۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

استاد خوب یا بد؟

دوتا دانشجو دارم که یکی داور فوتباله و دیگری عضو شورا شهراست. اولین بار یکی از اساتید من رو با اونها آشنا کرد. ماجرا از این قرار بود که که توی دفتر نشسته بودم که استاد عزیز اومد و گفت که می خواد من رو با دوتا از شخصیتهای دانشگاه آشنا کنه. اولش من رو به همسرشون معرفی کرد بعد من رو به این دو دانشجوم معرفی کرد. بعدها از رییس دانشگاهمون شنیدم که اونی که عضو شورا شهره از بینایی کمی برخوردار هست و احتیاج به یک عمل چشم دیگر دارد از این بابت خیلی ناراحت شدم. راستی نگفتم بعد از معرفی هیچ کدامشون سر کلاس اون جلسه حاضر نشدن. جلسه بعد اومدن. حضورشون در کلاس مثل دانشجویان مستمع آزاد بود. فقط بودن یک داور سر کلاس موجب می شد که حواس بقیه دانشجویان جمع نباشه. 
اما دیروز نیز آمده بودند و با رییس دانشگاه وارد دفتر شدند و آبدارچی برایشان چایی آورد. رییس دانشگاه آنها را معرفی کرد ومن ابراز کردم که می شناسمشان. ابتدا داور گفت از مطلب جلسه قبل هیچ نفهمیده و فکر کرده که کلاس رو اشتباهی اومد کلاس زبان نه ریاضی.  قبل از صحبت کردن فکر می کرد من گیلکی متوجه نمی شوم به او گفتم که می فهمم. بعد بحث رفت سمت یکی از اساتید که نفس همه را در شیشه کرده با اینکه من از اخلاق بدش خوشم نمیاد ولی بدم نمیاد حال دانشجویان رو می گیره چون مدیر گروه هم هست نفسش از جای گرم در میاد راحت حال اینها رو می تونه بگیره. داور می گفت:"اگه استادی تعداد افتاده هاش نود درصد کلاس باشه مشکل در درس دادن استاده؟" بعد من رو مخاطب قرار داد که تاییدش کنم من گفتم "آره ولی نه همیشه!" واقعیت اینه که حرف داور درسته مثلا می گفت اگه یه تیم بد نتیجه می گیره تقصیر مربی نه فوروارد راست می گفت. اما نه همیشه گاهی توانایی تیم بیشتر نیست برای همین نتیجه نمی ده. اما نماینده شورا نظری دیگر داشت او می گفت :"مثلا من وقتی از درس چیزی نمی دانم خب می افتم این مشکل استاد نیست مشکل من دانشجوی" او هم راست می گفت چون خیلی از دانشجویان اینجا اصلا سعی نمی کنند!
راستی اگه دانشجویان یه استاد بیشترشون قبول نشن مشکل از کجا آب می خوره؟

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

شاهکار فرمها

امروز رفتم پیش حراست باید یک فرم چند صفحه ای را پر می کردم. این فرم شاهکارفرمها بود. حالا چرا میگم آخه بجز سئوالات روتین درباره مشخصات خودم و تحصیلاتم و سوابق کاریم یه سری سئوالات جالب داشت مثلا اسلحه دارم یا نه؟ خودم یا اعضای خانواده عضو گروههای مخالف بوده اند یا نه؟ یا اینکه اعضای خانواده ام مهاجرت کرده اند یا نه؟ یا اصلا سفر خارجی رفته ام یا نه؟ خداییش اگه من ریگی در کفش داشته باشم به نظر شما میام خوداظهاری بکنم و همه رو صادقانه بیان کنم. اگه کسی چنین کاری بکنه واقعا جای تعجب داره و بهتر اون رو برای حفظ و حراست نمونه های خاص در موزه نگهداری کرد چون در هر 6 میلیارد سال فقط یکی پیدا میشه که اینکار رو انجام بده.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

بدی سحر خیزی

ببین، اگر پرنده ای، پرنده ای سحر خیز باش،
و کرمی برای صبحانه ات شکار کن.
اگر پرنده ای ، سحر خیز ترین پرنده باش-
اما اگر کرمی،تا دیر وقت بخواب.
>>شل سیلور استاین.<<

امروز من پرنده بسیار سحر خیزی بودم آنقدر سحر خیز که کرمها هنوز بیدار نشده بودند. ماجرا از این قرار بود امروز می خواستیم صبح آش بخوریم. وقتی رفتم آش بخرم آش فروش تازه کرکره مغازه اش را داشت می داد بالا و مجبور شدم آش سرد بخرم. می بینید زیاد سحرخیزی هم خوب نیست. پس اگر پرنده ای با کرمها برخیز تا بتوانی کرمی شکار کنی چون اگر کرمها تا دیر وقت تصمیم بگیرند بخوابند تکلیف تو معلوم نمی شود چیست؟ حرف من را از حرف شل سیلور استاین بیشتر جدی بگیرید چون از سر تجربه می گویم.

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

شهر دوست داشتنی من

بعد از اینکه پست قبلی رو گذاشتم تصمیم گرفتم  درباره شهر دوست داشتنیم چیزهایی بنویسم. راستش اگه دبیرستانی بودم و از من می پرسیدن درباره شهرت نطرت چیه؟ می گفتم ازش خوشم نمیاد. شهر آدمهای سطحی و الکی خوش آدمهایی که در عین تنگدستی در عشق کوش و مستیند. دیدگاه من سرچشمه از دیدگاه خانواده ام داشت که نمی توانستن رفتار مردم رشت را هضم کنند. اما مرور زمان من را با واقعیتی روبرو کرد که به آن  اشاره خواهم کرد. 
زمان گذشت و من از رشت راهی تهران شدم شهر بی درو پیکری که بیهوده عریض و طویل شده  شهری متشکل  از لمپنترین و با کلاسترینها و متحجرترین و روشنفکرترین آدمها. شهری که در آن هر چیزی را که در گوشه گوشه ایران یافت می شود یا نمی شود به راحتی می توانی در آن بیایی فقط با صرف زمان. این شهر غیر طبیعی بدترین حاشیه در خور توجه را دارد.تهران شهر دانشگاه من بود. دانشگاه ام نه در وسط مهد تمدن این شهر عجیب بلکه در حاشیه شهر همزاد مجاورش واقع بود. بودن در حاشیه موجب می شود که متن را بهتر ببینیم. دراین زمان بود که  قدر یکنواختی و همگونی شهرم را دریافتم خوشحال بودم که شهرم زاده کارخانه ها و صنعت نیست. مریض از بیماری حاشیه نشینی. حاشیه نشینان در روستا زندگی می کنند اما بدبختی های شهر نشینی را دارند. از ترافیک شهری رنج می برند در خانه های پنجاه متری اجاره ای زندگی می کنند. اما از سینما و پارک هم محرومند از کوچکترین دلخوشی های ساده و تفریحهای سالم محرومند. حاشیه یعنی فقر! و فقر ناخواسته عامل جرمهای بسیارو بدبختی های فراوانیست. دیدن این شهر عجیب موجب شد که قدر شهرم را بدانم.
وقتی به خوابگاه رفتم آدمهای اقوام مختلف را دیدم که از شهرهای گوناگونی از ایران آمده بودند. دخترانی که به خاطر فرهنگ جامعه شان هرگز به تنهایی نمی توانستن به دانشگاه بیاییند و یا هرگز نان نگرفته بودند. شاید برای من که در شهری زندگی کرده ام که آزادی عمل زنانش بیشتر از این حرفها بود به نظر مسخره می امد. ولی واقعیت را دیدم وقتی به تنهایی به قم سفر کردم جایی که ترجیح دادم چادری را که برای زیارت آورده بودم از نایلون در آورم و به سر کنم. نمی خواهم بگوییم تنها شهری که چنین مشکلی دارد قم بود نه مثلا در یزد وقتی در صف نماز جماعت با مانتو به نمازایستاده بودم زنانی که در کنارم ایستاده بودند در مورد نماز خواندن با مانتو به شور ایستادند و سر انجام از سر ارشاد به من گفتند که دم در مسجد چادر هست و بدون چادرنماز خواندن کراهت دارد. با دیدن این شهرها خوشحال شدم در شهری زندگی می کنم اگر مردمانش اهل مذهب نیستند اما به مذهب تو کاری ندارند. اگر چه شاید برای هیچ خدایی بنده نیستند اما برای زنان جامعه مزاحمت ایجاد نمی کنند.
نه فقط آن شهرها چنین مشکلی داشتند بلکه شهر بزرگی مثل شیراز هم دچار همین مشکل بود. زیرا در چند شبی که شیراز بودیم با چنین مشکلاتی روبرو می شدیم. به عنوان مثال  یک شب که در کنار پارک کنار دروازه قرآن شام می خوردیم برای پنجاه دختری که به همراه سی پسر بودند مزاحمت ایجاد می کردند وبرای همین مجبور شدیم محل شام خوردن مان را عوض کنیم. با دیدن این شهر خوشحال بودم در شهری می زیستم که مردمانش تا دیر وقت بیدارند و وقتی شب می شود تازه دست زن و بچه شان  را می گیرند وقدم زنان به مهمانی یا پارک یا خرید می روند. برای همین هر موقع شبانه روز از تهران به رشت می رسیدم نگران نبودم که اتفاق بدی برایم بیفتد چون شهر من در تمام شبانه روز امن بود.
بعدها که به عنوان دانشجو به ارومیه رفتم متوجه تعصب کور ترکها و کردها نسبت به قومیتشان شدم به طوری که غریبه ها را نمی پذیرفتند خوشبختانه ارومیه نسبت به بقیه شهرهای ترک نشین مردم بافرهنگی دارد و کمتر از این مشکل رنج می برد ولی با این همه هضم غریبه ها برای آنها هم کمی سخت است. اما شهر من خوشبختانه این خاصیت را دارد که غریبه ها را خوب می پذیرد به عنوان مثال آشنایانی را می شناسم که برای مدتی در اینجا زندگی کرده اند و آنقدر از زندگی کردن در اینجا لذت برده اند با اینکه از این شهر رفته اند ولی بازگشت به رشت را بسیار دوست دارند. بهتر است که ذکر کنم بیشتر این آشنایان دخترهای جوانی بودند که به تنهایی در اینجا زندگی می کردند.  واقعیت این است که شهر رشت شهری ایده آل در ایران برای زندگی زنان است. هرگز این را از تعصب کورمن نسبت به شهرم نبینید  زیرا من مشکلات آن را نیز می دانم شهری که از بیماری ولخرجی و اصراف و ظاهر بینی رنج می برد اما با همه اینها شهری زیبا و دوست داشتنی نیزهست.

شهر مقدس من

دیروز وقتی  از سر کار بر می گشتم متوجه یه تابلو شدم. روی تابلو نوشته شده بود "به شهر مقدس رشت شهر فاطمه اوخری خواهر امام رضا خوش آمدید." راستش در تمام عمر که در این شهر زندگی کرده بودم به این فکر نکرده بودم که در شهری مقدس رندگی می کنم راستش با اینکه می دونستم خارامام حرم خواهر امام رضا است ولی به این استدلال نرسیده بودم که خواهر با خواهر فرقی نمی کنه چطور یه خواهر حضرت معصومه است و شهری که حرمش در آن واقع است مقدس هست و یه خواهرم توی شهر ماست و شهر ما مقدس نیست! حالا از این به بعد بگین شعر مقدس رشت. اگه نگفتید با من طرف هستید ها!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

کلاس زبان

دیروز اولین جلسه کلاس آیلتس بود. حسی خوبی داری وقتی متوجه می شوی که سطح زبانت از یه عده بهتره اما واقعا ناراحت کنند هم هست که چون یه عده سطح زبانشون از تو پایین تره کلاس تشکیل نمی شود و تا به حد نصاب رسیدن کلاس باید منتظر بمانی. کلاس دیروز نکات جالب زیادی داشت.
اولا که قیافه روی تفکر آدمها تاثیر داره. حالا چرا این حرف رو میزنم. خب معلممون یه خانم جوان و هم سن خودم. یه مانتو شالی پوشیده بود و یه شال هم رنگ مانتوش با شلوار جین و کتانی. خب چرا قیافه اش رو توصیف می کنم حتما لازمه که من دارم توضیح میدم. یکی از همکلاسی هام یه آقای سیبلو بود که به قیافه اش می خوره یه مهندس یه چیزی باشه. وقتی معلممون وارد شد سگرمه هاش در هم رفت. همون اوایل وقتی معلممون از کلاس خارج شد گفت به نظر کم تجربه میاد. چقدر تند صحبت میکنه. اصلا می خواد همش انگلیسی حرف بزنه. کلی از این حرفها. یه آقا دیگه هم که بغل دست من نشسته بود حرفش رو تایید می کرد. بعد از اینکه از همه ما خواست که خودمون رو به انگلیسی معرفی کنیم. تشخیص داد همون آقای سیبلو که واقعا مهندس بود و حدسم درست از آب در اومده بود با اون آقایی که بغل دست من نشسته با رفیقش که اونها هم مهندس کشاورزی بودند بهتر که در یه سطح پایین تر درس بخونند. خب این رو داشته باشید. آقا مهندس سیبلو اولین چیزی که پرسید که سابقه تدریس معلم مون بود. قیافه خانم معلم ما شگفت زده شد و به انگلیسی پرسید تجربه من رو برای چی می خوای؟ می بینید چقدر آدمها از روی قیافه برداشت می کنند یه چیز جالب اینکه انتهای کلاس می خواستند با همین خانم معلم کلاس خصوصی داشته باشند تا سریعتر به همین سطح برسند دنیا رو می بینید.
دومین نکته که خیلی به چشم می اومد اعتماد به نفس آدمهاست. گفتم که بغل دستیم سطح زبانش خوب نبود برای همین باید در یک سطح پایین تر درس بخونه. می گفت میشه در این کلاس بمونه و خودش رو به کلاس برسونه! معلم ما می گفت میشه اما به شما فشار میاد بیان کرد که می خواد روزی پنج تا شیش ساعت درس بخونه. حالا این رو داشته باشید با این نکته که از سرکار یه راست سر کلاس اومده بود. حال به چه نتیجه اخلاقی می رسیم که یا این آقا سر کار کار نمی کنند و درس می خواد بخونه. یا پنچ شیش ساعت رو نمی دونه چه مقدار زمانی هست. یا اینکه در شبانه روز تصمیم داره نخوابه. چون در غیر این حالتها امکان نداره چنین کاری رخ بده. بجز یک حالت که آدم اعتماد به نفس بالا داشته باشه و فکر کنه هر گره باز نشدنی رو می تونه باز کنه!
نکته آخر چه خوب شد که کلاس زبان رفتم واقعا حالا احساس می کنم که موثر بود.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

فروغ

دوباره کتابفروش دوره گرد بساط کرده بود و این بار مرضیه از او فروغ خرید. آخرین باری که نمایشگاه رفته بودم برای دوستی فروغ خریدم که به علت عجله ای که داشتم من متوجه اشکال در صحافیش نشدم و اینکه نوشته های بر روی جلدش برعکس نوشته داخل آن است. برای همین کتاب را به آن دوست ندادم و برای خودم برداشتم. کتاب  چاپ نا مطلوبی دارد برای همین است که بیچاره در انتهای کتابخانه ما خاک می خورد. امروز که مرضیه دوباره فروغ خرید. کمی فروغ خواند و تازه لطافتهای شعر او را دریافتم. تصمیم دارم هر از گاهی سری به اشعارش بزنم...

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

آذری غریب


بعد از خواندن آذری غریب دلم گرفت. نه برای اینکه شخصیت داستان آخر قصه مرد بلکه برای آرزوهای استادی که در دل خاک خفت دلم گرفت. آرزوهای استادی که قبل از اینکه در سینه خاک جای بگیرد مرده بود. اصلا این مصیبت جامعه ماست که به نخبه کشی عادت داریم.
همزاد پنداریم با آن زیاد است چون آذری غریب قصه بسیار بسیار دوستانم هست که با شوقی فراوان درس می خواندند و حال یا به عنوان کارمندی در پشت میزی نشسته اند و یا به عنوان استادان حق التدریس در شهرستانهای کوچک به دانشجویانی درس می دهند که به همه چیز به جز درس خواندن فکر می کنند و دوستانم چه لبخند رضایتی از کارهایشان دارند و چه تلخی در رضایتشان. قصه های حقیقی مثل آذری غریب موجب می شود که آدم  دل از خاکی که به آن دل بسته است و در آن بزرگ شده بکند.
 چقدر مردن آدمها دردناک است اما زنده مردن آدمها دردناکتر است. برای همین است که من نمی خواهم در خاکی که دل به آن بسته ام زنده بمیرم.

کتابهای دست دو

دو روز بعد از اینکه از نمایشگاه کتاب آمده بودم. آن طرف میدان نزدیک خانه مان مرد دست فروشی را دیدم که کتاب دست دو می فروخت. گه گاه می بینمش ولی این بار مجموعه ای از کتابهای قدیمی را داشت کتابهای شریعتی و مطهری و... . کتابهایی که فقط درسالهای 56 تا 62 می توانستی آنها را بخری. کتابهای با جلدهای ساده با حروفچینی بد با کاغذهایی که بعد از گذشت زمان زرد شده اند با موضوع مذهب و فلسفه و اجتماع.  این کتابها سخنرانی های نویسندگانشان هستند که به همت افراد گمنام از روی نوار بر روی کاغذ پیاده شده اند. چشمم به کتابهای شریعتی افتاد چند تا را جابجا کردم بالا و پایین زدم. دلم می خواست بخرم اما آنقدر زیاد بود که کتابخانه با ظرفیت تکمیل ما جای آنها را نداشت. از سر امتحان قیمت یکی از کتابها را پرسیدم. فقط هزار تومن قیمت داشت. نمی دانم چه دلیلی داشتم که چیزی از او نخریدم. فقط وقتی که از او دور می شدم گفتم چه کسی دلش آمده کتابهایش را اینگونه بفروشد.  
کتابها مرا به یاد کتابهای پدر می انداخت کتابهای که در شکاف اتاق پذیرایمان جا داشت کتابهایی که رنگ جلد بیشترشان زرد بود. آن وقتها که بچه بودم به سمتشان نمی رفتم ولی با نگاهی که می گفت زمانی می خوانمتان به آنها می نگریستم. مرور زمان خیلی از آنها را پاره کرد. اما بعضی از آنها را خواندم "شهادت" دکتر شریعتی "فاطمه فاطمه است"، "پدر مادر ما متهم هستیم."، "مالکیت در اسلام"، "غربزدگی" جلال آل احمد. وبعضی از آنها را هم نخواندم مثل "اسلام شناسی" دکتر شریعتی. با اینکه پدر کتابهای مطهری را هم داشت ولی فقط کتابهای مطهری پدر بزرگ را به یاد دارم بیست گفتار و داستان و راستان. داستان و راستان و قصص قرانی کتابهای مورد علاقه من در بین کتابهای پدر بزرگ بود که همه آنها به جز گلستان سعدی و دیوان پروین اعتصامی ودیوان حافظ که این یکی  دست نویس بود بقیه رنگ و بوی از مذهب داشتند. 
امروز دوباره از جلوی کتابفروش دوره گرد گذشتم. از بین کتابهایش دوتا از کتابهای شریعتی را انتخاب کردم اولی "انتظار عصر حاضر از زن مسمان" و دومی "مسئولیت شیعه بودن." با اینکه می دانم ظرفیت کتابخانه ما چند وقت است که به اتمام رسیده و خریدن کتابهای جدید موجب می شود که به سرم بزند دست به وجینشان بزنم که من با وجین کتاب در هر حالتی مخالفم و یا گزینه محال یعنی کتابخانه جدیدی بخریم که با فضای خانه تناسبی ندارد چون همین پارسال بود که برای رفع معضل مشابه دست به همین کار زدیم. اما نمی شود به خاطر این مشکلات اصلا کتاب نخرید آن هم کتابهای که دیگر نمی شود در بازار پیدا کرد. 

پی نوشت: تازه فهمیدم که این همه کتاب مذهبی در بساط کتابفروش دوره گرد از کجا آمده است متعلق به کتابخانه مسجد سجادیه است.

دوم خرداد

امروز دوم خرداد است. دوم خرداد یاد آور اولین رای بود که دادم. اولین رای دادن یعنی اولین گام برای ورود به عرصه اجتماع. هنوز هم من دوم خرداد را فراموش نکرده ام....
پی نوشت: دوم خرداد 77 مریم  کتاب فیزیولوژی خریده بود که لای آن تبلیغات انتخابات 76 را یافت!

سیگار

دیروز وقتی رفتم دانشگاه کنار در دانشگاه عده ای ایستاده بودند که میانگین سنیشان بیش از 19 سال نبود. این را متذکر شدم تا بگویم که کم سن و سال بودند. از کنارشان که رد می شدم دلم به حال جوانیشان سوخت گوشه لبشان سیگاری بود و داشتند با افتخار سیگار می کشیدند نه از اینکه جای که ایستاده اند اسمش دانشگاه است معذب بودند و نه از اینکه سلامتیشان را گوشه لبشان گذاشته اند و دود می کنند ناراحت. من به قوه قهریه هیچ گاه اعتقادی ندارم ولی نمی دانم چرا در دانشگاه که جای عمومی و به خصوص فرهنگی است جلوی چنین امری گرفته نمی شود. 
با دیدن آن به یاد گروه ریاضی خودمان افتادم که بین دو ساعت نمی شود وارد شد چون اساتید محترم اینقدر دود می کردند که با ورود به گروه به حتم سرطان ریه را برای خودمان به ثبت می رساندیم. ما به شوخی می گفتیم قهوه خانه ریاضی!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

خبر خوش


چقدر خوب است که آدم خبرخوبی را درباره دوستی بشنود. امروز داشتم برای کلاس عملی خودم را آماده می کردم که اس ام اسش به دستم رسید. "رتبه ام 17 شده خدا رو شکر." سر از پا نمی شناختم گوشیم را فورا برداشتم تا زنگ بزنم صدای شاد هر دو ما از پشت گوشی با هم قاطی شده بود. می گفت کاملا مطمئن نیست. من که هنوز پشت لب تابم بودم. گفتم: "همین الان چک می کنم بهت زنگ میزنم."
دلهره داشتم ولی امیدوار بودم  مشخصات را یکی یکی وارد کردم و بعد دگمه جستجو. آره درست بود حالا واقعیت شیرینی جلویم پدیدار بود. من چقدر خوشحالم که دوستی نتیجه چند سال زحمتش را دارد می گیرد. نتیجه این شجاعت که به دنبال علایقش برود و هرگز دلسرد نشود. خدا راشکر و دو صد بار شکر که به ما یاد میدهد که صبور و ساعی باشیم. برای عزیزترین دوستم آرزوی موفقیت و سرسبزی می کنم و امیدوارم تا باشم خبرهای خوب درباره اش بشنوم.

کور سوی امید

فیتیله چراغها را پایین کشیده اید
از پشت هر نوری
صدای
حرفی
کلامی
می خواهید چیزی برون بیایید
چیزی شبیه شعر
چیزی شبیه
من
این روزها
قحطی حرف است
قحطی دنیاست
اصلا کسی به فکرکسی نیست
بگذار پنجره ها را ببندیم 
و فیتیله چراغها را بالا بکشیم
تا این کور سوی امید
با فوت های آخرمان
خاموش نشود.

واقعیت جاری

صدای باز شدنها
صدای بسته شدنها
صدای رفتن از اینجا
سکوت
صدای قدمهای ممتدی در باد
صدای......
و حال باز کن
چشمی را که بسته بود
ببین واقعیت جاری را!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

مردگان و زندگان



بی هدف در وبلاگها می گشتم که نوشته جالبی درباره مردگان نظرم را جلب کرد .نوشته بود
چه مهمانان بی دردسری هستند،مردگان...
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده، تنها به شمعی قانع اند
واندکی سکوت
من به این جمله معتقدم که مرده ها از زنده ها بی آزارترند. نه کاری می کنند که ضرر آن شامل حال ما شود و نه حرفی می زنند که به قول نوشته بالا دلی را آلوده کند ساکن با نگاه سرد و سربیشان انتظاری به جز یک یادآوری از خوبیهایشان ندارند که اگر نکردیم توان گلایه وشکایت از ما را نیز ندارند. حالا ما زنده ها از این مردگان می ترسیم و شبها جرات نمی کنیم از جلوی درب قبرستانی گذر کنیم زیرا فکر می کنیم منزل مردگان است. اما همین ما نوعی در میان زندگانی که هر روز با افعال و اعمال و زبانشان به ما گزند می رسانند زندگی می کنیم و از آنها هراسی هم به دل راه نمی دهیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بازی کفش ها


پریروز که رفته بودم آزمایشگاه برای اینکه حوصله ام سر نرود کفشبازی راه انداختم. حالا می پرسید که کفش بازی دیگه چیه؟

خیام

خیام از دو نظر برای من ارزشمند است یک جنبه شاعری او ست و دیگر اینکه او یک ریاضیدان برجسته در زمان خود و دوره های بعد از خود بوده است. این دو ویژگی نمی گذارد که او را از یاد ببرم و زاد روزش را  تبریک نگویم. پس با شعرش میلاد او را بزرگ می دارم.
هر چند که رنگ بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طرب خانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

دفاعیه

فردا  بیست و هشت اردیبهشت است. پارسال در چنین روزی باید از زحمات پانزده ماه ام دفاع می کردم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

اولین بار در نمایشگاه

با رفتن دوباره به نماشگاه کتاب به یاد اولین باری افتادم که به نمایشگاه رفته بودم.








۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

نمایشگاه کتاب






اگر بخواهم کسی را به عنوان زن دقیقه نود اعلام کنم من حتما مرضیه را معرفی می کنم چون دقیقه های آخر همه چیز را به آدم اطلاع می دهد.

پیدا کردن

وسط جمعیتی که به دنبال کتاب هستند گمش می کنم من به دنبال او می گردم چشم می گردانم و نمی بینم. او هم مرا میانه جمعی که کتاب می خرند گم می کند او هم چشم می گرداند و مرا نمی بیند. او به دنبال من می گردد و من به دنبال او. او مرا نمی یابد و من او را. هر دو به یک کار مشغولیم ولی بی نتیجه.
یکباره از ازدحام کاسته می شود او را میانه جمع می بینم مثل من وسط سالن ایستاده است و به سمتی می نگرد که من می نگریستم انگار من بودم که به دنبال او می گردم حالا تازه او را یافتم. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

پست خالی

دیروز می خواستم چیزی بنویسم اما چون قول داده ام چیزی در آن مورد ننویسم برای همین یک پست خالی می گذارم و اسمش را بگذارید خود سانسوری.



















تقلب و امتحان

گفته بودم که امروز اولین امتحانم را می خواهم بگیرم. این پست را به آن اختصاص می دهم. (اسم دانشجویانم را مثل روزنامه ها که اسامی مظنونین را چاپ می کنند به اختصار می آورم.)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

اولین امتحان

امروز اولین امتحانم را می خواهم بگیرم. امروز معلوم می شود که چه چیزی به دانشجویان یاد داده ام و چقدر اونها مشتاقند که این درس رو بخونند. شاید مثل اونها اضطراب امتحان رو ندارم اما مشتاقم که بدونم نظر دانشجویانم درباره سئوالات امتحانیم  دقیقا چیه؟ با اینکه سعی کردم سئوالات رو آسون طرح کنم ولی من مطمئن هستم بعد از امتحان خیلی از دانشجویان می آیند با من صحبت کنند که استاد این چه سئوالاتی بود که طرح کردی؟ آخه ما هم دانشجو بودیم همیشه از استادهامون توقع داشتیم سئوالات امتحانیشون آب خوردن باشه. حالا امروز می روم و می بینم که چند مرده حلاج هستندو همچنین من هم از این خوان تدریس سر بلند بیرون می آیم یا نه؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

گردش نطلبیده مراد است!!!

می گویند آب نطلبیده مراد است، اما نمی دانم گشت و گذار نطلبیده را چه می شود نامید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

تولد سمیه ها

به قول قیصر :


آن روز، روز چندم اردی بهشت

یا چند شنبه بود

نمی دانم

آن روز هر چه بود

از روزهای آخر پاییز

یا آخر زمستان

فرقی نمی کند

زیرا

ما هر دو در بهار

- در یک بهار -

چشم به دنیا گشوده ایم

ما هر دو در یک بهار

چشم به هم دوختیم

آن گاه ناگهان متولد شدیم

و نام تازه ای بر خود گذاشتیم

فرقی نمی کند

آن فصل

- فصلی که می توان متولد شد -

حتما بهار باید باشد 





امروز وسط درسهایی که برای کلاس امروز آماده می کردم موبایلم آلارم داد که دو تا از دوستانم که هر دو اسمشان سمیه هستند امروز متولد شده اند. اولیش  آسوده و دومی رستمی. حالا می بینم دوستانم کار من رو راحت تر کردند می توانم با یک تیر دو نشان بزنم یعنی به هر دوتا آنها یک بار تبریک بگویم. سمیه ها تولدتان مبارک انشا ا... روز گار همیشه به کامتان  باشد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

سحر خیزی

امروز ساعت پنج صبح بیدار شدم قبل از اینکه موبایل مرضیه زنگ بیدار باش بزند. چند روز است که خوابم بهم ریخته زود می خوابم و زود پا می شوم. این کارها به گروه خونی من اصلا نمی خورد. رفتم سراغ اینترنت خبری نبود بجز این دو خبر که مجسمه های تهران را دارند دانه دانه می دزدند و دیگر اینکه از امروز نمایشگاه کتاب قرار است راه بیفتد. بجز وب گردی چای دم کردم و تصمیم داشتم که نان تازه بگیرم که مامان مخالف اسراف بود و گرفتن نان اضافه. صبح را با سحر خیزی آغاز کردم اما نمی دانم چرا کلافه خوابم. امروز حرفی برای نوشتن ندارم فقط آمده ام که بگوییم هنوز نفس می کشم به برکت هوای که هست که گاه گاهی قدرش را نمی دانیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

Writing

یکی دو جلسه است که به جای تکلیف Writing کلاس زبان دارم شعر ترجمه می کنم. تصمیم گرفته ام ترجمه شعر ها را در وبلاگم بگذارم. با توجه به اینکه بدون اجازه شاعران شعر هایشان را ترجمه کرده ام از محضر همه شاعرانی که حالا و در آینده شعری از ایشان را ترجمه میکنم عذر خواهی می نمایم. همچنین اگر اشتباهی در ترجمه دیدید بنا را بر بی تجربگی من بگذارید.

Sale

In the morning, when I hear the sound of wind in street.
I immediately open the door.
I bawl "breeze, I have a broken heart,
how much is it?"

poem from Omran Salahi

Border

We went to the border edge.
land was divided in to two parts.
we were in this side, and they were in that side.
sentinels were on the watchtower.
they saw us.
I was wide eyed, and I saw sparrows.
they went yo trip without passport.

poem from Omran Salahi.

روز معلم

دیروز روز معلم بود. گفتم در چند برداشت درباره دیروز بنویسم.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

سفر

بعد از دو روز سفر برگشتم نمی دانم کسی فهمیده من نبودیم یا نه؟ اما حالا که برگشته ام!!! به قول شیون فومنی:
"سفرچیه رایان دنبال کودن
آزادی همره حال و احوال کودن
آزادی مغری دار و خال مداده
پرنده شعرم آسمان یاده"