یکشنبه پیش بود که شال و کلاه کردم که بروم سر کلاس تا اولین جلسه تدریسم را آغاز کنم اما نمی دانستم دانشجویان به اندازه من مشتاق سر کلاس آمدن نیستند وقتی رسیدم دانشگاه ساعت دو نیم بود و دوتا خانم داشتند از دانشگاه خارج می شدند و دسته کلیدی را در آورده بودند و در را کلید می کردند از وضعیت کلاسها پرسیدم گفتند تشکیل نمی شود و اگر تشکیل شود قراره توی دبیرستان تشکیل بشود من هم که کلی مشتاق بودم گفتم بد نیست بروم ببینم شاید کلاسها تشکیل شد دبیرستان را می دانستم کجاست یکبار انجا رفته بودم ان روز هم که رفته بودم باز تعطیل بود این بار هم تعطیل بود و فقط سرایدار بود که گفت رییس دانشگاه گفته از هفته دیگه شروع می شه. من ان روز را امدم خانه. ولی دو سه روز دیگر از دانشگاه زنگ زدند و گفتند از هفته دیگر کلاسها شروع می شود من از کلاس پنج شنبه پرسیدم گفتند اگر می آیم تشکیل می شود. پنج شنبه هم مثل یک شنبه باز هم من شال و کلاه کردم این بار یکراست رفتم دبیرستان. دفتر مدرسه پربود اما نه با اساتید که با دبیران مدرسه بنده خدایان با رییس دانشگاه تماس گرفتند او گفت تا ساعت دو بمانم ولی فکر می کند که دانشجویان نمی آیند. به من گفتند که دانشجویانی که می شناسند نمی آیند بهتر است من را تا ایستگاه برسانند. دو نشده بود که دفتر مدرسه را تعطیل کردن در مدرسه را قفل زدن و من را رسانده بودن به ایستگاه. یکشنبه این هفته دیگر مطمئن نبودم کلاس تشکیل می شود یا نه؟ زنگ زدم دیدم که الحمدلله کلاسها سر جایشان هست یک ساعتی زودتر رفتم دانشگاه. دانشگاه بیشتر شبیه دانشگاه دهکده بود همه خودمانی. رییس دانشگاه که آمد بعد از سلام علیک از زهرا پرسید که دنبال کارش را گرفته و انشا ا.. از ترم دیگر ازش استفاده می کنند. ساعت سه ونیم رفتم سر کلاس ده دوازده نفری سر کلاس بودند من اولش خودم را معرفی کردم و ازشان خواستم اسامیشان را بنویسند شروع کردم درباره درس صحبت کردن و اینکه برای من تمرین حل کردن مهم است و اگر نمره می خواهند تمرین حل کنند یادم رفت جمله معروفم را بگویم که ریاضی هنر حل مسئله است. یک ربعی هم سر کتابی که معرفی کردم چک وچانه زدم. رفتم سر درس تخته را که پاک کردم امدم تخته پاکن را بگذارم سرجایش که تخته پاکن و گچ و جایگاه تخته پاکن همه باهم سقوط کرد و خورد زمین. من چیزی برای گفتن نداشتم فقط گفتم همه پیچهای این دانشگاه چقدر شله! و شروع کردم به درس دادن وسط درس دادن گه گاه از دانشجویان سئوال می پرسیدم وسط کلاس احساس خستگی کردم بعد هم یادم افتادم که شبی با فاطمه درباره نحو تدریس صحبت کرده بودیم و من احساس کردم که دارم اشتباه می کنم و حرفهای آن شبم را اجرا نمی کنم. پس تصمیم گرفتم یکی را بیاورم سر تخته و مثالی را باهم بررسی کنیم خب یکی داوطلب شد ولی متوجه حرف من نمی شد و من هرچقدر می گفتم بنویس
{ x عددی فرد است;A={x
نمی توانست بنویسد دیگر از او نا امید شدم. گفتم یکی دیگر بیایید یکی از انتهای کلاس آمد و نوشت{...,A={x;x=2k-1,k=1,2,3
خوشم آمد انتظار نداشتم. شروع کردم یک مثال دیگر. وسط حل کردن دانشجویانم من هم چند تعریف و حتی مبحث بعدی درس را نیز گفتم. از خودم راضی بودم سعی کردم تا دانشجویان خسته نشده کلاس را تعطیل کنم دقیق نه زود نه دیر به "خسته نباشی استاد" گفتن نرسم. آخر کلاس هم حضور و غیاب کردم. برای یکی هم که از کلاس جیم شده بود حاضری نگذاشتم فقط برای اینکه یادم بماند که کی بود از قیافه اش می خواندم که درس خوان نمی شود اخر کلاس دوره ام کردن از حرفهایشان فهمیدم که بیشترشان شاغل هستند و به مدرکش احتیاج دارند و وقت کمی دارند بهشان رساندم قصدم سخت گیری نیست ودرکشان می کنم. آنها هم کلی از روش درسم تعریف کردن و برایم پپسی باز کردن. از لحن حرفشان فهمیدم که از الان برای اینده دارند روی مخم کار می کنند. تصمیم گرفته ام اگر حرف گوش کن باشند حسابی راه بیاییم. به دفتر برگشتم یک ربعی وقت بود همکارم خانم قاسمی ساعت قبل کلاس نداشت گفت شما الان استراحت کنید من می روم سر کلاس. راست می گفت چون دانشجویان من به جز یکیشان که صبح در همین مدرسه کار می کند. بقیه نیامده بودند من هم تصمیم گرفتم برگردم خانه که همین دانشجویم وسط راه سوارم کرد و تا ایستگاه رساند. اولین روز کاریم تمام شد. تجربه خوشایندی بود. از خودم راضی بودم شاید بهترین استاد ممکن نبودم ولی روشی را شروع کرده بودم که دانشجویانم پسندیده بودند. این روش تدریس روش دکتر پاشا بود فقط یک قسمتی تدریس او داشت که تدریس من نداشت او اگر اشتباه می کردیم حسابی با حرفهایش حالمان را می گرفت که کسی در کلاس نباشد که دلش به حال آدم نسوزد اما من این قسمت را حذف کردم چون لزومی نمی بینم که به خاطر ندانستن کسی را تخطئه کنم. چون بدترین قسمت ندانستن ضرر در آینده است که شامل حالشان می شود چرا من آنها را به خاطر ندانستن سرزنش کنم.
خانم استاد حالا نمی شد از شرایط بد شهرستان شهیدپرور شفت (محله مادری مادرم) کمتر بگی آبرومون رفت. موفق باشی
پاسخحذف