مثل گواهینامه نگرفتنم شده ثبت نام کردم ولی هنوز یه جلسه نرفتم. تا سرماخوردگی اومد به سراغم و توی این مدت که مریض شدم وزنم دو سه کیلو کاهش پیدا کرده. پریروز که رفتم کارخونه همه به من می گفتند کلی لاغر شدم.
حالا چرا اینقدر فک جنبوندم و درباره رژیم و لاغری حرف زدم من اعتقاد راسخی به رژیم نگرفتن دارم میگم آدم هر چی دلش می خواد بخوره اما اندازه. بازم جاده خاکی زدم می خواستم بگم واسه چی این همه حرف زدم این چند روزه این بردازاده فسقلی خودم گیر سه پیچ داده که این عمه من چاقه حالا خوبه همه عمه های محمد هم وزنند و توی این بین من شدم عمه چاقه. دنیا رو می بینید نه به اون پدر که فکر می کرد من یکی از قحطی زده های افریقایی هستم نه به این پسر که فکر میکنه من چاقم.
پی نوشت: دخلم در اومد همه پرده های خونه رو که کنده بودم امروز وصل کردم به اضافه اینکه قبل وصل کردن شیشه پنجره ها رو بردم توی حموم شسیتم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

نزدیکی های عید


می خواهم امروز یک پست سه بخشی بنویسم:

بخش اول:
مرضیه دارد اقتصاد خرد می خواند و مجبور می کند من هم بخوانم. با هم که می رویم خرید می ایید حرفهای کتاب را در خیابان پیاده کند می گویید: "دقت کرده ای مردم قدرت خریدشان پایین امده؟" می گوییم: "کجا پایین امده پس این خیل عظیم جمعیت که از سر و کول هم بالا می روند و دارند از این دستفروشهای خیابان مطهری خرید می کنند کی هستند؟" می گوید: "چون درآمد واقعی مردم پایین است روی کرد به کالای پست بیشتر می شود نگاه کن ببین مردم چی می خرند جنس بنجول چینی بعد بگو." می بینم راست می گوید اقتصاد ضعیف را در خیابانهای شهر موقع عید به عیان می بینم.

بخش دوم:
حالا دو سه هفته ایست افتاده ایم به خانه تکانی دو هفته اتاق خوابها لخت بود و فرش و موکتش قالی شویی بود من هم هفته پیش پرده آشپزخانه را کندم دیروز هم پرده پذیرایی مامان هم تا دید من رفته ام کارخانه همان صبحی پرده اتاق خواب را با هر مشقتی بود در اورد ولی با این همه خانه شکل یه خانه عید را ندارد امیدوارم شب عید مثل هر سال نباشد باز هم خانه بتکانیم.

بخش سوم:
مریم دم عید می شود پاپانوئل و می رود برای همکارهایش کادو می خرد. امسال که رئیس است دیگر شدت این پاپانول بودنش بیشتر شده. تصمیم گرفته کار فرهنگی کند برای همین توی کتاب فروشی با صبر و حوصله کتاب انتخاب کرده برای منشی اش رفته "هزار و یک راه کشتن رییستان" را خریده برای حسابدارشان که شفتیست "تاریخ شفت" را خریده برای مهندس فنیشان که می خواهد برود کانادا کتاب کانادا خریده برای چند تا از خانومها کتاب طباخی گیلانی گرفته. برای هر کسی یک کتابی انتخاب کرده برای یکی از همکارها که اهل کتاب خواندن نیست می خواست کتاب ماهیگیری بگیرد دید ندارند رفت کتاب جاذبه های گردشگری گیلان خرید. ما هم که خود را الهه کادو پیچ کردن می دانیم همه کتابها را با پنج برگ کاغذ کادو پیچ کردیم خداییش اگر حجم کتاب را ببینید بعدا می فهمید من شق القمر کرده ام.


۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

تجربیات یک بازی

از دیروز افتاده ام روی مد بازی کردن. یک بازی آنلاین پیدا کرده ام جنگ خانها یه چیزی مثل تراوینه. دارم مملکت خودم را می سازم. معادن طلا و آهن و چوب بری و مزرعه ام را می سازم تصمیم گرفته ام در صلح و صفا به کشت و کار و زراعت به پردازم و کاری به کار دیگران نداشته باشند برای خودم دوستان مجازی ساخته ام که همه شان خودم هستم کسی را دعوت به بازی نمی کنم چون بعد می آیید فحشم میدهید بیکار بودی که  وقت عزیزمان را گرفتی.
ولی این مملکت داری مجازی یک چیزهای یاد آدم میدهد باید صبور باشی تا ذخایرت خالیست نمی توانی دست به ساخت و ساز بزنی، باید مرحله به مرحله پیش بروی. مجبوری همه جا را هماهنگ بسازی نمی شود بروی یک راست کاخ بسازی باید از زیر ساختها شروع کنی از معدن و مزرعه و آهنگری در جامعه خودمان می شود معدن و صنعت و کشاورزی بعد آرام آرام جمعیت را افزایش دهی به مرحله ای برسی که بتوانی به همه خدماتی مثل درمانگاه بدهی. کلی این قلمرو سازی به آدم تجربه می دهد. آدم باید در بازی هم چیزهای جدی را ببیند و در چیزهای جدی دنبال بازی بگردد تا زندگی سخت نگذرد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

نیما زند کریمی برای شما می نویسد.

نمی دانم تا به حال دچار یاس فلسفی شده اید یا نه؟ من امروز بد جور دچار چنین سرگشتگی شده ام. تصمیم گرفتم تمام کنم دیگر مدرسه نمی روم خسته ام کرده اند و شده ام کلاف سر درگم. به هر کس بگویم دغدغه ام چیست به ریش من می خندد. دغدغه ای از جنس زحمت دغدغه ای از جنس نیما زندکریمی بودن. وقتی کم می اورم دلم می خواهد سرم را به دیوار بغل دستم بکوبم. وقتی درس می گویم و کسی نمی شنود حرص می خورم. من زحمت می کشم و کسی کتاب ندارد ببیند دروغ می گویم یا راست می گویم. کسی که خودش را به خواب زده نمی توانی با کتک هم بیدارش کنی برعکس کسی که در خواب است. خسته ام به خاطر اینکه اگر با در و دیوار صحبت می کردم از انها صدا می امد اما از اینها نه. خسته ام حتی درد دلهای مرا نمی شنوند حس نیما را در قهوه تلخ درک می کنم.  دنیای کوچکشان دارد خفه ام می کند فکر می کنم معلم بدی هستم شاید انها دانش اموزان بدی هستند. امروز برای اینکه سر کلاس می روم درس را حتما مرور کرده باشم ساعت پنج صبح بیدار شدم رفته ام مدرسه هشت و ده دقیقه است و سه نفر آمده اند بی کتاب و بی دفتر و بی علاقه. دغدغه شان رقص در اردو دیروز بود الکی خوشی. آنها عوض نمی شوند من هم که عوض نمی شوم بگذارم بروم شاید معلمی یافتند درس زندگی را به آنها داد من برای معلم بودن اینها ساخته نشده ام. خسته ام از فردا مدرسه نمی روم. امروز روز سختی برایم بود همه چیز روی اعصاب حساس من رژه می رفت دیگه دوست ندارم به مدرسه برگردم خسته ام شما بودید جا خالی نمی دادید؟ می دانم جا خالی نمی دادید چون یا می ساختیدشان یا بی خیالشان می شدید اما من نتوانستم از پسشان بر بیاییم تصمیم گرفتم بروم پی کارم شاید روحیه من به همان تدریس در دانشگاه می خورد نه مدرسه.
پی نوشت: خیلی حرف دارم ولی نمی توانم خوب بیان کنم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

مرثیه ای بر وبلاگم

وبلاگ قبلیم رو دوست داشتم رنگ سبزش با قاصدکهای گوشه اون رو. با امکانات به روز رسانی وبلاگهای دوستانم که به راحتی اون گوشه بود با کلی امکانات جنبی دیگه مثلا عکس گذاشتن توش کار راحتی بود.
با بلاگر اونقدر راحت بودم مثل اینکه خونه شخصی خودمه. مثل خونه قبلی خودمون می موند که سی و دو سال توش زندگی کرده بودیم هر بدی داشت ما به چشم خوبی می دیدیم نه اینکه بی نقص بود بلکه ما بنده عادتیم عادت کرده بودیم به چهار دیوار آجری اون.
حالا من عادت کردم به چهار دیوار مجازی بلاگر و هنوز هم باورم نمیشه واقعا  اون بلاگم رو فیل.تر کردند همش امیدوارم از خر شیطون پایین بیان از فیل.تر خارجش کنند یا من از خر شیطون پایین بیام و به این باور برسم که باید اسبابکشی می کردم.
راستی وقتی عادت می کنی فکر نمی کنی میشه روزی اون چیز نباشه. همون لحظه که حس کردی نیست میشکنی ترک بر می داری به باورت به نگاهت خدشه وارد میشه. این لحظه واقعا بده  واقعا تلخه. مهم نیست اون چیز وبلاگ باشه یا آدم یا یه شی یا.... مهم این که ادم عادت کنه گاه بدون داشتن چیزهای که داره زندگی کنه. شاید فلسفه روزه در همینه، چیزی رو که داری رو امتحان کنی که نداشته باشی حالا چه حسی داری.
این همه حرف زدم که از دوستان بخوام یه قالب سبز خوشگل رو اگه می شناسند آدرسش رو به من بدن به اضافه گودری کردن لینکها رو اگه بلدند به من یاد بدن ممنون.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

من خوبم

من خوبم آری خوب خوبم هی ملالی نیست
اما گمانم که تو از من بهتری بانو*
قدیمها که ما بچه بودیم و رادیو گوش کردن مرسوم و جنگ بود و رزمنده ها در جبهه. گاهی گزارشگر می رفت در جمع رزمنده ها و آنها می گفتند: "من فلانی فلان آبادی سرباز انقلاب اعزامی از شهر بهمان سلامتی خود را به  اطلاع خانوادهام می رسانم."
حالا من هم می خواستم بگم خدا رو شکر اوضاعم خوبه.
__________________________________________________________________
*شاعر: سید محمد علی رضا زاده