۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شعر : یک مشت رخت

پنجره را بسته بود دخترک خرد باد
پرده زیبای حال
رقص کنان توی باد
ابر سپیدی رسید
صورت خورشید رفت پشت حجاب سپید
باد که آمد
دوید دختر همسایه مان
چادر او توی باد
هلهل آغاز کرد
قصه امروز مان
قصه باران باد
قصه یک مشت رخت روی طناب حیاط
باد که آمد همه
سوی هوا پر کشید
دختر همسایه مان
در پس آن می دوید.



۱ نظر:

در صورتیکه می خواهید نظر بگذارید باید از منوی نمایه گزینه مورد نظرتان را انتخاب کنید. می توانید گزینه نام و ادرس اینترنتی برای ثبت نام و ادرس وبلاگتان انتخاب کنید و یا با انتخاب google از ID جی میل خود استفاده کنید یا با انتخاب ناشناس بدون نام نظر بگذارید. از نظرات شما استقبال می کنم و ممنون از توجه و لطفتان.
پرشکوه