۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

شب قدر

گفته بودم که حرفهایی برای گفتن دارم ولی حالش نیست راستش حالش نیست برای همین در این پست خاطره سه شب قدر در ارومیه را فقط می نویسم:

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

این چند روز حرفهایی در اندازه گفتن دارم ولی گفتنم نمی اید. لطف کنید دعا کنید و دعا کردن را فراموش نکنید.
پی نوشت: کتاب مرضیه از زیر چاپ در امد.
بعد نوشت: دیروز الهام اس ام اس زد قبول شده این قبولی نتیجه تلاش و ناامید نشدن بود به او تبریک می گم و برایش بهترین آرزوها را دارم.

روز داروساز

دیروز روز داروساز بود. اصلا دارو چیه  که دارو ساز کی باشه و روزش چه روزیه؟ 

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

تاکسی نوشت

دیروز داشتم از مطب دکتر بر می گشتم که سوار تاکسی شدم. آقای جلو نشسته بود و داشت با راننده صحبت می کرد بهتر بگم راننده داشت با اون آقا صحبت می کرد. راننده گفت:" باید اسم قشنگی گذاشته باشید؟"

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

معرفت

صندلی را هل داد نشست کنار دستش. گفت حالا ما رو قال میزاری! 
-چیه ناراحت شدی؟
-نه می خواستی خوشحال بشم!

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

رویای خیس

"چقدر دوست دارم ترک یک دو چرخه بنشینم و دستم را دور کمر کسی حلقه کنم و او پا بزند و و صدای رکاب زدنش را بشنوم صدای زنجیر را که در دندانه های چرخ گیر می کند چقدر دوست داشتم وقتی دو چرخه سوارم  باران بگیرد و روزنامه ای که توی سبد جلو دوچرخه است  آرام آرام خیس شود و  بعداً روزنامه نمدار بخوانم."
او داشت رویا خیس بچگانه اش را تعریف می کرد که کسی از او پرسید: "حالا چرا تو رکاب نمی زنی و او دستش را دور کمرت حلقه نکند؟" او خندید و گفت: "اگر دوچرخه سواری بلد بودم لازم نبود کسی را  ترک دوچرخه ام سوار کنم. اگر دو چرخه سواری بلد بودم  تنها تا کیوسک سر کوچه با دو چرخه می رفتم و روزنامه می خریدم و زیر باران بر می گشتم."

منتظر

قطرات باران می خورد به شیشه و بعد سر می خورد پایین حالا که چشمش به در بود و منتظر نشسته این باران آزارش می داد بارانی که دوست داشت همیشه ببارد و روی سرش بریزد بعد روسری وموهایش را خیس کند و خیسی لباسهایش را روی تنش لمس کند اما حالا که منتظر بود می خواست باران بند بیایید اصلا باران او  را نگران می کرد با اینکه باران به انتظارش هیچ ربطی نداشت امابرایش دلشوره می اورد. درباز شد برگشت. نگار بود.
-سلام
-سلام
-چه خبر.
-هیچ هیچ. چرا باران بند نمیاد
- به باران چی کار داری. رحمت خداس داره میاد.
- اگه نشه چی؟
- نگران نباش.
- تصمیم دارم اگه نشه...
- چرا فکر می کنی نمیشه اخه چرا نشه؟
- نمی دونم. اما برای خیلی ها درست نشده.
- بابا بی خیال غصه نخور.
- غصه نمی خورم اما نگرانم. چند وقتیه که کفگیرم به ته دیگ خورده.
- خدا بزرگه شاید جور شد. بعد شیرینش رو باید بدی.
- باشه حتما.
هر دو از جلوی پنجره کنار آمدند و باران باز هم یک ریز به شیشه می خورد و باز سر می خورد. حالا او دیگر به باران فکر نمی کرد. صدای زنگ در آمد بیرون در زیر شرشر باران پست چی ایستاده بود با نامه ای در دست که خبری در ان نهفته بود. نگار در را باز کرد و صدایش میان حیاط طنین انداخت صدای مبهمی که نشانه ای از امید در ان بود. 
- ببین شد ببین شد.
- حالا ببینم توش چیه؟
نامه باز شد و قصه با غصه تمام شد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

آب

دعایی دارم که اگر دوستان به یاد داشته باشند قبل از غذا و گاهی بعد از غذا می گفتم. منظورم دعای " خدایا آب دادی شکر نکردیم، نان دادی شکر نکردیم، خدایا روزیها را از ما نگیر." حالا امروز یک جور با آب خانه مان به مشکل برخوردیم و یاد این دعا افتادم و حالا فکر می کنم که گاهی داشتن بعضی موهبتها کوچک چقدر تاثیر عمیق در زندگیمان دارد. مثلا همین آب که در تصور مادرم نمی گنجد حتی لحظه ای قطع شود واگر نباشد چه خواهد شد به عنوان مثال نمی توانیم آب بخوریم که خدا را شکر روزه ایم و برای ما مشکلی پیش نمی آید یا نمی شود غذا پخت، خب تا افطار هنوز وقت است و می شود در این فرصت کاری کرد یا نمی شود رفت قضاحاجت که مصیبت بدیست و باید با آن کنار آمد حالا بگذریم  از کارهای غیر ضروری مثل شستن لباسها و یا ظرفها یا حمام کردن که می توان فردا انجام داد. بدی واقعه این است که امروز که جمعه و روز تعطیل است این مصیبت عظمی بر ما وارد شد بدترین قسمت ماجرا این است که مامان نمی تواند با این واقعیت کنار بیایید که می شود چند ساعت بدون آب دوام آورد. می شود از کوچک ترین مصائب تا عمیقترین فجایع درسی گرفت و در این اتفاق صبر نتیجه ایست که می توان از آن گرفت. در انتها باز هم دعای همیشگی خودم را می گویم: " خدایا آب دادی شکر نکردیم، نان دادی شکر نکردیم، خدایا روزیها را از ما نگیر."

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

دعا

الهی بر عجز و بیچارگی خود گواهم و از لطف و عنایت تو آگاهم خواست خواست تست من چه خواهم.
تو توانایی و می دانم که از علمت می دانی که چه برای ما صلاح است اما ما بنده ایم و محتاج. برای خویش طلبی از تو ندارم که  می دانم هر چه صلاح است بر ای من پیش می آوری. فقط  سلامتی را از تو می خواهم نه برای خویش برای عزیزی. درد بیماری بر همه آسان کن و بر او. ای بزرگ و حکیم و ای توانا قادر ترا می خوانم که می دانم همیشه وقتی برای شنیدن گفته هایم داری و توانایی برآوردن گفته هایم را داری. در این روزهای عزیز می خوانمت ای عزیز شفا بخش ببخش آنچه را می توانی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

جواب نظر دوست گرامی

امروز یه نظر توهین آمیز زیر یکی از پستهای قدیمیم گذاشته بودند. این پست  خاطره ای از جشن فارغ التحصیلی بود و در انتهای همون پست نظرسنجی که اون روز صورت گرفته بود رو آوردم. این نظر سنجی به کمک چندتا از بچه ها در روز فارغ التحصیلی تهیه و به همه افراد شرکت کننده داده شده بود و هر شخص نظر شخصی خودش رو اورده بود و با کمک همون گروهی که این نظرسنجی رو تهیه کرده بودند آرا جمع آوری شد. اون نظر سنجی فقط یه شوخی دانشجویی بود که به کمک یه عده از دوستان ترتیب داده شده بود. در انتهای جلسه هم نتیجه به صورت علنی قرائت شده آوردن این لیست فقط یاد آوری اون خاطره و شوخی بود و اصلاً قصد توهین به کسی رو نداشتم حتی وقتی می خواستم اون لیست رو در اون پست بگذارم از تردیدم در این رابطه با یکی از دوستان صحبت کرده بودم و او هم تاکید کرده بود که این فقط باعث یاد آوری خاطره ها می شه و جز یک شوخی دانشجویی چیز دیگه ای نیست. اما امروز با دیدن اون نظر تصمیم به حذف کامل اون پست و احترام به نظر دوست ناشناسم گرفتم و همین جا لازم می بینم که از ایشان و همه دوستان که احساس توهین به خودشون در اون پست شده عذر خواهی کنم. لازم به توضیح هست که حتی نام خودم هم در این جدول به عنوان خرخوانترین ذکر شده بود که اینگونه نبود. در مورد بقیه دوستان هم همین گونه است اون لیست به نظرم فقط نشان دهنده نشاط دانشجویی بود. اما در هر صورت از دوستی که از این بابت دلگیر شده دلجویی و عذر خواهی می نماییم ولی گلایه ای از این دوست گران قدر دارم که به احتمال قوی از دوستان دوره دانشجویی ما هستند راستش این نحوه انتقاد واقعاً سزاوار نیست امیدوارم  در لحظات خشم تصمیمات بهتری اتخاذ نمایید آرزومندم هر کجاهستید از دست ما دلگیر نباشید.
آرزوی موفقیت و کامروایی را برای شما دارم.
امیدوارم دوباره به اینجا سر بزنید و نتیجه انتقادتان رو ببینید از زیارت مجدد شما خوشحال خواهم شد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

یک سال گذشت

امروز  یک سال از اولین پستی که برای اولین وبلاگم فرستادم میگذره. زمان چقدر زود می گذره! در یابید. در زیر آدرس اون وبلاگم رو می گذارم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

قصه سوم گرگ و میش نامه

گرگ و میش نامه به روز شد.


قصه سوم

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

قصه دوم گرگ و میش نامه

گرگ و میش نامه به روز شد.


قصه دوم

اس ام اس اشتباهی

دیروز سرگرم کاری بودم که صدای شیپور جنگم منظورم موبایلمه در اومد دیدم پنج تا اس ام اس دارم که سه تاش آثار همون سونامی ارسال اس ام اس من بود و دوتا از اس ام اسها با یه شماره نا آشنا بود. اولین اس ام اس کلیتش این بود که نویسنده درخواست کرده بود که کتاب ردیف نوازی و سه تارش رو برای صدا و سیما کرمانشاه پست بشه و خودش هم لب مرز بود و مرز بسته و می خواست برای پروژه ای بره سلیمانیه. توی اس ام اس دوم می خواست بدونه نظرم درباره یه بیت چیه که می خواست روی آهنگش کار کنه؟ آخرش هم نوشته بود اگه چیزی می خوای برات بیارم. از متنش فهمیدم اصلا ربطی به من نداره. من به ندرت به شماره های ناشناسی زنگ  یا اس ام اس می زنم. بی خیالش شدم. تا بیست دقیقه بعد همون شماره تماس گرفت گفت که من به موبایل شما اس ام اس زدم. گفتم بله بعد گفت چرا به من اطلاع ندادی که اشتباه اس ام اس زدم من هم گفتم تازه اس ام اس رو دیدم بعد چون به من ربطی نداشت لزومی ندیدم که اس ام اس بزنم.

جملاتی از فیه ما فیه


 پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن. گفت: چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

ماه رمضان

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

فردا رمضان آغاز خواهد شد رمضان ماه دوست داشتنی من. دوست ندارم هرگز این ماه را از دست بدهم. رمضان یعنی افطارها و سحرهای دوست داشتنی ربنای شجریان و "امتحان کن چند روزی در صیام." فردا می آید و یک ماه میهمان خانه های ماست.
حس تعریف خاطره دارم میخوام از رمضانهای مختلف که تا حالا داشته حرف بزنم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

راز یک دانشجو!

تا به حال شده حس شیشم شما چیزبه شما بگوید. امروز من این تجربه را داشتم. ماجرا چیه؟

از اول شروع می کنم امروز با استاد ادبیات از اتاق اساتید خارج شدم یکی از دانشجویان شر کلاسم رو دیدم به استاد ادبیات سلام کرد نمی دانم چرا حس شیشم می گفت که یه ریگی در کفشش هست. بعد از کلاس نمی دانم چطور سر صحبت باز شد درباره دانشجویان و شلوغی و شیطنتشان.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

آتش در دانشگاه

می خواستم این جلسه درس را تمام کنم و جلسات بعد را به حل تمرین و امتحان طی کنم. دو مبحث مانده بود که دانشجویانم از من می خواستند درس ندهم و من دو ساعت وقت داشتم که دو مبحث که سر جمع ده صفحه بیشتر نبود را درس بدهم.  مبحث جدید را داشتم شروع می کردم که همهمه ای از بیرون آمد و یکی از دانشجویانم گفت استاد بینیم چه خبره گفتم نگاه کن ببین چه خبره! او در راه باز کرد من هم خودم را به در رساندم. وضعیت آشفته بود تا چشم حراست به من افتاد. گفت استاد آتیش گرفته کلاس رو تعطیل کنید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

محمد و فوتبال

پریروز علی زنگ زد و گفت: "میشه محمد رو ببرید کلاس فوتبال" چند روز بود که سپیده حالش خوب نیست برای همین می خواستند بروند دکتر. وقتی رسیدیم محمد پایین آپارتمانشان ایستاده بود  با لباسی سفید ورزشی و ساکی بر دوش. وقتی پیاده شدیم علی هم از در بیرون آمد و سپیده هم با او بود با محمد رفتیم ورزشگاه عضدی. 

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

کتاب

قصه عینکم یادتان هست همان داستانی که در کتاب ادبیات پیش دانشگاهی از رسول پرویزی بود.

از دیروز شروع کردم به خواندن کتاب "قصه های رسول".  قصه عینکم  یکی از قصه های همین کتاب است. این دومین کتابیست که قسمتی از داستان ان را می دانم و شروع کردم به خواندن آن. اولین کتاب عزاداران بیل بود که داستان معروف "گاو" یکی از قصه های آن است. فیلم "گاو" رو اگه ندیدید ببینید. فیلم خوبیه از اون فیلمهاست که تاریخ مصرف ندارد. اما عزاداران بیل از آن کتابهاست که باید وقتی خوشحالید بخوانید وگرنه.... مشکل کتاب این است که هیچ اتفاق امیدوار کننده ای در آن رخ نمی دهد همه اتفاقات کتاب سیاهست و هر اتفاق بدی که می افتد پشت آن اتفاق بد دیگری پیش می آید. گاو شاد ترین قصه ایست که در آن کتاب یافت می شود. داستانها عزاداران بیل قصه های عمیق ولی مایوس کننده ای هستند اما کتاب قصه های رسول تازه شروع کرده ام وقتی تمام کردم حتما درباره اش بیشتر می گوییم.