۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

گم شدن در شهر

دیروز قرار بود بروم نجاری و سفارشی را که داده ام بگیرم حالا فرض را بر این بگذارید که من آدرس این نجاری را داده بودم یعنی من  یاد بودم در کوچه آفخرا نجاری هست. این را داشته باشید تا ماجرای دیروز را بگویم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

سئوال سخت محمد

دیروز محمد سئوال سختی از من پرسید گفت "پرجمعیت ترین شهر دنیا کدومه؟" راستش نمی دونستم. من برای جواب بزرگترین کشور دنیا یا کوچکترین یا پرجمعیت ترین کشور دنیا یا کم جمعیت ترین کشور دنیا خودم رو آمده کرده بودم ولی انتظار این یکی رو نداشتم. گفتم: "نمی دونم" ولی محمد یک لبخند معنا دار گوشه لبش نقش بست و گفت " میدونی مکزیکوسیتی با 21 ملیون جمعیت!" واقعا کم آوردم. بعدا که محمد رفت. در اینترنت  جستجو کردم تا ببینم که واقعا حرفش درست هست یا نه. متوجه شدم توکیو پرجمعیت ترین و مکزیکو دومین شهر از نظر جمعیت اما در بعضی از وب سایتها نوشته بود که مکزیکو پرجمعیت ترین شهره راستش نفهمیدم توکیو بزرگترینه یا مکزیکو. جالب این بود که جمعیت توکیو رو 35 ملیون نوشته بودند که این باعث تعجب من شد چون داشتم فکر می کردم جمعیت ژاپن چند نفره که جمعیت یک شهرش اینقدره. با کمی جستجو به جدولی از کشورها رسیدم که جمعیت کشورها رو به همراه مساحت داشت جالب این بود که خیلی از کشورها با مساحت کمتر از ایران ولی با جمعیتی بیشتر از ایران در این جدول بودند که قابل تامل بود مثلا کشوری چون آلمان با 80 ملیون جمعیت و مساحتی نصف ایران از نظر وضع اقتصادی برای ما روشن و وضعش معلومه یا در مورد کشور انگلستان با مساحتی یک چهارم ایران و جمعیت 60 ملیون.منظور من اینه که با داشتن جمعیتی بیشتر یا تقریبا مشابه و مساحتی کمتر با توجه به مدیریتی که دارند دچار مشکلات اقتصادی چون مانیستند که جمعیت بسیاری از مردمشان دچار مشکل معیشتی یا بیکاری باشند. یک نکته دیگه که با توجه به حافظه تاریخی خودم میگم وقتی جمعیت ایران 60 ملیون بود کشور انگلستان هم جمعیتی مشابه ایران داشت یعنی در این مدت که جمععیت ایران رشد کرده جمعیت انگلستان افزایش چشمگیری نداشته . داشتم به این فکر می کردم  ما زمانی  این رشد جمعیت رو داشتیم که تبلیغ وسیعی در رابطه با داشتن  فرزند کمتر می شد حالا که تبلیغات به سمت تبلغات اوایل دهه شصت و تکثیر و ازدیاد نسل پیش می رود پس از چند سال این فاصله از کشور انگلستان و حتی آلمان خیلی زیاد خواهد بود و داشته باشید که رشد اقتصادی در ثبات این کشورها را با وضعیت اقتصادی نا به سامان کشور خودمان. می بینم که از سئوال ساده محمد به کلی اطلاعات عمومی دست یافتم که شاید سالها از کنارش میگذشتم و بی خیال طی می کردم به این نتیجه رسیده ام که بد نیست یک کتاب درباره جغرافیا و یک کتاب تاریخ بخرم تا سطح مطالبی که در این دو مورد می دانم را بالا ببرم چون واقعا پاسخ دادن به اینکه کدام کشور همسایه ایران با چین همسایه است بدون دیدن نقشه برایم سخته یا اینکه درکجا نادرشاه افشار با اشراف افغان جنگید یا اینکه در چند سالگی نادرشاه مرده؟ شاید دانستن این مطالب موجب بشه که دنیا رو بهتر از پیش بشناسم پیشنهاد من به همه اینه که یک کتاب تاریخ و یک کتاب جغرافیا بخرند و کمی مطالعه کنند هیچ تاثیر نداشته باشد خوبیش اینه که اگه بچه ای از شما سئوال سخت پرسید بهش می گین که کتاب رو بیاره و از روی اون براش می خونین که این موجب میشه هم اون به کتاب خوندن عادت کنه هم خودتون ضایع نشین.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

قوانین کار

دیدم روز کارگر نزدیک است گفتم پستی درباره این روز بگذارم.  وقتی بچه بودم هرگز روز کارگر را فراموش نمی کردم چون یک روز قبل از روز معلم بود یعنی 11 اردیبهشت. بچه ها روز معلم را هرگز فراموش نمی کنند. آن روزها در رادیو برنامه ای بخش می شد به نام کار و کارگر با اینکه من هیچ کارگری در اطرافم نمی شناختم اما همیشه این برنامه را گوش می کردم در این برنامه قوانین جامعه کارگری بیان می شد قوانینی که آن زمان برای من مهم نبود اما با دقت می شنیدم این برنامه صبح ها پخش می شد فکر می کنم ساعت یازده نامه کارگران را می خواند و کارشناس برنامه نظرش را بنابر قوانین آن روز کار بیان می کرد هنوز یادم هست که می گفت  از حقوق کارگران بیمه شدن از طرف کارفرماست یا کارفرما باید شرایط ایمنی کارگران را فراهم نمایید.  گاهی هم میان پرده های آموزنده درباره همان قوانین اجرا می شد برنامه طولانی نبود اما مفید فایده بود حالا که رادیو زیاد گوش نمی کنم نمی دانم چنین برنامه ای باز هم پخش می شود یا نه.
توضیح: همیشه فکر می کردم که کارگر در فرهنگ قانون کار یعنی کارگر ساده، اما بعد از سالها تازه فهمیدم که کارگر کسی هست که درکارخانه کار می کند و نه فقط کارگر ساده حتی مدیران بخشها و تمامی تحصیل کرده های و کارمندان بخش اداری که در کارخانه ها کار می کنند کارگر محسوب می شوند و قوانین کار در مورد آنها نیز صادق است چه خوب بود در مدارس ما قوانین کار به عنوان یک درس آموزش داده می شد تا افراد با حقوق خود آشنا شوند حقوقی که گاهی از آن نامطلع هستند.

راهی برای ارسال پست

امرزو با کمی تحقیق راهی یافتم که وبلاگم را با توجه به فیلتر شدن بلاگر بتوان به روز کنم. در واقع الان به کمک ایمیلم این پست را ارسال می کنم. با توجه به سرعت انتقال اطلاعات مسدود کردن آن کاری عبث به نظر می رسد و به راحتی می توان فیلتر کردنها را دور زد. به امید روزی که به سادگی بتوانیم به اطلاعات دست رسی داشته باشیم یا آن را ارسال نماییم.
از دیروز که بلاگر را فیلتر کرده اند شاید شرمنده دوستان باشم و نتوانم به موقع پست بگذارم از این به بعد اگر نبودیم یا دیر بودیم شما مرا به بزرگواری خود ببخشید به امید روزی که آزادانه بتوان نوشت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کلمات گیلکی

به خودم قول داده ام هرگاه رفتم فیسبوک گیلانیها و لغتی برای بحث گذاشتم آن را حتما در وبلاگم بیاورم دیشب هم رفتم و این لغتها و اصطلاحات را گذاشته بودم.


اونی تله میخی سرمرغونه کون: به آدم خوش شانس می گویند و ترجمه لفظ به لفظ فارس آن می شود خروسش روی میخ تخم می کند.
حج حجی: پرستو
سردی: نردبان.
زیرجوم: نعلبکی.
تسک: بشقاب تخت.
جلف: بشقاب گود.
چرخه: قرقره.
پولوک: دگمه.
زیفلین: قفل.
سیکل سیکلی: برق زدن اصطلاحا برای پارچه براق به کار می رود.
گیجگیلی: قلقلک.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

شعر : گه گاه

گه گاه طرحی از نو می زنم
با خاکستر مداد سیاه


گه گاه روبروی خانه خالی
زیر رگبار نگاه خویش
خط خطیهای
ز بودن می کشم


گاه من مثل خودم هستم
زیبا از سرودن و گفتن
یا کشیدن ودیدن


گاهی کنار پنجره ایستادن
نگاه را به کثیفی شهر می دوزم
تا زیر باران سیل آسا
یک شهر زنده ببینم.


امروز چترم را جا می گذارم
تا در زیر چتر بزرگ آسمان
قدم بزنم
تا خیس برگردم و واقعیت بودن را حس کنم.


امروز یک شنبه واقعیست بگذار آسمان بگرید.

شب یلدا

این نوشته های را شب یلدا سال 81 نوشتم. ادامه ای بر همان دغدغه های قدیمیست.
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

آیا من دروغ می گوییم یا نمی گوییم؟

این نوشته را نیز از همان دفترچه نامه اعمالم  آورده ام. تاریخ آن ذکر نشده بود ولی به نظر می آید در آذر ماه سال 81 نوشته شده.  بحث جالبیست درباره درگیری های ذهنی آن روزهایم.
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

قصه سیمرغ

در پست قبلی گفتم تصمیم دارم از دفتر جگری آهنگ وفا نوشته هایم را بیرون بکشم اولین نوشته ام در آن دفتر مقدمه این نبش قبر است.
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

آهنگ وفا

من اسم استاد رسولی پور را از زبان هم اتاقیم سمیه شنیده بودم. رشته سمیه الهیات بود و دکتر رسولی پور استاد فلسفه اش. استاد دکترا فلسفه غرب داشت و به گفته سمیه به جز دانشجویان خودش سر کلاسش دانشجویان رشته های علوم پایه فراوان می آمدند و می نشستند. من خیلی دوست داشتم یک روز سر کلاس استاد بنشینم ذکر خیرش را زیاد شنیده بودم. این موجب می شد که دوست داشته باشم سر کلاس فلسفه سمیه بروم اما چون هم زمان کلاس داشتم ان ترم هرگز نتوانستم چنین سعادتی داشته باشم. 
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

پارک شهر

چند وقتی هست با مرضیه عصرها می رویم پارک بانوان. 
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)


صبح

باران اشکهای یک ابر 
در گودالهای چرک آلود
کنج خیابان
و تایری دوار
با سرعت 
 در میانه گودال
بارش گل بود بر واقعیت روشن
صبحی به زیبایی امروز
با موهای بافته شده
و رفتگر که واقعیت کثیف را جارو می کند
خستگی نیامدن صبح دارد تمام می شود
دارد با ناله آغاز می شود
صبحی که خورشید رنگ پریده 
در آن می خندد
هنوز میان گره کور ماشینها گیر نکرده ام
و خمیازه ام را با طعمی از خستگی نخورده ام.
امروز صبح آغاز شده است
من بیدارم شما
 چطور؟

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

تولد ومرگ

زن درد می کشید و شوهرش دستش را گرفته بود و تا وانت فتحعلی می برد. فتحعلی همسایه شان بود وانت قراضه ای داشت.اما بهشان قول داده بود هر وقت بچه دارد به دنیا می آید حتما آنها را تا شهر می رساند.
 (بقیه داستان در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

دیر آمدن

بعضی آدمها دیر به همه جا می رسند. یعنی؛ عادت به دیر آمدن دارند، چون من از این عادتها زیاد ندارم به جز چند مورد که پیش آمده در بقیه موارد سعی می کنم دیر نکنم. حالا چرا این حرف را می زنم چون یکشنبه با سه تا از این آدمها برخورد کردم.
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

خطوط

چراغ قرمز بودن که دید
نشست تا سبز شود
خسته شد
سکوت را شکست
از خط قرمز بودن گذشت
گاز نایستادن را داد
تا با تمامی حنجره اش فریاد رفتن سر بدهد
و از انتظار کشیدن رها شود
این روزها نشانه رفتن را
در دستهای ماندن بسته است.
او به من قول داده است
کنار خط عابر پیاده بایستد
زیرا هنوز هم کودکان
ظهر ها از مدرسه تعطیل می شوند
و با خطهای راست و خمی
که در ذهنشان است
از این خطوط عبور می کنند.
باید رها برود اما
گاهی هم بخاطر خدا بایستد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

عمر

امروز بیست و نه روز از فروردین می گذرد ولی به نظر میاد همین دیروز بود که آدم سر سفره هفت سین نشسته بود و داشت به بقیه می گفت عید شما مبارک. تازه آدم به این حرف سعدی می رسد که 
عمر برف است آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غره هنوز
دارم به این یک ماه که گذشت به حالت خریداری نگاه می کنم. اینجور که نگاه می کنم ادم حس نا امیدی بهش دست میدهد، چون می بیند زمان را از دست داده. اما اگر آدم به آینده نگاه کند و به روزهای زیادی که نیامده است، تازه حس خوشایندی دارد و می توان به خود نوید دهد که کارهای را که انجام نداده فردا انجام می دهد. اما یادمان باشد شاید فردا ما نباشیم که کاری بکنیم. حال چون تیپ افسردگی به من نمیاد تصمیم گرفتم این شعر خیام را بیاورم که حال جویی را پیشنهاد می کند:
می نوش که عمر جاودانی اين است 
خود حاصل از دور جوانی اين است 
هنگام گل و مل است ياران سرمست 
خوش باش دمی که زندگانی اين است
پینوشت: وقتی این را نوشتم از دوستی ایمیلی دریافت کردم با تیتر خوشحالم که در خط تیره من هستی. متن این ایمیل با نوشته امروز من آنقدر همخوانی داشت که ترجیح دادم به طور خلاصه آن را بیان کنم ایمیل بیان می کرد مردی در تدفین دوستی سخنرانی می کرد او به تاریخ روی سنگ مزار او اشاره می کند و می گوید اولی تاریخ زاد روز اوست و دومی تاریخ مرگ اوست ولی از مهمتر خط تیره بین این دو عدد است زیرا این خط تیره مدت زمانی را نشان می دهد که در روی زمین می زیست. مهم نیست که دارای ما چقدر است آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه خط تیره خود را صرف می کنیم. این ایمیل باز هم ادامه دارد به آدم نصیحت می کند قدر زمان و همان عمر را بدانیم یا بهتر بگویم قدر خط تیره مان!

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

آغوز شناسی




گفته بودم که جمعه قرار است که باز دست جمعی برویم فیسبوک گیلانی ها تا هم بانک اطلاعات لغات خودمان را بسنجیم و هم بانک اطلاعات لغات دیگران را به چالش بگیریم. 
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

قطاری به نام تکنولوژی

آدم خیلی چیزها را یادش می رود مثلا چند سال پیش را که آدمها کارتهای الکترونیک استفاده نمی کردند یا نمی دانستند اینترنت چیست یا کامپیوتر چیز عجیبی بود یادش نمی آید و فکر می کند همه این وسایل وجود داشته اند.
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

در مذمت غیبت

غیبت چیز خوبی نیست اصلا آدم را به گناه می اندازد و باعث دردسر مضاعف می شود. اما نمی دانم بعضی ها کمر همت بسته اند که بار گناه ببندند. حالا چرا این حرفها را می زنم چون غیبت کسانی را شنیدم که لازم نیست تکرار کنم. اما آنقدر نامطلوب است که بازگو کردن آن برای دیگرانی که آن افراد را نمی شناسند بدون ذکر نام هم مطلوب نیست. خوب نمی دانم جمع ما ایرانی ها که از دو نفر رد می شود بساط غیبت مان باز می شود و یادمان می رود درباره آدمی که صحبت می کنیم یا با ما فامیل یا دوست یا همشهری یا چشم تو چشم هستیم حتی اگر یکی از اینها نباشد لااقل آدم که هست می توانیم دهنمان را نگه داریم و داستان و افسانه های تخیلمان را برای دیگران تعریف نکنیم اگر اینقدر قدرت خیالمان فعال است چرا دست به قلم نمی شویم با این وضعیت حداقلش فهیمه رحیمی یا مودب پور از آب در میایم! بد تر از همه این است که قصه هایی را تعریف می کنیم که تاریخشان مربوط به زمانیست که کسانی می شنوند یا به دنیا نیامده بودند یا بیش از یک سال از تولدشان نگذشته بود که این قصه رخ می دهد!
نمی دانم چرا امروز سر جای سعدی نشسته ام و دارم هی نصیحت می کنم که ای هوشیار گوش دار دست از غیبت دیگران بشوی که دو دنیا را به آنی بسوزانی!

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

حس پدرانه

دیروز علی ساعت پنج زنگ زد. گفت: "میشه گوشی رو بدی به پسرم من ساعت هفت میرم ماموریت می خوام قبل رفتن باهاش حرف بزنم." خیلی دلم برای علی سوخت که قبل رفتن محمد رو نمی بینه. اما وقتی ساعت شیش اومد، دنبالش خیلی خوشحال شدم. با اینکه علی عجله داشت چون همکارهاش دم در خونه منتظرش بودن تا علی محمد رو ببره خونه و بعد برن ماموریت! باز هم خوشحال بودم. 
دم در بهش نقاشی جدید محمد رو که خودش و دوستاش توی یک تیم بودن و علی و رییس و همکاراش توی تیم مقابل بودند رو نشون دادم. اسم تیم مقابل محمد همنام با اسم رییس علی بود. راستی تیم محمد یه گل به بابا علی زده بود! علی از نقاشی محمد تعجب کرده بود و خوشش اومده بود با خودش نقاشی رو برد.
واقعیتش از حس قشنگ پدر و پسریشون خیلی خوشم اومد!

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

زلزله

تازگی ها خبر درباره زلزله تهران خیلی زیاد است اصلا نمی دانم این حرف چقدر واقعیت دارد یا نه! بعضی ها! می گویند تهران را خالی کنید. اما این حرفها من را یاد آن روزی می اندازد که در مازنداران زلزله زده بود و ما در تهران احساس کردیم.
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

اینترنت در ایران

پریروز که رفته بودم خط ADSL رو تمدید کنم با واقعیتی خنده دار و شاید ناراحت کننده روبرو شدم.
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)



واژگان گیلکی

دیشب خانوادگی رفته بودیم فیس بوک واژگان گیلکی.
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

خیابان تختی

خیابان تختی را می توانم در چند کلمه تعریف کنم روزنامه، نان، شعر، کنکور!
حال چرا این چهار کلمه؟
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

عکسهای امروز پرشکوه

 عکسهای زیر عکسهای امروز پرشکوه است. هوا امروز گرفته بود و عکسها آن نبودند که می خواستم اما...
(عکسها در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

همین روز در پارسال

امروز یاد همین زمان در سال 88 می افتم. 
 (بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

قصه من و عینکم

شاید قصه من و عینکم مثل قصه پرویز خانلری در کتاب شلوارهای وصله دار نباشه. 
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

سزای پریدن

من این شعر را که از سروده های  محمد سلیمانیست  خیلی دوست دارم گفتم بنویسم تا شما هم استفاده کنید
بی حرمتی به ساخت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آینه سنگ نیست
سوگند می برم به مرام پرندگان
در شهر ما سزای پریدن تفنگ نیست
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
تنها یک نفر به قله تاریخ می رسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

دوستان و چایها

دوست دارم در اینجا نوشته های خودم را بنویسم اما ایمیلی به دستم رسیده بود که خیلی جالب بود نمی دانم اصل نوشته این ایمیل از کیست ولی گفتم بد نیست آن را بیان کنم با اجازه از نویسنده اش:
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

ظرافتهای گیلکی

روزی در خوابگاه دوستانم می خواستند به من زبان کردی یاد بدهند.
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

غریبه ای در وب


امروز سری به دنیای وب زدم به وبلاگهای رفتم که نمی شناختمشان 
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

روز خوب استادی

امروز حس یک استاد موفق را دارم. 
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

برای دریاچه

این نوشته شعر نیست اشتباه نگیریدش:

این  صبحها
با تلخی دانستن
بیدار می شوم
ای نفس به شماره افتاده
این روزها به یاد 
زمانهای که به گردت 
طواف گونه می گشتم می افتم
آن روزهای رفته
می خواهم بنویسم برایت
سلام 
می گویند بیماری
می گویند که تشنه آبی
می گویند که عقب رفته ای
اصلا می گویند داری می میری
حالا خودت بگو چگونه ای؟
آیا شنیده هاعین حقیقت است؟
می دانم این مردمان برای مردنت گریسته اند
باز هم این اشکها کفاف 
تشنگی ترا نمی کند
که در بند می طلبی ای دوست
در انتها 
سلامم را به میانگذر برسان
این طناب گردن دارت.
و خدا حفظت کند!



علی کوچیکه خونه سبز

خانه سبز یادتان هست که خسرو شکیبایی در آن بازی می کرد یادتان هست یه علی کوچیکه داشت. یه قسمت بود که علی کوچیکه می خواست بره مدرسه ولی اون دوست نداشت بره مدرسه چون اون فکر می کرد اگر کسی کلاس اول بره باید دیپلم هم بگیره ! راست می گفت حرف بچگانه اون دقیقا درست بود کسی که یه کاری رو شروع کنه حتما تا انتهای اون باید ادامه بده چون این توقع رو ایجاد کرده که اون می تونه اون کار رو انجام بده!  

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

جنگ بادبادکها

امروز دوازده فرودین است و ما سالهاست که برای رهایی از قیل و قال سیزده بدر یک روزقبل تر به دامن طبیعت می رویم 
(بقیه نوشته در خواندن مطالب دیگر)