۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

شیلنگ کولر و حادثه

شلنگ آب کولر گرفت و اب دیگر از آن جاری نشد و شروع کرد از جدار کولر فرو ریختن. من بر روی کاناپه نشسته بودم و داشتم با گوشه چشم فوتبال را از تلویزیون تماشا می کردم. صدای چکه های آب من را متوجه کولر کرد از گوشه آن شرشر آب می آمد و می ریخت پشت تلویزیون. تا آمدن تعمیر کار که آمدنش با کرام کاتبین است مجبور شدیم کولر را خاموش کنیم. اما چه کسی فکر می کرد گرفتگی شیلنگ کولر چنین طبعاتی خواهد داشت. 

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

اصول ریاضی

اگر حیطه ریاضیات را از حیطه حساب جدا کنیم. ریاضیات یعنی مفروض دانستن مواردی و با توجه به آن و قواعد پذیرفته شده رسیدن به حکم است. این مفروض دانستن در هندسه بیشترین نمود را دارد. اصول موضوعه و مفروض دانستن بی تعریف بودن نقطه و خط در هندسه اقلیدسی موجب ایجاد هندسه ای شده است که همه افراد در دبیرستانها مطالعه کرده اند اما با کمی تغییر در تعریف و یکی از اصول موضوعه به هندسه جدیدی می رسیم که به آن هندسه نا اقلیدسی می گوییم. نه در هندسه اقلیدسی خللی وارد است نه در هندسه نااقلیدسی. آنچه این بحث را ایجاد کرده است گام اول و پذیرفتن اصولی متفاوت در دو هندسه است. شاید این انتزاعی فکر کردن ریاضیدانها و مفروض دانستند حالتهایی که تا به حال به چشم دیده نشده و حتی در جهان ما امکان آن وجود ندارد، موجب شده مسائلی مطرح و حل شود که به نظر دیگران بیهود و بی فایده می آید اما برعکس این مسائل در حالت کلی صادقند پس در حالت جزیی یعنی در حالتی که ما در آن هستیم به یقین صدق می کنند. 

خدا رحم کرد

 امروز مریم از همیشه زودتر آمده بود. اولین سئوال در ذهنم ایجاد شد که چه خبر شده؟ وقتی گفت که ماشینش را در کارخانه گذاشته و آقای دکتر او را تا خونه آورده است.  بیشتر نگران شدم پیش خودم فکر کردم شاید خدای نکرده تصادف کرده است. چون جاده باریک شهر صنعتی با ماشینهای سنگینی که ازش رد میشن و سبقت گرفتنهای بی مورد خطیها و کانالی که موازی جاده است تصادف در اونجا را محتمل و خطرناک می کنه. اما مریم گفت که برای ماشینش هیچ اتفاقی نیفتاده ولی یه اتفاق دیگه براش افتاده.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

چهار شغل دوست داشتنی محمد



چند روز است که می خواهم این پست را بگذارم اما وقت نمی شود. تنها دلیل گذاشتن این پست این است که فردا که محمد بزرگ شد بداند چه آرزوهای برای خودش داشته است.

تشکر

اگر یک توجه ای به صفحه ای واژگان گیلکی بکنید متوجه می شوید که تعداد واژه ها افزایش پیدا کرده است. زحمت گرد آوری لغات جدید و ارسال اون به من رو آقای جواد کشیده اند که جا دارند از ایشان تشکر کنم.

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

زندگی

از صبح جمعه تا عصر شنبه همه جا رفتم از جنگل سراوان تا امامزاده هاشم از آنجا باز گشتن به رشت و مهمان خونه علی بودن شب هم به خاطر گل پسرمون رفتیم پارکبازی وقتی رسیدیم خونه ساعت دو نصف شب بود. صبح هم ساعت هشت و نیم رفتیم پرشکوه کمی ولش( تمشک) چیدیم. 

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

روز پدر

فردا  روز پدر است دیروز خواهرهایم رفته اند برای بابا و علی و محمد یعنی همه مردان خانه کادو بخرند. به قول مرضیه "برای پدر پسر روح القدس بریم کادو بخریم!". جا داره روز پدر و تولد امام علی رو بر همه تبریک بگم و بدون اجازه مرضیه شعرش را می آورم.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

بزرگترین بازی دنیا

دنیا شبیه یک بازی کامپیوتریست که برنامه نویس آن خداوند است.

تعصب

تعصب جنبه های خوب یا بدی دارد.

نوشته های قدیمی

من گه گاه به نوشته های قدیمیم سر می زنم و امروز لابه لایی آنها به نوشته های بر خوردم که متعلق به تاریخ سی و یک خرداد 79 است. گفتم برای تغییر روند نوشتن  در وبلاگم این نوشته ها یم که ده سال پیش نوشته شده را بیاورم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

من مهمان زهرا

دیروز باید  یک سری می رفتم دانشگاه برگه های امتحانی و نمره ها را تحویل می دادم.

تعطیل

امروز روز خوبی داشتم ولی بسیار خسته ام برای همین نوشتن را تعطیل اعلام می کنم تا انشاا... صبح که شد شاید روز دیگری برای گفتن و نوشتن باشد.

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

ریاضیدانها و تکنولوژی

الان یک هفته است که فهیمه دفاع کرده. خیلی دوست داشتم دفاع فهیمه می رفتم. قبل از دفاع نظر من را درباره پاورپوینت دفاعش پرسیده بود. پاورپوینت ساده ولی زیبایی طراحی کرده بود.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

ساعت شهرداری

امروز ساعت دوازه رسیده بودم میدان شهرداری. مثل همیشه ساعت شهرداری  سر ساعت دوازده شروع به زنگ زدن کرد، دقیقا وقتی که من از جلوی ساختمان شهرداری رد می شدم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

دکتر شریعتی

امروز روز شهادت دکتر است من دکتر را دوست دارم چون اولین بار در کتاب او بود که درباره دین می خواندم که با نگاهی متفاوت با بقیه دین را می دید.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

یک ایرانی همه فن حریف

ما ایرانی ها کنار همه خصلتهای خوبمان چند خصلت بد هم داریم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

حرفهای که گاه نمی شود گفت.

در دنیای آدمها گاهی توضیح دادن بعضی کارهای ساده سخته مثلا نمیشه به راحتی بعضی حرفها رو به دیگران گفت. نه مقصودم این نیست که نمی خواهید بگویید منظورم این است که قصد گفتن دارید ولی کلمات مناسب نمی یابی. چون دایره کلمات کوچک است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

روز رغائب

امروز اولین پنج شنبه ماه رجب است یعنی امروز رغائب است.

داستان: دفترچه تلفن

لابه لای دفتر خاطراتش می گردد شاید شماره تلفنی از او بیاید آمد عایدش چیزی نمی شود. چند ساعت پیش خبری از او شنیده بود و هنوز گیج بود که خبر واقعیت است یا مجاز.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

رستوران غذاهای گیلانی

یک روز با مرضیه درباره این صحبت می کردیم چرا یک رستوران با غذای های گیلانی تا حالا نزده اند. با توجه به اینکه غذاهای گیلانی خوشمزه اند و به ذائقه دیگر مردم ایران سازگار. به نظر من اگر چنین رستورانی تا حال افتتاح می شدکه  باری  از دسرهای شمالی  و منو غذاهای آن شامل غذا و دسرهای زیر بود واقعا محشر می شد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

قانون گریزیهای من

هرچه باشیم ما ایرانی هستیم و در ذات قانون گریز.

فال حافظ

گوشه سمت راست اون پایین یه لینک فال حافظ گذاشتم. اصلا علت اینکه این لینک را گذاشتم برای اینه که شادی افتخار داده و به وبلاگم سر زده و نظر گذاشته. حالا فال حافظ چه ربطی به شادی داره.

تصحیح برگه ها

دارم برگه های امتحانی تصحیح می کنم واقعا بعضی ها محشراً. مثلاً یه نمونه اش که باید ذکر کنم و نمی شه ازش گذشت یه آقایی که یکبار ایشون رو زیارت کردم اون هم جلسه قبل از امتحان میان ترم که ایشان به من افتخار دادن و تشریف آوردند سر کلاسم و تنها دغدغه شون این بود که اگر امتحان میان ترم ندن چه بلایی سرشون میارم که حضرت آقا روشون نمی شد بپرسند و از بنده خدا بغل دستیشون خواستند این سئوال اساسی زندگیش رو از من بپرسه. از این مطلب بگذریم فکر می کنید ایشون در برگه اش چی نوشته؟

شعری که در ذهنم گیر کرده بود!!!!!!!!!!

غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلكه خبر 

دلم گرفته بود و این شعر نیما در ذهنم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

پازل سه بعدی

پریروز رفته بودیم دیدن علی اینها که از سفر برگشته بودند و برای محمد هم که شاگرد اول شده جایزه یه پازل سه بعدی کشتی گرفته بودیم. سپیده می گفت قبلا علی براش پازل سه بعدی کشتی بادبادنی خریده بود اما خوشبختانه مال ما یه کشتی جنگی بود. 13 قطعه اولش رو توی خونه علی درست کردیم. محمد که دوست داشت با ما بیاد برای همین محمد اومد خونه ما پازلش رو هم با خودش اورد. دیروز از ساعت ده صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر من و محمد سرگرم ساختن کشتی بودیم اواخر ساختن کشتی محمد دیگه خسته شده بود و می گفت: "عمه جون بسه!" ولی وسط کار نمی شه ول کرد برای همین تا انتهاش رفتیم. یه واقعیت ساختن این پازلها سرگرمی خوبی برای آدم بزرگهاست تا بچه. از زحمتی که کشیدم نیز عکس گرفتم و در این پست گذاشتم.
پی نوشت 1: دیروز اینقدر به انگشتم فشار اوردم که زیر ناخنم خون ریزی کرد.
پی نوشت 2: پیشنهاد می کنم در اوقات فراغتتون از این پازلها درست کنید چون واقعا سرگرم کننده است و درانتها کارهم یک  وسیله تزیینی دارید که از مجسمه های چینی و غیره به نظر من جالب تر و می تونید در دکور خونه ازش استفاده کنید.
پی نوشت 3: قرار کشتی رو باز کنم و دوباره در موقع ساختن چسب چوب بزنم تا خراب نشه!




۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

امتحان گرفتن

امتحان گرفتن از امتحان دادن خیلی جالب تر است فقط بدی آن اینست که چیزهای را می دانی نباید بگویی واقعا این تیکه خیلی سخته گاهی اوقات اشتباهاتی در دانشجویانم می دیدم که از کارشون تعجب می کردم. چقدر سخته بدونی دیگران دارن اشتباه می کنند و تو ساکت بمونی. یه لحظه فکر کردم خدا هم نسبت به بندگانش شاید این حس رو داره می بینه که اونها اشتباه می کنند ولی باید ساکت بمونه تا سر بندگانش به سنگ بخوره تا خودشون راهشون رو پیدا کنند گاهی اوقات فکر می کنم خدا هم از دست بندگانش لجش در می آد اینقدر از مرحله پرت هستند دارند به بیراهه می روند و بعد یه نون توی کاسه شون می گذاره تا شاید راه رو پیدا کنند گاهی راه رو پیدا می کنیند گاهی نمی کنند گاهی اوقات حتی متوجه نون توی کاسه هم نمی شن. بگذریم زدم جاده خاکی داشتم چی می گفتم؟ آهان درباره امتحان دیروز. هر کدوم از دانشجویانم دیروز یه مشکل داشت یکی دستش شکسته بود یکی مادرش تصادف کرده بود یکی خواهر شوهرش مرده بود یکی سه تا امتحان توی یک روز داشت. با این قوم که هریک به مصیبتی گرفتار بودن من گرفتار بودم.
وسط جلسه امتحان یکی فقط التماس دعا داشت و من می گفتم به جای التماس یه ذره به برگه ات نظری کن. یکی من رو بعد از اینکه امتحان داد از کلاس بیرون برد و گفت استاد میشه شمارت رو به من بدی؟ گفتم نه! گفت استاد ما هم که خانومیم مزاحمت ایجاد نمی کنیم. گفتم نه من به شما اطمینان دارم اما اگر دوستی از شما خواست اون هم دوست شماست نمی تونید بگین ندارید. بعد با داشتن شماره من مشکل شما حل نمیشه. واقعا کیس جالبی هستند. 
بعد از امتحان یکی از دانشجویانم که با حراست داشت صحبت می کرد با حراست سلام و علیکی کردم  دانشجو شروع کرد از وضعیت مادرش گفت که تصادف کرده. حراست هم گفت که هواش رو داشته باشم. موقعی که رفته بودم برگه ها رو تحویل بگیرم مسئول آموزش اسم سه نفر نوشت تا هواشون رو داشته باشم توی راهم هم مدیر گروه حسابداری به من زنگ زد که هوای یکی دیگر رو داشته باشم همین الان هم که داشتم این پست رو می نوشتم رییس واحد ما هم اسم سه نفر رو داد که نظری به اونها داشته باشم. فکر می کنم با این وضعیت من نباید کسی رو بندازم چون هرکسی یکی رو دیدی و هرکسی پسر خاله یکی هست وقتی توصیه ها داره زیاد می شه من رو داره سنگدل می کنه که هم این برگه ها رو با سخت گیری تصحیح کنم.

برگه احضاریه

دیروز عصر هم امتحان داشتم. قبل از امتحان به خاطر اینکه کارمندی زحمت نکشیده بود کارش را خوب انجام بدهد مجبور شدم به دنبال آدرسی بگردم بعد برم سر کارم. ماجرا از چه قرار است تقریبا سر ظهر بود که مامان با برگه ای بالا آمد عینکش را نزده بود و نمی توانست بخواند گفت "این چیه که توی صندوق پست مابود؟" من نگاهی کردم برگه احضاریه برای یه آقایی به خاطر پرداخت نکردن نفقه بود و در برگه نوشته شده بود در صورت مراجعه نکردن بعد از سه روز اون آقا رو جلب می کنند. اما نه آدرس مثل ادرس خونه ما بود نه چنین شخصی همسایه مون. پلاک خونه رو 20 نوشته بودند جالب این است که آپارتمان ما پلاک نداره تا 20 باشه. اولین کاری می شد کرد از بقال سر کوچه مون بپرسم به طور معمول بقالها از اینترنت پرسرعت هم سریعتر اطلاعات رو جابه جا می کنند و بانک اطلاعاتی قوی درباره همه ساکنان کوچه و محله دارند متاسفانه بقال مون نبود و پسرش که از دار دنیا بی خبرمغازه رو اداره می کرد. من به میوه فروشی پاس داد ازش پرسیدم که چنین آدمی با چنین اسمی رو می شناسه گفت نه گفتم چنین کوچه ای رو چی گفت آره و آدرس کوچه رو ازش گرفتم . توی اون کوچه پلاک 20 رو پیدا کردم زنگ زدم کسی در رو باز نکرد از بقالی که همسایگشون بود پرسیدم ساکن این خونه فلانیه که نمی دونست از دختر جوانی که اونجا وایساده بود پرسیدم اون هم نمی دونست ولی بهترین کسانی که درباره آدمهای یه کوچه می دونند فقط افراد پیر کوچه هستند یه آقای مسن با دوچرخه اش رد می شد که ازش پرسیدم اون تایید کرد برگه رو اننداختم در صندوق پستیش. توی راه به این فکر می کردم که این بدبخت بدون اینکه احضاریه اش را دریافت کنه اگه به جرم اینکه به  احضاریه توجه نکرده دستگیر می شه چقدر بد بود. بعد با خودم گفتم در این جامعه که یه نامه ساده رو نمی تونن به مقصد برسون پلیسهاش حال دارن بیان در خونه یارو دستگیرش کنند. فکر نمی کنم. به واسطه این یافتن آدرس کمی داشتم دیر می رسید. سوار ماشین بودم که برم دانشگاه که راننده زد کنار و اول لوبیا خرید بعد رفت  نانوایی  توی گرما ما را نشاند بعدش برای اینکه جبران کند نان تعارف کرد گفتم آقا ممنون به جای تعارف نون ما توی زل گرما نشستیم. خب یه کم باز هم دیر شده بود. وقتی رسید دانشگاه خلوت بود رفتم بخش امتحانات بپرسم کجا امتحانم برگزار می شود که کسی نبود نمی دانم که حس شیشم می گفت در سالن اجتماعات اممتحان برگزار می شود. رفتم انجا بله دقیقا درست رفته بودم. بقیه قصه امتحان گرفتن را در پست بعدی می گذارم.

گریه دانشجوی من

امروز یکی از دانشجویانم سر امتحان گریه کرد من سعی خودم رو کردم  و به طور غیر مستقیم کمکش کنم. اولش نمی خواستم برم بالای سرش ولی وقتی قدم می زدم و بالای سر اون می رسیدم نا خود آگاه کمکش می کردم چند بار از من راهنمایی خواست. یه بار که اومدم بالای سرش دیدم از گوشه چشمش اشک میاد. گفتم خانم فلانی چرا گریه می کنی؟ گفت استاد ترم آخرم و بچه شیرخوره دارم دیگه نمی تونم رفت و آمد کنم یه بار هم این درس رو افتادم. دلم سوخت فکر می کردم بد داده باشه ولی فکر نمیکردم اینقدر بد داده باشه! به برگه اش نگاه کردم چندتا عدد رو کنار هم نوشته بود گفتم یه علامتی چیزی بین اینها بگذار یه چیزی بنویس من به تونم  نمره بدم. با راهنمایی من دو تا از سئوالات رو نصفه نوشت همه رفته بودند فقط دو نفر مانده بود مراقب گفت استاد می تونید برین اتاق اساتید استراحت کنید من از خدا خواسته بودم نمی توانستم احساساتم را کنترل کنم و کمکش نکنم برای همین پیشنهاد مراقب رو با جون و دلپذیرفتم. وقتی ماجرا رو برا مامان تعریف می کردم مامان حرفی زد که شاخم در اومد گفت: "درس که نمی خونه بهتره بیفته خوب مگه سپیده بچه داشت سر کار هم می رفت درس هم میخوند اینها همش بهونه است." راست می گفت چون دانشجوی من به اندازه یه صفحه هم درس نخونده بود. اما این حقیقت رو از زبان مامان که همزاد پنداریش با آدمهای نالان خوبه من رو متعجب کرد.
راستی از امتحانم بقیه راضی بودند.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

فوتبال

همین الان که من این پست را می گذارم در آن سر دنیا 22 نفر به دنبال یک توپ می دوند 4 نفر خطای آنها را می گیرند هزاران دوربین از این دویدن آنها عکس و فیلم میگیرند و چندین هزار نفر این واقعه را زنده می بینند و ملیونها نفر آن را از صفحه تلویزیون دنبال می کنند. برای برگزاری آن میلیونها دلار خرج شده تا به اندازه 90 دقیقه یک عده از مردم دنیا سرگرم باشند و به مشکلات عمده خود فکر نکنند.  دولتها از این واقعه خوشحالند چون مردم را سرگرم کرده اند و ازشرشان خلاص شده اند مردم خوشحالند چون مدتی بی دغدغه بوده اند و ورزشکاران خوشحالند چون به وسیله آن مشهور می شوند و خبرنگاران خوشحالند چون موضوعی بی دردسر به تورشان خورده می بینیم که دنبال یک توپ دویدن چقدر مفید فایده است. 

فردا

من به فردا می اندیشم
به همان فردایی که بعد از امروز می آید
من هنوز منتظرم
شاید فردا مثل امروز نباشد!!!!

داستان: من مامانم رو می خوام

دخترک زد زیر گریه مادرش را می خواست اشکهایش از گوشه چشمهای گوشه دارش جاری بود. مغازه دار نگاهی به دخترک کرد و نگاهی به اطراف هیچ زنی را نمی دید. صدای دخترک زنگ برداشته بود و مدام یک جمله را تکرار می کرد "من مامانم رو می خوام."

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

اولین امتحان پایان ترم

فردا امتحان پایان ترم اولین درسهای را که داده ام برگزار می شود به اندازه روزهای امتحان خودم مضطرب هستم امیدوارم که دانشجویانم درس بخوانند که چشمم آب نمی خورد. فکر می کنم کرم از من باشد درس نخواندن از آنها تا بتوانند این درس را پاس کنند خدا به انها رحم کند!!!!!!!!!

اس ام اس بتول

داشتم صفحه واژگان گیلکی رو به روز رسانی می کردم که صدای شیپور موبایلم در اومد چه می بینی باعث بسی خوشحالی بتول اس ام اس زده. راستش اینقدر خوشحال بودم که توی پوستم نمی گنجیدم با دوستی قدیمی با اس ام اس در ارتباط بودن بسی جای خوشحالی داره. این کار خیر رو الهام انجام داده و کلی من رو خوشحال کرد خدا خیرش بده!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

کابوس

پنج شنبه قبل از انتخابات شالم را دیگر نگذاشتم وبعد از آن روز به جز چندبار دیگر از کمد در نیاوردمش و دارد حالا داخل کمد خاک می خورد.

وساطت

پنج دقیقه پیش دیدم موبایلم زنگ می خوره شماره آشنا نبود گوشی رو برداشتم یه آقای پشت خط بود خودش رو معرفی کرد که یکی از همکارا توی گروه عمرانه و آشنای یکی از دانشجویان من و التماس دعا برای نمره امتحان داده نشده برای آشنایشان را داشت. واقعا شاخم در آمده بود من تازه امروز سئوال امتحان رو طرح کردم و هنوز امتحانی گرفته نشده که خانوم م. ک رفته پارتی انداخته بنده خدا می گفت یه کمکی بکنید یا می تونم بهش فشار بیارم که درس بخونه. راستش نمی دونم چطور به کسی نمی بینم فشار وارد کنم که درس بخونه! خداییش دانشجو هم دانشجویان قدیم.

واژنامه گیلکی

چند روزی هست که واژه نامه گیلکی تهیه می کنم که لینک صفحه آن در سمت چپ وبلاگ است. 
http://parshkooh.blogspot.com/p/blog-page_05.html

عکس های از دانشگاه تربیت معلم

گفتم عکسها را زود می گذارم این هم عکسها:

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

مترو بازار بزرگ اقتصادی

قبلا اگر میخواستم به کسی جایی در ایران را نشان بدهم که به دنیا مدرن نزدیک است می بردمش مترو تا حس انسان مدرن را درک کند که قطار به خاطر تو یک دقیقه صبر نمی کند اما این دنیای مدرن دیروز زشتی تهران را نمایش می داد. بر روی صندلی قطار نشسته ام اول پسر بچه ای می آید که وسایل تزیینی آشپزخانه دارد و می خواهدآنها را بفروشد. بعد دختری جوان با آرایشی فراوان که فکر نمی کنی فروشنده باشد تاپ وبلوز می فروشد و بعد بعدی اینقدر افراد گونان گون می آیند که همه چیز می فروشند از لوازم آرایشی و لباس زیر و بلوز و تاپ و روسری بگیرتا مواد خوراکی و دستمالهای جادویی. تعداد دست فروشهای مترو آنقدر زیاد است که نمی توانید این تعداد فروشنده را در یک بازارچه ببینید. مترو به قول بچه ای ده دوازه ساله ای که کنار من  ایستاده بود بازار بزرگ اقتصادیست. بازاری که فقر جامعه را در فضای مدرن نشان می دهد.

تجدید خاطره با تربیت معلم

دیروز رفته بودم تربیت معلم از دراتوبان می خواستم وارد شوم دیدم چقدر دیوار دانشگاه را عقب کشیده اند. نگهبان گفت اجازه ندارد از این طرف اجازه ورود بدهد اما اشکال نداره بیام تو! به قرار همیشه کارت خواست یادم آمد که باید موقع برگشت از همین جا کارتم را بگیرم. ولی چون می خواستم از در میدان دانشگاه خارج شوم تا میدان پیاده رفتم از کنار دیوار دانشگاه که رد می شدم متوجه کارگاهی شدم که داخل دانشگاه بود جلوی در آن پرچمی آبی رنگ  آویزان بود که آرمی داشت و زیر آن نوشته شده بود قطار شهری کرج. تازه دوزاری من افتاد قرار است که ایستگاه مترو در داخل دانشگاه تاسیس بشود. وارد دانشگاه شدم با تمام آشنا بودنش غریبه بود. جلوی سایت کتابخانه مرکزی دانشگاه را دارند می سازند. رفتم آموزش. بخش آموزش شده بخش حراست و کلاسهای 900 حالا آموزش است تمام کلاسها را پارتیشن بندی کرده اند. کی یادش میاید که اینجا همان کلاسها بود که سه سال درس خواندیم. بعد رفتم دانشکده ریاضی موقع امتحانات بود خالی از سکنه. موقع برگشت از جای جای دانشگاه عکس گرفتم.
چقدر دیروز احساس می کردم که آشنای غریبم اهل اینجایم ولی کسی را نمی شناسم چه روزگاریست!
شب که آمدم استاد لالی جواب تبریک روز استاد را با تاخیر برایم فرستاد نوشته بود که من را به یاد نمی آورد که به او حق می دهم.
پی نوشت: به زودی عکسها را می گذارم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یک روز در چند قسمت

نوشته امروزم را به چند قسمت تقسیم می کنم که همه چیز رو در یک پست گفته باشم.

قسمت اول: امروز تولد زهرا بود. با خودم قرار گذاشته بودم که امروز بروم خانه زهرا هم دید و بازدیدی کرده باشم وهم به خاطر نقل مکان به خانه جدیدیشان تبریک گفته باشم  هم روی گلش را ببینم. اما قرار دیروز ما برای رفتن به دانشگاه به امروز موکول شد  برای همین من زهرا را امروز دیدم اما نه در خانه شان بلکه در راه رفتن به دانشگاه. از دیدنش کلی مسرور شدم خیلی وقت بود که ندیدمش. قبلا که رشت زندگی می کرد راحت تر به هر بهانه ای می شد همدیگر را دید اما حالا که به قول ما انزلیچی شده این فاصله ها موجب تاخیر در دید و بازدید مان است.

قسمت دوم: امروز ابلاغیه ام را برای امتحانات دریافت کردم. زهرا هم با در بسته روبرو شد امیدوارم کارش درست شود.

قسمت سوم: اولین حلسه جدی کلاس آیلتس امروز شروع شد. خوبی این کلاس اینه که باید فقط انگلیسی صحبت کنیم و بدیش هم همینه! چون اگه از دستمون در بره و فارسی حرف زدیم شیرینی مادر نزدیکه و پول یه شیرینی افتادیم. بحثهای کلاس برای خودش جالب بود. بحث اولی که پیش اومد از متن کتاب شروع شد که درباره مکانی خاص بود که افراد می آیند و در آنجا عشق زندگی برای تمام عمرشون با چند ساعت صحبت کردن با شخصی که در صندلی روبروشون می نشیند پیدا می کنند. جالب این بود که آقایون با این مطلب موافق بودند و خانمها مخالف بودند معلم ما که خانم است این مبحث رو به چالش کشید بعدش گفت اونهای موافقند از کلاس بیرون بقیه بمونند که یکی از اون موافقهای سر سخت گفت که از نظرش برگشته. برای مزاح و شوخی موضوع خوبی بود. بحث بعدی که به چالش کشیده شد درباره رشت بود که معلم ما ازش بدش می اومد و همکلاسی من که با شوهرش توی این کلاس شرکت می کنه با این مطلب موافق نبود و بحث می کرد من خودم رو انداختم وسط بحث و گفت که رشت شهر امن و خوبی در مقابل با تهران. معلم ما با تعجب می گفت که امن. از بقیه خواست که نظر بدن که موافق و مخالف داشت ولی موافقاش کم نبود. معلم ما از گروه های گیلانی فیسبوک هم خوشش نمیاد برعکس من.
قسمت چهارم: محمد و علی و سپیده امروز رفتند برای مشهد. شهر دوست داشتنی محمد چون هم حرم امام رضا آنجا ست هم قبر نادر شاه و هم آرامگاه فردوسی. محمد به امامان علاقه خاصی داره. همچنین عشقش نادرشاه افشاره و بین شاعران فردوسی رو دوست داره برای همین چند وقتی بود که دوست داشت بره مشهد که خدا قسمت کرد. در واقع علی ماموریت رفته و از این فرصت برای یه مسافرت استفاده کرده ولی تجربه نشان میده که باید سپیده تنهایی مشهد رو بگرده چون علی اونقدر کار داره که اگر شب برسه بره حرم شاهکار کرده!

امروز روز پرکار و شلوغی بود.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

تفاوتهای دو کشور

امروز باید در زل آفتاب  دنبال ریزنمرات مریم می رفتم دبیرستانش. حالا به مریم گفته بودند که ساعت یک امتحان نیست و مریم می تواند ریزنمراتش را بگیرد. رفتم داخل حیاط مدرسه گوشه محوطه پر بود از کیف دانش آموزان و دانش آموزان نیز  در تک صندلی های داخل سالن نشسته بودند و امتحان می دادند من را به سالن راه ندادند تا وارد دفتر بشوم از پنجره با خانمی صحبت کردم و گفت که ساعت دو نیم بیایم با مریم تماس گرفتم قرار شد خودش بیایید. من برگشتم مریم که آمده بود نتوانسته ریز نمرات را بگیرد از مریم شماره دانش آموزی می خواستند در دوره مریم هنوز سیستمها بایگانی سنتی بود با عدم همکاری مسئولان مدرسه مریم زود برگشت و دست خالی. حالا داشته باشید که این سومین باری بود که مریم سعی کرد این ریز نمرات را بگیرد.
من که آمدم خانه ساعت حدود دو بود. همان موقع ایمیلی برای  دانشگاه Coimbra فرستادم. ساعت چهار که ایمیلهایم  را چک می کردم دیدم جواب ایمیل را فورا ارسال کرده اند.  برخورد سیستمهای آموزشی دو کشور قابل مقایسه نیست متاسفانه در کشور ما از گشتن در بایگانی به دنبال یک مدرک  دریغ می کند اما در آنجا در روز تعطیل مثل اینکه منتظر ایمیل از ما نشسته  اند که سریع پاسخ دهند. نمی شود این تفاوتها را نا دیده گرفت.

نتیجه نصیحت

خدا را شکر که نصیحت کردن ما این بار بیهوده نبود و مخاطب خاص من به صحبتهای من گوش داد و حالا هم به نتیجه مطلوب خودش رسیده یعنی تازه به حرف من که باید بیشتر مواقع نیمه پر لیوان را دید نه نیمه خالی آن را. امیدوارم من مجبور نشوم زیاد نصیحت کنم و برای دیگران نسخه بپیچم چون از این کار واقعا متنفر هستم اما دلم می خواهد هرگاه این کار را کردم مخاطبم گوش کند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

نصیحت

می خواهم اینجا کسی را نصیحت کنم پس این نوشته را نصیحت به شخص خاص بدانید و به عام توسیع دهید.
" آدم که صبح بر می خیزد هزار مشکل مثل عذاب آسمانی جلوی پای آدم می افتد هر چند مشکلات گاه آنقدر بزرگند که با زور ما سازگار نیست اما با نگاه مثبت تجربه ای هم هستند که شخصیت انسان را ورزیده می کنند تا در مقابل اتفاقات بعدی تصمیمات درستی بگیریم. اگر بروز یک مشکل را طلایه دار بروز مشکلات بعدی بدانیم نقطه آغاز شکستهای ما خواهد بود زیرا با منفی بافی درباره اتفاقات پیش زمینه بروز ناخواسته حوادث نامطلوب را ایجاد می کنیم چون منفی بافی موجب مسدود شدن ذهن و در نتیجه عکس العمل نامطلوب نسبت به حوادث ناهنجار خواهد بود پس برای اینکه منفی بافی مان به حقیقت نپیوندد باید به آینده و حوادث آن خوشبین بود. عذاب دادن خود و خورد و خوراک از خود گرفتن به خاطر مشکلی که شاید برای هر کس پیش می آید روش معقولی نیست. انسان باید تا می تواند در مواقع مشکلات به آن بخندد نه اینکه در دنیا را به روی خود ببندد. با نگاه کردن به رفتارهای قبلی خود می توانی به این نتیجه برسی که پیش آمدن این حادثه از کجا سر چشمه گرفته و با دانستن منبع حوادث به راحتی می توانی برای بروز مجدد آن چاره ای بیاندیشی. شاید حرفهای مرا یک مشت جملات با آب و تاب روانشاسی مآبانه می دانی اما اگه به آن دقیق فکر کنی، می بینی  که حرفم کاملا درست است و به کار بستن آن، آنقدرها که فکر می کنی سخت نیست مایه آن کمی خوش بینی است."

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

دل به دل اتوبانه

مامان هر سال روز زن برای سپیده یه کادو می گیره. امسال به ما سفارش کرده بود که برای سپیده ماهیتابه دو کفه ای که برای سرخ کردن به روغن احتیاج نداره رو بخریم. ما هم روی حرف مامان حرف نزدیم رفتیم یکی از اونها رو خریدیم و کادو پیچش کردیم. دیروز علی و سپیده و محمد اومده بودند که روز مادر رو تبریک بگن. محمد که جلوتر از همه می اومد کادو مامان دستش بود راستش سایز و اندازه کادو مامان با کادو سپیده یکی بود یه لحظه شک کردم که همونه یا نه!ولی مرضیه از من بیشتر علامت سئوال براش ایجاد شده بود زود محمد برده بود توی اتاق و کادو مامانش رو داد دستش تا بده به سپیده! حالا برای همه این علامت سئوال ایجاد شده بود  که آیا هر دو اینها یکی یا نه؟ خب سپیده گفت مشخصات بدین. مرضیه گفت به آشپزی ربط داره.سپیده گفت آره. بله مثل اینکه دل به دل اتوبانه. عروس و مادر شوهر هر دو برای همدیگر یه کادو خریده بودند به قول علی هر کی برای خودش ماهی تابه خریده. جالب اینکه مارک هر دو اونها یکی بود تنها رنگشون فرق می کرد. این یکی از اون روزهای مادری هست که هیچ کدوم یادمون نمیره مثل اون سال که کادو مامان ماشین ظرف شویی بود و روز مادر منتظر نصابش بودیم که نیومد و نصب نشد یا اون سال که برای مامان صندل خریده بودیم و پای مامان شکسنه بود. امسال هم برای خودش یه نکته داشت که فراموش نشدنی شد!

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

مرگ

مرگ خیلی نزدیک است مامان دیروز رفته بود مراسم سوم پرستار پدربزرگ. پارسال همین موقع بود که حال پدربزرگ بد شد و پرستارش از کار استعفا داد. بعدها به سپیده گفته بود می ترسید پدر بزرگ بمیرد و چون از مرده می ترسید ترجیح داده استعفا بدهد. حالا می بینم پدر بزرگ مثل هر روز قدم زنان می رود پارک و بنده خدا پرستارش حالا چند روزیست زیر خروارها خاک خوابیده است. دنیا را می بینید!

روز مادر

فردا روز مادر است نمی خواهم چیز زیاد بگویم فقط بدون اجازه شهریار شعر مادرش را می آورم با عرض پوزش از استاد شهریار. یک جمله هم  اضافه می کنم که خدا تمام مادارن را حفظ کند که قدر زحماتشان را ما نمی دانیم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

عکسهای دانشگاه

با نوشتن پست جشن فارغ التحصیلی تصمیم گرفتم تعدادی از عکسهای دوران دانشجوی ام را در این پست بگذارم.

شادی گم شده

پارسال بود که دنبال مدرکم رفته بودم دانشگاه کارم تمام نشد و مجبور شدم پنجشنبه و جمعه را بمانم تا شنبه کارهایم را انجام دهم. مهمان زهرا بودم که خودش مهمان سمیه و شهین بود.توی خوابگاه کسی نبود همه برای تعطیلات قبل از امتحان رفته بودند خانه. یکی از بچه های ارشد تنها بود و شام را با شهین اینها می خورد اسمش یادم نیست.به انتخابات نزدیک بود. همان هم طبقه ای شهین می گفت: "مناظره امشب برگزار می شود بیا بریم اتاق تلویزیون و مناظره را ببینیم." رفتیم سالن خالی بود فقط جای درس خواندن چند نفر پهن بود کم کم به تعداد ما اضافه شد کل کسانی که بودند هشت نفر بیشتر نبود که چهار نفر ما بودیم من و زهرا و شهین و هم طبقه ای شهین. بین همه ما یکی مخالف بود و به خاطر او باید زبان در کام می گرفتیم. یکبار من یه جمله بی ضرر در گوش زهرا گفتم که شنید و چنان چپی به من نگاه کرد که نگو. خداییش لالمانی گرفتن خیلی سخت بود. به خصوص که خانوم خانوما هر موقع که دلش می خواست افضات می کرد و حالا جالب تر که هم طبقه ای شهین هم گاهی تیکه های باحالی به اون می انداخت. چقدر مناظره جالب بود بخصوص پای مناظره یه مناظره با سکوت هم ما داشتیم ما با نگاهمان با پچ پچهامان داشتیم به مناظره کسی می رفتیم که به راحتی بلند بلند نظر می داد.
وقتی از دانشگاه برگشتم خواهرهایم مرا بردند به شبهای منظریه چه شوری بود با وانت یک عده راه افتاده بودند و شادی می کردند سر سرعتگیر جلوی پارک بانوان که می رسیدند پیاده می شدند و بعد سرعتگیر سوار می شدند. چه شبهای شادی بود طرفدار هر کسی بودی فرق نمی کرد همه لبخند بر لب داشتند و شاد بودند هنوز هم باورم نمی شود که آن لبخندها محو شده و آن شبهای شاد که هنوز در یادم هست از بین رفته است. واقعیت این شعر شفعی کدکنی است:

طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست 
با چشمهای روشنِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما: 
یک سو خلیج فارس 
سوی دگر خزر

مرد دقیق نود

گفته بودم مرضیه زن دقیق نود است ولی یادم رفته بود مرد دقیق نود رو هم معرفی کنم معلوم کی اون هم علی هستش. حالا چرا؟