امروز سه شنبه بود و گذشت فردا شب مبعث است. فردا یک روز تعطیل و پس فردا امتحان. بی خیالم و نگرانی من از بی خیالی است توپولوژی...!
سکوت در اتاق جاری بود و حالا شکسته فهیمه نمازش را نخوانده و صدای ساعت من که دارد به من اخطار می کند...
.
.
.
... ساعت 1:30 نیم شب است فردا باید بح ساعت 7 بیدار شوم و برای امتحان خود را آماده کنم. نمی دانم چرا حرفی برای گفتن ندارم. شاید مهمترین خبر در دانشگاه، افتتاح دانشکده جدید است. اولین کلاس ها از روز شنبه در دانشگاه جدید برگزار می شود. این هم خبر... خسته ام امتحان دارم باید بخوابم و سکوت...
1/7/1382
ساعت 1:40
من دوباره تو را کشف کردم. مثل آهنگ مقدسی که هیچ گاه از خاطرت نرفته باشد.
پاسخحذفنوشته هات مثل خودت بوی لیموی شمال و شب هلال دریا می ده :)