۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

تولد

"تولد آغاز است، آغازهایت نیکو."
امروز زاد روز تولد دو تا از بهترین دوستانمه. تولد یه آغازه. یه لحظه است برای شروع برای تکاپو کردن برای تغییر. تولد اولین لحظه برای شروع یک عمره. لحظه عجیبیه وقتی آدم چشمش رو وا می کنه و این دنیا رو می خواد تجربه کنه تازه باید سعی کنه باید دست و پا بزنه گریه کنه نفس بکشه زحمت بکشه تا بزرگ بشه. تولد چیز عجیبیه هیچ خاطره ای ازش نداری نه دردی رو به یاد میاری نه لذتی رو نه ترسی و وجدی رو، اما بعد از سالها وقتی عمر می گذره می فهمی چه روزی بود. تولد فقط زاده شدن یه بچه نیست گاه تولد یه فکر تولد یه جنبش تولد یه حرکت توی یه لحظه رخ میده یه لحظه سخت برای یه مادر اما یه لحظه عجیب برای فرزند. امروز از اون روزهاست امروز رو فراموش نکنید. یه روز عجیب رو.
الهام و فاطمه دوستان عزیزم تولدتون مبارک.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

کابوس

ساعت چهار صبح است از کابوس بیدار می شوم با اینکه بیدارم همه چیز کابوسه تب کرده ام. کابوسم به عینیت در آمدن سئوالات تحقیق در عملیات بود که با مرضیه کار کرده بودم در خوابم ضریب تابع هدف را به عینه میدیم محدودیتها را لمس می کردم و متغیرهای آزاد و کرندار را حس می کردم. و لابه لای اون همه x و a و b و c گیر کرده بودم. همه از صفحه کاغذ سر بلند کرده بودند و من نمی توانستم بهینه مسئله را حل کنم و به حرفهایم که به مرضیه می زدم می خندیدم که می گفتم بعد از مدتی روش دستت می آید و هر مسئله را به راحتی حل می کنی.
از دیروز ساعت چهار سرفه های گران و سر درد و تب و لرز به جانم افتاده دکتر رفتم جای شما خالی دو تا آمپول از یک آمپول زن ناشی دریافت کردم. کاری کرد نتوانم از نه سمت راست و نه از سمت چپ بنشینم. دکتر جان هم که از خطه سر سبز شرق گیلان است به خاطر این پسوند پرشکوه تمام ریشه و عشیره ام را در اورد.
حال فکر کنید اگر همه مسئله ها روی کاغذ به حقیقت تبدیل بشه اون موقع زندگی چه کابوس میشه؟

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

انسانهای آزاد

آدمها همه اسیرند، محصورند، محصور خواسته هایشان، محصور داشتنها و نداشتنهاشان. آدمهای آزاد کمند آنها که برای هر حرکت اضافه لازم نیست از هزاران خطوط قرمزخود رد شوند و هزاران چیز اضافه را جابجا کنند. 
بندهای نا محسوس بر پاهای افراد را می شود حس کرد وقتی چیزهای ساده ای می خواهی از آنها و آنها می خواهند انجام دهند و نمیشود. خواسته های ما با خیلی چیزها انطباق ندارد و این موجب می شود خیلی چیزها را نخواهیم با اینکه دوست داریم داشته باشیم این خطوط ممنوعه نانوشته گاه واجب است ولی گاهی اضافه و بی خود است وقتی دایره خواسته های ما را بی خود تنگ می کنند. گاه باید ذهن را از خطوط اضافه پاک کرد باید نشست و تصمیم درستی گرفت باید چارچوب بسته کادر زندگی را در هم پیچید. 
راستی آدم محصور خواسته های دیگری باشد می تواند بر علیه این زندان بان شورش کرد کله پایش کند واز زندان آزاد شود، اما واویلا وقتی خودت زندانبان خودت باشی آنگاهست که نمی توانی به زندانبانت از گل نازکتر بگویی.
این روزها برای محصورها دعا می کنم که از بند رسته شوند.

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

روز مهندس

مهندس فلکی راه دیر شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک
این شعر حافظ به مهندسان امروزی ربطی نداره هرچند ربطی نداره ولی کلمه مهندس که داره. امروز روز مهندسه برای همین به همه مهندسها به خصوص به این دو تا مهندس خونه ما تبریک میگم امیدوارم همیشه خوب و خوش و خرم زندگی کنند. برای  همه مهندسها موفقیت آرزو دارم.
پی نوشت: شما هم مثل من فکر می کنید آدمهای که شغلهای مشابه دارند شبیه هم هستند؟ من به این نتیجه رسیدم شغل آدمها اونها رو شبیه می کنه به خصوص در اخلاق. 

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

عکس آزادی



این عکس آزادی است.(صنعت ایهام را دریابید.)

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

اخبار منطقه

مامان از امروز که معمر قذافی فرار کرده پنج دقیقه پنج دقیقه اخبار منطقه رو می پرسه و میگه "حاکم دیکتاتور دیگه ای فرار نکرده؟" به مامان میگم "مگه فرار دیکتاتور مثل گل توی بازی فوتبال که هر پنج دقیقه ممکن یکی رخ بده!" ولی مامان حق داره بعد بن علی و مبارک و معمر قذافی باید انتظار فرار تک تک حاکمان دیکتاتور منطقه رو داشت! چه دیدید یک باره منطقه خاور میانه و جنوب آفریقا منطقه امنی برای آزادی بیان شد.

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

تهران در چند قسمت

این پست چند قسمتیه:
قسمت اول قرار با یه دوست وبلاگی:
قرار بود وقتی بیام تهران یکی از دوستان وبلاگنویسم رو زیارت کنم که زمان به ما اجازه نداد و من سعادت زیارتشون نداشتم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

چرا امتحان می کنم امتحان را؟


یکی به من بگه واسه چی داری بلند میشی میری تهران داری هزینه می کنی که یه امتحان رو که نخوندی و می دونی احتمال قبولیت صفره رو امتحان کنی!

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

سکوت عاشقانه

رفتم خیابان کاری داشتم که وسوسه شدم خودم را به معشوقم برسانم خودم را در آغوشش رها کنم و گریه کنم تمام روزهای نداشتنش را و بخندم با او به اندازه  تمام روزها نبودنش. ترسیدم صدایم در نیامد که  صدایش کنم که ترا می خواهم که معشوق تمام لحظه هایم تو هستی. چیز نگفتم اما همینکه اورا در چشمهای تک تک زنان و مردان خیابان می دیدم لبخند می زدم فهمیده بودم او در قلب همه زنده است.
وقتی می آمدم دست کلیدم را در دستم می فشردم دست کلیدم که عروسکی سبز داشت تا ترا به خاطرم آورد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

والنتاین

امروز والنتاین است روز عاشق و معشوقها. من عاشق آزادیم امیدوارم روزی آن را در آغوش بگیرم. امروز والنتاین خیابانهای ایران است.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

چرا آدمها مهاجرت می کنند؟


مهاجرت عبارت‌است از جابه‌جایی مردم از مکانی به مکانی دیگر برای کار یا زندگی. مردم معمولاً به دلیل دور شدن از شرایط یا عوامل نامساعد دورکننده‌ای مانند فقر، کمبود غذا، بلایای طبیعی، جنگ، بیکاری و کمبود امنیت مهاجرت می‌کنند. دلیل دوم می‌تواند شرایط و عوامل مساعد جذب کننده مانند امکانات بهداشتی بیشتر، آموزش بهتر، درآمد بیشتر و مسکن بهتر در مقصد مهاجرت باشد.*

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

22 بهمن


دهه فجر مرا یاد تزیین می اندازد تزیین با فانوسهای کاغذی، کاغذهای رنگی. دهه فجر من را به یاد گروه سرود، گروه تئاتر، دیکلمه و روزنامه دیواری می اندازد. دو بار در سال اتفاق می افتاد برویم با مدرسه سینما یکی هفته معلم بود و دومی دهه فجر. من همیشه دهه فجر را دوست داشتم چون بلد بودم دیکلمه بخوانم در گروه سرود همیشه جای داشتم اما صدایم بلندتر از جمع بود پای ثابت روزنامه دیواری بودم. آن وقتها از تزیین مدرسه ها خوشم نمی امد چیز مزخرفی بودد اما  فانوسهای کاغذی را دوست داشتم به خصوص انهای که می خریدیم چون فانوسهای دست ساختم آنقدرها شکیل نبود. دهه فجر که می شد درس خواندن سخت گیرانه نبود. همان بود که بچه ها دوست دارند. دهه فجر را با آهنگهای اتقلابی می شناسم سرودهایی که تنها ترانه هایی بود که در کودکی حفظ بودم.

امروز 22 بهمنه از انقلاب سی و دو سال گذشته چند سالی بیشتر از سن من. من در همین انقلاب بزرگ شدم مدرسه رفتم و درس خواندم.  به من یاد داده بودند شاه بد بود مردم را سرکوب می کرد مالیات سنگین می بست  مردم را بی دین کرده بود کسی که مخالف می کرد زندانی می شد سخت شکنجه اش می کردند شاه گاه مخالفانش را اعدام هم می کرد. به من یاد داده بودند دست نشانده بود یاد داده بودند که کابوس مردم بودا ین حرفها چیزهایی بود که به من یاد دادند نه فقط مدرسه که پدر می گفت که مادر می گفت. همه به انقلاب دل بسته بودند همه تغییر را می خواستند انقلاب برایشان تغییر بود که رخ نداد.
انقلاب راهش عوض شد یا یارانش عوض شدند چون  من که بزرگ شدم نمی توانم عکس دوران ابتداییم را نشان بدهم زیرا بر دیوار مدرسه عکسی از یاری از انقلاب است که مطرود شد.
 عکس نوشت: عکس اول عکس کلاس دوم منه که به مناسبت پیروزی انقلاب  در مدرسه جشن گرفته بودند. عکس دوم هم عکس کلاس اول منه. به دیوار نوشته ها حتما توجه شود.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

آن شد که نباید می شد.


آن اتفاقی که نباید می افتاد افتاد وبلاگرم از دسترسم خارج شده ! حالا وبلاگی دارم که مردم کشورم و از آن مهمتر نویسنده آن که من باشم به آن  دسترسی ندارند. به امید رفع فیل.تر!
-------------------------------------------------------------------------------
دیروز که این پست را نوشتم حالم اینقدر گرفته نبود ولی حالا شده ام مثل معتادی که مواد بهش نرسیده و از خماری می ناله. نمی تونم به راحتی برم گوگل ریدر نوشته دوستانم رو بخونم نمی تونم چیزی که نوشتم رو بخونم. 
یکی به یه معتاد به وبلاگ نویسی کمک کنه!
تا رفع فیلتر در این آدرس می نویسم.
http://parshkooh.persianblog.ir/

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

تنبیهات من

هفته پیش این در آن در زدم. تا نمونه سئوال برای دانش آموزهایم پیدا کنم تا انتهای ترم به مشکل بر نخوردند بعد از سرچ در اینترنت صد و پنجاه صفحه نمونه سئوال برایشان پیدا کردم همه را رفتم پرینت کردم. مرضیه گفت "می دانم دانش آموزانتان نمی روند کپی کنند." راست گفته بود از بین آنها فقط یک نفر کپی گرفت یکی هم برگه هایم را برد و نیاورد.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

چند جمله


  • بعضی وقتها می خواهم فریاد بزنم من چیزهایی برای گفتن دارم ولی دستی جلوی دهانم را می گیرد و می گوید منظورت حماقتهای برای انجام دادنست.

  • شب کنار پنجره اطراق کرده است می روم روبروی پنجره خودم را می بینم مثل اینکه که شب راستگوتر از روز است.

  • خسته ام چشمهایم خواب را طلب می کنند اما عقلم می گوید وقت کم است بیدار بمان.

  • هنرمندان وقتی محبوبند که مرده اند؛ برعکسشان سیاستمداران وقتی زنده هستند محبوند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

عزیز داماد

الان ساعت یازده شبه من و مرضیه داشتیم درباره  مطلبی صحبت می کردیم و بقیه اهل خانه خواب بودند که زنگ در به صدا در میاد از روی آیفون زنی را می بینم که گوشه های روسریش را بالای سرش بسته. گوشی آیفون را بر میدارم صدای پشت آیفون میگه "ماشینتون رو جابجای کنید."

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

لجم در آمده

از بچگی عاشق تعطیلی بودم باران بیایید تا سیل جاری شود و مدرسه را آب بگیرد یا برف بیایید راه مدرسه بسته شود و نروم مدرسه. مثل اینکه هنوز بزرگ نشده ام امروز لجم گرفته بود همه تعطیل کرده بودند و من فقط به خاطر دو ساعت باید می رفتم آموزشگاه. یک کلاس دو جلسه ای امروزم تعطیل شد اما این یکی را مجبور شدم برگزار کنم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

تدریس و برف


دارم درسی را می دهم که تخصصم نیست ولی علاقمندیم هست. تدریس خوبست در هر مقطعی بیشتر از آنچه یاد بدهی یاد می گیری.