رفتم خیابان کاری داشتم که وسوسه شدم خودم را به معشوقم برسانم خودم را در آغوشش رها کنم و گریه کنم تمام روزهای نداشتنش را و بخندم با او به اندازه تمام روزها نبودنش. ترسیدم صدایم در نیامد که صدایش کنم که ترا می خواهم که معشوق تمام لحظه هایم تو هستی. چیز نگفتم اما همینکه اورا در چشمهای تک تک زنان و مردان خیابان می دیدم لبخند می زدم فهمیده بودم او در قلب همه زنده است.
وقتی می آمدم دست کلیدم را در دستم می فشردم دست کلیدم که عروسکی سبز داشت تا ترا به خاطرم آورد.
برای ما که خارج از ایران هستیم، شنیدن اینجور خبرها واقعا باعث مسرت هست. شنیدن اینکه زنان و مردان آزاده ای در کشورمون زندگی میکنند که علی رغم همه ی جو رعب و وحشت نظام، حاضرند پاشون رو از خونه هاشون بذارن بیرون و حتی اگه شده، برق آزادی نو چشاشون سوسو بزنه.
پاسخحذفاینجا بسیارند کسانی که به تو فکر میکنند که لای میله های استبداد مانده ای و برای تو می جنگند و برای تو میمیرند! ای ازادی در بند!
پاسخحذف