۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

بهترین دوست

در این زمستان
یک روز بهار از راه  می رسید
و کودکان زمستانی که
در انتظار بهار ایستاده اند
ترا می بینند
زیرا  تو بهارشان بودی که 
به اشتباه در اسفند به دنیا آمدی


ده اسفند روز خاصی است روزی که در آن دو تا از بهترین دوستانم  متولد شده اند دیروز به فاطمه تبریک گفتم و امروز به الهام. الهام بهترین دوستم است این جمله که او بهترین دوستم است غلوی در خود ندارد او ویژگی بهترین دوست را دارد همیشه دلم برایش تنگ می شود. بهترین روزها را با او داشتم برای همین بهترین روزها را برایش آرزو دارم و بهترین لحظات و بهترین ... نمی دانم بهتر است بگویم خدایا هر چی می خواد بهش بده...

داستان پیش بینی

یک داستان:
شخصی ادعا می کرد که از آینده با خبر است روزی او و دوستانش به خارج از شهر رفتند و کنار یک رودخانه چادر زدند. آن روز هوا گرم بود پس برای شنا به رودخانه رفتند. وقتی همه از شنا کردن خسته شدند صدای فریادی آمد. یکی از افراد در رودخانه دست و پا می زد و داشت غرق می شد همه به کمکش شتافتند ولی نتوانستند کمکش کنند و او مرد.
بعد از مرگ او دوستان مردی که از آینده با خبر بود از او پرسیدن که می دانسته دوستشان خواهد مرد یا نه؟ مرد جواب می دهد بله می دانستم همه تعجب می کنند و از دست او عصبانی می شوند و به او پرخاش می کنند و به او می گویند: "اگر می دانستی چرا کاری نکردی چرا به او نگفتی که امروز شنا نکن؟" مرد جواب داد: "من می دانستم ولی اولا اگر به او می گفتم که چنین کاری نکند او باور نمی کرد دوما اگر او را نجات می دادم دیگر از آینده خبر نداشتم یعنی خبر اینده را اشتباه می دانستم. من می دانستم که برای نجات او شنا می کنم. با اینکه من می دانستم او می میرد برای اینکه اتفاقات آینده تغییر نکند من نمی توانستم حتی شنا نکنم. من از آینده خبر دارم اما نمی توانم آینده را تغییر دهم اگر آینده را بتوانم تغییر بدهم پس دیگر از آینده خبر نداشته ام."

نتیجه گیری:
نتیجه ساده: آدم در به هیچ روشی آینده را نمی تواند تغییر دهد حتی در صورت دانستن آن.
نتیجه گیری خودمانی:آدم غلط می کنه تو کار خدا دست ببره.
نتیجه گیری شاعرانه: چو فردا شود فکر فردا کنیم.
نتیجه اخلاقی: برای دروغ بزرگ پیش بینی آینده دروغ بزرگتری بتراش.
نتیجه گیری سیاسی: امروز مثل فرداست دیگره پیش بینی نداره!

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

تولد فاطمه

"یک صبح زیبا اسفند
فریاد شادی
آغاز بودن
این روز را تو زیبا سرودی
آغاز بودن بر تو مبارک"

امروز نه اسفند است فکر می کنم ده اسفند به دنیا آمده باشی چه امروز جه فردا فاطمه جان تولدت مبارک!
برای دوستم فاطمه کریمی

آدرس دادن ایرانی

توضیح: من اصلا قصد بی احترامی به هیچ یک از هم وطنهای خودم رو  ندارم ولی همه این چیزایی که می نویسم اتفاقاتی واقعیه که برام پیش اومده.


وقتی به هر شهر وارد می شیم و غریبه ایم حتما لازم شده که آدرس بپرسیم. مردم شهرای مختلف جوابای مختلف می دن مثلا

مردم لاهیجان سر نبش یه چهارراه  وامیستند و دستشون رو دراز می کنند و وسط دو تا از راه ها رو نشان می دن و میگن "از این طرف بری میرسی" ولی از حرفش نمی فهمی باید بری سینه دیوار یا سمت راست یا  سمت چپ.


از مردم آستارا که آدرس می پرسی از تو می پرسن که واسه چی می خوای؟ مثلا شما سراغ یه هتل رو نزدیک اداره پست   میپرسین به تو می گن "الان که عصره پست بسته است همین نزدیکی یه آژانس پستیه." وقتی توضیح می دی که آدرس هتل مورد نظرتونه  در جواب  می گن:"ما یه سوئیت داریم خیلی تمیزه چرا می خواین برین هتل!"


از مردم خوی اگر آدرس بپرسین. از شما می پرسن که چند نفرید و اگر از دوتا بیشتر باشین میگن" همین جا وایسا ماشین دربست بگیر."


اگر از مردم اصفهان آدرس بپرسین که می خواهی برین عمارت هشت بهشت به شما می گن "چرا اونجا میدون امام که بهتره." اگه هم آدرس رستوران بپرسین؟ میگن "این رستوران که غذاش اشغال وگرون می گیره یه ادرس بدم چندتا میدون بالاتر یه رستوران هست تابلو هم نداره یه زیر زمینه ولی غذاهاش خوبه و ارزونه."


مردم اردبیل هم وقتی آدرس میدن دستشون به عقب  اشاره می کنه و خودشان میگن "مستقیم میری."


از مردم رشت که آدرس میپرسی متفق القول میگن "نترس از هر طرف بری می رسی به میدون شهرداری."


اما از مردم شیراز که آدرس بپرسی میگن پشت سر ماشینشون حرکت کنیم و تا نزدیکهای مقصد می برنت.


از تهرونی ها هم  آدرس نپرس چون  آدرس هیچ جایی  رو نمی دونند.


خلاصه کلام ایران کشوری بزرگه با مردمانی جالب و عجیب! 
و سرانجام هر برداشتی از این متن آزاد است.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

عصر ارتباطات

دنیا در قرن بیستم و حالا قرن بیست ویکم در هیچ تنکولوژی پیشرفت نکرده باشد در ارتباطات حرف اول را می زند. ابزارهای مختلف در این قرن اخیر موجب شده که انسانها فاصله ها را کوتاه کنند و انسانی در این طرف کره خاکی است با آدمی در آن طرف کره خاکی به راحتی در ارتباط باشد. انسانها ابتدا با تلگراف بعد تلفن و رادیو تلویزیون و حالا با موبایل و اینترنت فاصله ها را از بین برده اند. اما این ابزار تکنولوژی به مزاق خیلی ها خوش نیامده است زیرا موجب شده آگاهی افراد نسبت به مسائل در اطرافشان بیشتر شود و این برای بعضی ها نا خوشایند است چون منفعتشان در عدم آگاهی افراد است.
واقعیت این است که در این دنیا ارتباط من شش وهفت ماهی است که تلویزیون نگاه نمی کنم اس ام اس هم نمی دهم و تنها وسیله ارتباطی من هم اینترنت شد. که در آن خیلی از سایتها از جمله  face book  فیلتر است و نمی شود وارد آنها شد و این چند روز هم ورود به سیستم Gmail سخت شده و یکی از بازوهای ورود به بازار اطلاعات من محدود شده است. عصر عصر اطلاعات است اما آنقدر وسایل ارتباطی من محدود شده که اگر این وبلاگ نبود که مطمئن نیستم  ورود به سیستم بلاگر هم دچار مشکل نشود من مجبور بودم با دود به دیگر دوستان خبر زنده بودنم را می دادم.

شعر : تایپ

نرم می زد به دگمه های صفحه کلید
دخترک
خسته بود بی تردید
واژه واژه
خط به خط
جلو می رفت
و نوشته که در نمایش بود
زیر لب گفت
"خسته از حرف است
خسته از واژه از نوشته
از درد است"
سر خط ایستاده
تا برگردد
بخت یا شانس
به سراغ خودش
او فقط یک کپی بد شده بود
از همان دختری که می خندید
از همانی که باز  خوشبخت است
نکند اشتباه آمده است!!


باز هم تند تایپ میکرد
واژه ها که او نمی فهمید
و همان واژه ها که در عمرش
بجز این بار توی این صفحه دگر اصلا نخواهد دید!!


دخترک خسته بود بی تردید
تند بر صفحه کلید می زد!
شاید این واژه های بی مفهوم
چرخی از چرخ زندگی او می شد.

حق و وظیفه

وقتی آدم در جامعه ای جمعی زندگی می کنند رفتارش شامل حق یا وظیفه می شود کمتر رفتاری است که در این دو رده قرار نمی گیرد. تقسیم بندی حقوق و وظایف هم گاه به این راحتی که دیده می شود نیست چون گاهی اوقات حقوق شما حقوق دیگران را ضایع می کند که یا باید از آن چشم پوشی کنید یا دیگران باید از حقوقشان چشم پوشی کنند و در بعضی موارد نیز رفتاری  نه از وظایف است نه از حقوق چیزی غیر از این دو است و تکلیفش معلوم نیست.
در کل با این کاتگوری آدم تقریبا می داند که اگررفتاری حقش است می تواند به راحتی آن را طلب کند و اگر از وظایفش است باید اجرا کند. اما آیا گذشتن از حقوق کاری شایسته است؟ یعنی گذشت این چنین همیشه پسندیده است؟  به نظر می رسد گذشت کار خوبی است و چشم پوشی از بعضی حقوق مسلم گاهی تقریبا واجب است، اما گذشتن از همه حقوق مسلم کاری بسی اشتباه است زیرا هر کاری  در جای خود پسندیده است آدم برای گرفتن حق باید بدود چون این شبهه ایجاد می شود کسی که حقش را نمی طلبد حتما آن را نمی خواهد و ننطلبیدن حقوق موجب سوء استفاده دیگران از این وضعیت می شود. ما آدمها از سر وظیفه باید پیگیر حقوق مان باشیم اینجاست که به قسمتهای بغرنج مسئله وارد شدیم آیا گرفتن حق وظیفه است یا حق؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

قصه اسامی

این پست را به اسم اختصاص می دهم فقط به اسم. مادر همیشه می گوید "کی نشسته برای این همه چیز اسم گذاشته." منظور مادرم این است که چه کسی حال داشته تفاوتهای ریز را لحاظ کند و اسمی متفاوت با نام اجسام دیگر را بر جسمی جدید بگذارد از یک دیدگاه درست است اما از دیدگاه دیگر می بینیم که نام ها را نه یک نفر بلکه افراد مختلف بنابر نیاز خود نهاده اند. یعنی اسامی زاده نیاز بوده و تنها دلیل اسم داشتن تک تک اشیا نیاز متمایز کردن آنها از دیگران بوده است و این موجب شده که گاه جزیات ظریفی لحاظ شود و دو جسم مشابه با تفاوتی جزیی نامهای متفاوت داشته باشند. خب این احساس نیاز موجب وجود نامهای مختلف بر انسانها نیز بوده  نامهای که گاه خوشایند یا نا خوشایند، گاه زیبا یا زشت،...هستند.
قصه هر نامی شاید کوتاه تر از قصه های شاه پریان نباشد زیرا گاهی علل و تاثیر و تغییر نام ها به افسانه ها شبیه است تا به واقعیت روز مره ما. چرایی و چگونگی نامها ست که این قصه ساده را پیچیده و گاه بغرنج می کند اما چه نامها قصه ای ساده داشته باشند چه قصه شان هفتاد من کاغذ ببرد به این درد می خورند که افراد را از هم باز شناسیم.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

روز مهندس

می خواستم روز مهندس را درست حسابی تبریک بگویم که بلاگر نگذاشت و نتواستم یک پست کامل برایش بگذارم حالا آمده ام جبران مافات کنم.
امروز روز مهندس است روز کسانی که هندسه می دانند خوب بگذریم از اینکه در این ملک تنها کسانی که هندسه می خوانند مهندس نیستندد. شکایت نمی کنم که اضافه کردن یک عنوان به نظر من که حسن نیست بلکه بار مسئولیتی است که بیشتر می شود زیرا همه توقع دارند که نماد گروهی خاص باشی و بدی تو به نام همه آنها نوشته می شود و خوبی تو را نیز به نام همه آنها. پس مگر بیکارم که گناه نکرده و کرده قومی را به گردن بگیرم. اما این عنوان مهندس به گروهی اطلاق می شود که سری در محاسبه و یدی در عمل دارند. یعنی مثل گروه ما نیستند که فقط محاسبه می کنیم و عمل را به دیگران می نهیم. خوشحالم روزی این چنین هم نام گذاشتند تا از مهندسین توی خانه مان و دوستان مهندس مان و غیره و ذالک  یادی کنیم و قدر دانی!
باز هم روز مهندس بر آنان که هندسه را به عمل می آورند مبارک!

روز مهندس: امروز بلاگر خوب کار نمی کند ومن مجبورم خلاصه بنویسم روزی تمام مهندسان بر تمام هندسه دانان مبارک!

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

بهترین بچه دنیا

داشتم در دنیا وب می گشتم که ناگاه دیدم شعری از من در وبلاگ NO1 آمده،  به تاریخ آن نگاه کردم خیلی قدیمی تر از این حرفها بود که من وبلاگ داشته باشم حرف شیش سال پیش است . من باید یک جوری صاحب این وبلاگ را بشناسم اما متاسفانه آخرین نوشته اش متعلق به سه سال پیش است. مطمئنم اگر نظر بگذارم خوانده نمی شود چون کسی نیست بخواند. از دوستانی که برایش پیغام گذاشته بودند دوست مشترکی را نیافتم. ولی یافتن این وبلاگ من را به یاد یکی از قدیمی ترین شعر هایم انداخت که در زیر می آورم:
بهترين بچه دنيا!

مادرم گفته به من
بهترين بچه دنيا هستم
او نمی داند که
بهترين چينی خانه
ترک خورده،
درون کمد است! 
وترک خوردن آن کار منست! 




حالا یک سئوال NO1 رو کسی می شناسه؟

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

حرفهای محمد

امروز به من زنگ زدند و قرار است که پنج شنبه اولین روز کاری من باشد.خب بد نیست این بار بروم آن طرف میز و ببینم که این طرف میزی ها از آن طرف میزی ها چه می کشند. چند سال اخیر هم زاد پنداریم با استادها بیشتر شده بود اما تا این حد نبود که خودم را یکی از آنها بدانم. این خیلی گیج کننده است که خودت را از پوسته دانشجویی در بیاوری و یک راست بروی توی پوست یک استاد اما این راه ناگزیر است و باید امتحان کنی نه راه پس هست نه راه پیش. محمد به من چند روز پیش گفت "عمه جون دانشجوات رو نزنی و جریمه هم ندی ها سخت هم بهشون نگیری ها اگه تمرین حل نکردن براشون حل کنی ها و روانشناسی کنی ها!" این آخری رو از باباش یاد گرفته. ودر کل به قول محمد بیزن و بی جریمه باشم. یعنی بدون زدن و جریمه. حال فرض کنید من یک خط کش  دستم است و هرکسی که تمرینی حل نکرده یا نمره بدی گرفته به باد کتک گرفته ام  تصورش خیلی مسخره است. تا چند روز دیگر مشخص می شود که من همانی می شوم که محمد می خواهد یا چیز دیگری؟

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

خانه ها و آدمها

این روزها که به معاملات ملکی ها سر می زنم و خانه های رنگ رنگ می بینم متوجه شده ام خانه ها مثل آدمها می مانند وبرعکس مثلاً
خیلی از خانه ها کوچکند و در جای خوبی هستند ولی ارزشش را نداند مثل بعضی از آدمها.
یکسری دیگر از خانه بزرگند ولی درجای بدی واقع شده اند و حداکثر رشد شان هم آنقدر است مثل خیلی آدمها.
یکسری از خانه ها در روز ساختشان هم کجند و هر چه به آن زیور بیاویزی نمی توان عیبش را ندید مثل خیلی از آدمها.
یک عده دیگر از خانه ها کج هستند ولی با سلیقه آراسته شده اند و نمی توان روی عیبشان انگشت گذاشت مثل خیلی از آدمها.
یک عده دیگر از خانه ها زیباهستند ولی مردم فریبند  مثل بعضی آدمها.
و عده ای دیگر ظاهر ندارند ولی در ذات خوب ساخته شده اند مثل بعضی آدمها.
بعضی از خانه ها پی ندارند مثل بعضی از آدمها که ریشه ندارند.
عده ای هم سقفشان خراب است مثل بعضی از آدمها که عقلشان کار نمی کند.
بعضی خانه ها فقط پذیرایی هستند ولی خواب ندارند مثل بعضی آدمها که فقط در خدمت دیگرانند و خودشان خواب ندارند.
بعضی خانه خوابشان بزرگ است پذیرایی ندارند مثل بعضی دیگر از آدمها که همیشه خوابند و کسی را نمی پذیرند.
بعضی خانه ها اپن هستند مثل بعضی از ادمهای که با هر مسئله ای اپن برخورد می کنند.
بعضی خانه ها فقط به درد زندگی می خورد مثل بعضی ادمها.
و بعضی دیگر قشنگند جا دارند اما به درد هر کاری می آید بجز زندگی مثل بعضی آدمها.
بعضی خانه ها سرگذرند و بعضی ته خط  مثل بعضی از آدمها که سر گذر ایستاده اند یا به ته خط رسیده اند.
بعضی از خانه ها از قیافه شان  پولداری می بارد و از بعضی خانه ها  فقر مثل خیلی از آدمها.
بعضی از خانه سرشان دعوا ست  مثل بعضی آدمها همیشه موضوع دعوا هستند.
بعضی از خانه ...
(ادامه دارد)



۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

در ها و آدمها

تا به  حال به رفتار آدمها نسبت به درها دقت کرده اید آدمها با درها رفتار مختلفی دارند مثلاً
یک عده اگر دری را بسته دیدن دیگر طرف آن نمی روند این آدم سه دسته اند.
یک دسته اول که خجالت می کشند به در بسته بکوبند برای همین راهشان را می کشند و می روند.
دسته دوم ترجیح می دهند بسته باشد تا باز. پس با بسته بودن در به خود می گویند گفتم نیستند.
دسته سوم از رفتار آدمهای که در آنطرف در هستند می ترسند پس بدون هیچ اقدام عقب نشینی می کنند.
عده دیگر این گونه رفتار نمی کنند بلکه به پشت در می آیند و صداهای داخل اتاق را می شنوند این آدمها هم چند دسته اند.
دسته اولشان فقط دوست دارند بداند پشت هر در بسته چه اتفاقی می افتد زیاد تمایل به ورود ندارند و به قول عوام فضولند.
دسته دوم صفت دسته اول را دارند اما دوست دارند در زمان مناسب وارد شوند که مچ افراد را هم بگیرند.
دسته سومی هست که دوست دارند که صدایی نشنود تا به آنها ثابت شود کسی نیست و ارزش در کوبیدن را هم ندارد و حرفش که کسی نیست درست باشد.
دسته چهارمی هم هست که منتظرند اوضاع پشت در موقع ورودش مناسب باشد تا هیچ کس از ورودش دلگیر نشود.
بجز این دسته افرادی هم هستند که به در می کوبند و وارد می شوند این عده را هم می توان به چند دسته تقسیم کرد.
دسته اول که به در می کوبند تا ادب خود را نشان بدهند و تا صدایی از داخل نگوید بفرما نمی روند تو.
دسته دوم در را می کوبند فقط محض اطلاع و سرشان را می اندازند تو مثل چی.
دسته سوم چه در قفل باشد چه نباشد به در می کوبند آنقدر که آن کسی که نیست بیایید در را باز کند یا خودشان به زور وارد می شوند.
دسته چهارمی هم هست که در را می کوبد تا مطمئن شود کسی نیست و دستگیره را می چرخاند که خیالش جمع شود.
بجز عده ای که به در می کوبند تا وارد شوند عده ای هم هستند که به در نکوفته وارد می شوند
دسته اول کسانی که از سر فضولی وارد می شوند که قبلاً شرحشان دادم.
دسته دوم فکر می کنند که هم جا خانه خاله است و در معنای چندانی ندارد.
بجز آنها که با درهای بسته مشکل دارند بعضی ها هم با درهای باز مشکل دارند مثلا اگر خانمی وارد شود حتما باید در را باز بگذارند یا همیشه در اتاقشان باز است تا از هر اتفاقی خبر داشته باشند. عده ای هم برای اینکه همیشه در دسترس باشند در را باز می گذارند. آدمها با درها رفتار متفاوتی دارند رفتارشان با درها نشانه ای از رفتارشان با آدمهاست.

تولد مستوره

"تو زاده
دی، بهمن، چه اسفند باشی
فرقی نمی کند
تو زاده زمانی،
تو همواره بزرگی"




امروز هم مثل تمام روزهای که دوستانم متولد شده اند موبایلم آلارم داد که کسی متولد شده است و به یادم آورد که به یاد دوست دیگری باشم امروز روز تولد مستوره بود مستوره که همیشه می گفت شاید دی به دنیا آمده باشم نه اسفند و فال هر دو ماه را در مجله موفقیت می خوانند. وقتی حرف مجله موفقیت می شود نمی شود یاد فاطمه دلخوش نیفتاد که تقریبا هر هفته مجله می گرفت و مجله اش چند روزی اتاق سمانه بود یکی دو روزی اتاق ما  و گاهی مجله اش سر از اتاق طیبه هم در می آورد. می خواستم در این پست فقط از مستوره بنویسم فقط از خودش اما دارم یک راست می روم جاده خاکی. آنهایی که من را می شناسند خوب می دانند که من همیشه سری به جاده خاکی می زنم.
حال مستوره، نمی دانم کی شناختمش و نمی دانم که شناختمش یا نه؟ آدم ها را خیلی چیز ها مرتبط می کند گاه یک کلاس که می شوند همکلاس. گاه یک کار که می شود همکار گاه یک دیوار که می شوند همسایه. من و مستوره را ممکن است بشود با خیلی از چیزها به هم پیوند داد اما یک اتاق بیشترین پیوند بود و ما شدیم هم اتاق. آن اتاق 411 بود ولی قبل از آن طعم هم اتاق بودنش را در 423 چشیده بودم. او نگذاشت ترمی را که تقریبا تنها بودم احساس تنهایی کنم نقش یک هم اتاق موقت را برای من بازی می کرد و من را از هراس هیچ کس نیست نجات می داد و  پناه من بود. شاید آن زمان قدر این محبتش را آنقدر نمی دانستم که حالا می دانم. وقتی از دور به ماجرا نگاه می کنی می فهمی که چه کسانی به تو لطفی کرده  که تو هرگز سپاس نگفته ای. این یک نمونه را گفتم برای مثال بقیه را می گذارم وقتی دیگر.
اصلا امروز تبریک تولدم به این سمت رفت واقعیت این است وقتی امروز زنگ زدم مستوره که حال و احوالی گرفته باشم و تبریکی گفته باشم. گفت در صف خوابگاه است آخه مستوره دکترا قبول شده. یاد آن روزهای خودمان افتادیم که برای گرفتن یک سرپناه به نام خوابگاه به هر دری می زدیم و آن وقت بود که دعا می کردم که ترکی را مثل بلبل حرف می زدم که شاید امامعلی پور یا بقیه کارمندان  امور خوابگاه حرفم را لا اقل بشنوند. چیزی که از حقوق مسلم تمامی دانشجویان بود از آنها دریغ می شد با این وجود که به جز دو ترم از تحصیل پول تمام روزهایی که از خوابگاه استفاده کرده ام را جرینگی پرداخت کرده ام باز هم در یافتن سر پناهی به نام خوابگاه دردسر داشتم. خدا برکت بدهد این دولت کریمه را که ... بگذریم. راستی باز هم جاده خاکی زدم مستوره که من را می شناسد و من هم مستوره را می شناسم منظور این جمله من که گفتم "نمی دانم کی شناختمش و نمی دانم که شناختمش یا نه؟" منظورم از ناشناخته هایش  قسمتی از خوبی هایش  بود برداشت بد نکنید ها باشه!
راستی مستوره جان تولدت مبارک.

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

شعر : امید نان

این روز ها که می گذرد شاید
آواز های ما
به سرانجام می رسد


دیروز دخترک که در صف نان ایستاده بود
آهی کشید گفت:
"به فردا امید هست!"


من زیر لب
قصیده فردا سروده ام
یک مدح ناگزیر


فردا نباید مثل دیروز باشد
حتی اگر بود
باید امید به فردای آن سپرد


نانها گرم چرخان درون تنور داغ
بر گرد محوری
در طواف
من را میان ابر خیالات می برد


این روزها امید بهایش گران شده است
مثل لواش و بربری روزگار ما
اما نمی شود بدون امید ماند،
مثل نان که قوت تمام جماعت است


بعد از گذشت چند دقیقه
دیدم که دخترک با چادری به
رنگ گلی
از چشمهای من
دارد فرار می کند
حتی نماند
نگذاشت تا  بگویم
"باید بگیری حق را
فردا برای توست"


یک لحظه می شنیدم
"چندتا؟"


گفتم: "شاید یکی کافی است.
تا دیگران در امید نان کمتر بمانند."

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

مدل سازی

چند روزی است دارم درباره مدل سازی ریاضی به خصوص مدل سازی جنبشی بررسی می کنم چیز زیادی دستم نیامده. تو این پست می خواهم از دوستانی که از این مطلب اطلاعاتی دارند بخواهم آن را در اختیار من هم قرار بدهند. واقعیت آن است که حس کنجاوی من بر انگیخته شده چون پیاده کردن هر فرایند طبیعی به مدل ریاضی  کار آسانی نیست ولی بسیار کاربردی و جالب توجه است یاد استاد محمد زاده می افتم که سر کلاس معادلات می گفت "سخت ترین کار پیاده کردن یک فرایند طبیعی به یک معادله ریاضی است" و یکی از همکلاسی هایم گفته بود"استاد ما یک معادله پیدا کرده ایم معادله حرکت ورود صندلی به داخل کلاس بدون برخورد به دیوار و صندلی ها" استاد محمد زاده هم گفته بود "این خیلی خوب است چون مشکل کلاس را برطرف می کند" اخه کلاس ما پرجمعیت بود و تعداد صندلی ها کم بود هر کس که دیر می امد باید صندلی خودش را می آورد و در زمان آوردن چون صندلی را باید تا ته کلاس می برد امکان نداشت به در یا دیوار یا صندلی دیگری برخورد نکند مشخص است که کسی که دیر می کنه وقتی به کلاس می رسد که استاد سر کلاس است و این روند عادی کلاس معادلات دیفرانسیل بود یاد آن کلاس بخیر. راستی یادتان نرود که به من کمک کنید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

آب و هوای پرشکوه

جالب که دنیای اینترنتت آنقدر وسیع هست که می توان آب و هوای و درجه حرارت حتی شدت وزش باد در یک روستای را در آن یافت. من یک وب سایت جالب پیدا کردم که مشخصات کامل آب و هوای پرشکوه را در خود دارد که شامل وزش باد نیز می شود. این هم یکی دیگر از کاربردهای جالب دنیایی وب!
http://www.metforecast.com/IR85789/weather-PARESHKUH.html

شعر : اشیا در جوی

این لات سر گذر نشسته
 تا واژه و شعر را بریزد
در جوی کنار این گذرگاه


آن کودک خردمی گریزد
با صورت سرخ و پای لرزان
او نیز کنار جوی
شتابان درس و سخن معلمش را
پرت نمود توی این آب




بقال گذر ایستاده آن سو
 یک پاکت آشغال را او  
در جوی که ریخت
لبخند زنان گذشت از جوی




یک زن با چادر گل گلی  شتابان
از روی جو پرید این ور
کفش کودک او پرتاب شد درون این جوی


این آب که می گذشت از جوی
هر چیز که مردمان در آن ریخت با خود
ببرد چون برگ در آب.



۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ملا مریم

در وبلاگ hesams2.blogfa.com در پست لنگرود شناسی مطلب جالبی را درباره ملا مریم یافتم. تنها چیزهایی  که من درباره ملا مریم می دانستم این بود  او زنی است  که در قبرستان پرشکوه (آستانه) دفن است و او سید نبوده  اما مورد احترام مردم است. در این وبلاگ مطالبی جالبی درباره او نوشته شده  که من آن را به عینه می آورم در انتها به این وبلاگ لینک خواهم داد ولی نکته ای را اشاره کنم چون رنگ نوشته های این وبلاگ هم رنگ پس زمینه سفید نوشته شد برای همین نوشته های آن را نمی بینید. توضیح داخل پرانتز این قسمتی از آن پست است که  درباره مکتب خانه ها لنگرود توضیح می دهد.

اکثر معلمین این مکتب خانه ها ،خانم ها بودند – یکی از خانمهایی که کمک زیادی به فرهنگ لنگرود کرد ،خانمی بود اهل روستای (پرشکوه)از توابع شهرستان لنگرود که (ملا مریم) نام داشت.می گویند پرشکوه تنها روستایی است که امامزاده ندارد و ملا مریم بعد از مرگش به احترام علم و دانش فراوانش ،با عنوان امامزاده (امامزاده ای که سید نیست)به صورت زیارتگاه در آمده و واقعیت امر این است که ملا مریم اصلاً امامزاده نبوده و این نکته ای است که شاید حتی بسیاری از اهالی این روستا نیز در مورد این معلم بزرگ نمی دانند . تا سال 55- 54 پرشکوه به نسبت جمعیتش بالاترین رقم با سواد را داشته و اهالی پرشکوه جزو یکی از مستعد ترین مردم در توابع شهرستان لنگرود می باشند .شاید مقامهای بالای علمی که بعدها از این روستا برخاستند ،همه و همه از برکت وجود ملا مریم بوده که متاسفانه شاید بسیاری از مردم پرشکوه نیز،جز نامی که آن هم به غلط بر او نهاده شده است ، چیز دیگری از او نمی دانند .
http://hesams2.blogfa.com/


وبلاگ یک پرشکوهی دیگر

وبلاگ یک پرشکوهی دیگر را یافتم  لینک آن را در زیر می گذارم. در این وبلاگ چند عکس  از پرشکوه نیز وجود دارد.
http://porshko.persianblog.ir//

پاورقی بر تصمیم کبری

واقعیت این است که تصمیم کبری یک نامه به مخاطبی خاص بود تا شاید در تصمیم گیری کمکش کنم نوشته آن بیشتر شبیه یک نصیحت نامه بود و یا توصیه های ایمنی برای تصمیم گیری. بجز این فکر نمی کنم برداشتی از آن کرد اما مثل اینکه می شد برداشت دیگری هم داشت. این یک جور توضیح پاورقی وارد بر آن پست است تا برداشت درستی از آن پست همه داشته باشند. در واقع  تردید در تصمیم وضعیتی بود که مخاطب خاص آن پست گرفتارش بود و نامه خاص او ست نه شرح عدم تصمیم گیری من.
باز هم در انتها امیدوارم که بهترین تصمیم را او در بهترین زمان بگیرد حتی اگر کسی او را تایید نکند.

عکس های از دانشگاه ارومیه

این چند عکس رو توی کامپیوترم پیدا کردم گفتم بد نیست به یاد دانشگاه آنها را توی وبلاگم بگذارم.
From دست نوشت
عکس راهرو دانشکده علوم ارومیه

From دست نوشت
عکس ورودی کتابخانه دانشکده علوم ارومیه

عکسهای هوایی پرشکوه

عکسهایی زیر عکسهای هوایی از پرشکوه  است که توسط google maps گرفته شده که زحمت ارسال  آنها به ایمیل من را آقای جواد که یکی از خوانندگان  وبلاگم  است کشیده.  برای تشکر از ارسال آنها عکسها  را در وبلاگم می گذارم تا دیگر دوستان نیز از آن استفاده کنند.
با کلیک بر روی آن عکس ها را به صورت بزرگتری می بینید.



 





۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

تصمیم کبری

تصمیم دارم این پست از وبلاگم را برای مخاطب خاص بنویسم با اینکه می دانم او می ترسد از  اینکه من چیزی  در وبلاگم بنویسم که برای من بعدا مشکلاتی پیش بیایید تقریبا هرگز آن را نمی خواند. اما باز  هم برایش می نویسم.
می خواستم چیزهای زیادی را به تو بگوییم چیزهای که می دانم لازم است بگوییم می خواهم به تو بگوییم آدمها مثل بندبازهای هستند توی آسمان  بر روی طناب ایستاده اند فرصت فکر کردنشان کوتاه است باید گام بردارند اگر به ایستند حتما می افتند و اگر گامی اشتباه بردارند نیز باز هم سقوط می کنند اما بندبازها یاد گرفته اند که سریع تصمیم به برداشتن گام بعدی کنند و از روی غریزه بیشتر اوقات گام درست را بر می دارند باید تصمیم به حرکت کردن گرفت حتی اگر به توانایی بند بازیت ایمان نداری زیرا ماندن ضرر دارد و به قول محمد زهری:
"رفتن، گزند دارد
اما
ماندن ...
ماندن،
چون آبگیر راکد در ظل آفتاب
آب زلال همتای اشک را
-در یک درنگ-
می سازد
گنداب گند گند."
شاید تو با من هم عقیده نباشی زیرا می گویی باید برای هر تصمیم آنقدر فکر کرد که بهترین گزینه را گزید. اما بحث دیگری دارم خوب یا بد نسبی است و می دانم که تو به قانون نسبیت ایمان داری. پس چگونه خوبی یا بدی تصمیمت را خواهی سنجید وقتی می دانم که خط کش مناسبی برای سنجش آن نداری آزار دادن خودت است که هر روز به تصویر قابی خیره شوی تا از آن رازی را که نمیدانی چیست بیابی. نمی خواهم عجله کنی که این حرفی نپخته است نه برعکس می گوییم زیادی از آن ور بام نیفتی. چون ممکن است وقتی تصمیم می گیری که دیر است. نکته دیگری که یادم نرود  به تو بگویم این است نگذار برایت تصمیم بگیرند و تصمیم تو منوط به تصمیم دیگران باشد از آنها نظر بخواه  اما به تصمیم خودت عمل کن. مگر به نظرت ایمان نداری که  اجرایش نمی کنی. و اگر ایمانی برگفته ات داری چرا دو دل هستی؟ اگر فکر می کنی اشتباه است کسی که مجبورت نکرده که  آن را عملی کنی. بعد از تصمیم تا اثبات اشتباه بودن تصمیمت از آن  دفاع کن چون هیچ کس به جای تو زندگی نمی کند حتی من.  این حرفهای من را چه نصیحت می پنداری چه چرندیات باز هم از سر خیر خواهی است نمی خواهم آن را حتما رعایت کنی اما فکر می کنم اگر رعایت کنی  دغدغه کمتری برای تصمیم گیری داری. امیدم این است که بهترین تصمیم را در بهترین زمان بگیری حتی اگر کسی ترا تایید نکند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

حلقه موهوم

چند روز پیش عصر خوابیده بودم که صدای بلند شتلقی آمد و من را از خواب پراند. دنبال منبع صدا گشتم اینجا رو بگرد اونجا رو بگرد که منبع صدا رو یافتم. چشمتون روز بد نبیند  چوب پرده پنجره پذیرایی  تحمل سنگینی پرده  را  نداشت برای همین کج شده بود و لایه تزیینی پرده با چوپ پرده چوبی از بالا به پایین سقوط کرده بود و یک راست افتاده بود روی گلدان و گلدان رو ولو کرده بودکف زمین شانس آورده بود که روی کاشی نخورده بود و یک راست افتاده بود روی فرش. راستی به قول بابا طاهر
نگهدارنده اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
بعد از این اتفاق مامان گفت کل اجمعین پرده ها رو بکنیم بشوریم بگذریم که جدا کردن و شستن و خشک کردنش کلی مکافات داشت چون پرده ما از سقف آویزان می شه تا پایین یعنی ارتفاعش تقریبا سه متر می شه و از طرف دیگه عرض پنجره ما هم سه مترهست پرده ما هم یک لایه آستر یک لایه حریر دوقسمت پرده تزیینی و قسمت والونش هم دو قسمتی هست. جزیات پرده را می گم چون بعدا می خواهم ازش استفاده کنیم بعد از این کارها چند روز قبل از تعطیلات رفتم اطلس پود تا دوباره پرده های ما را نصب کنم بگذریم از اینکه برای نصب یک پرده این در زد اون در زد خرده ریزه حساب کرد 22 هزار تومن حساب گرفت و برام یک فاکتور صادر کرد و قرار گذاشت که امروز حوالی عصر بیاییند نصب کنند پنچ شنبه یک بار دیگر تماس گرفتند و از من اقرار گرفتند که امروز عصر ساعت 5 و سی دقیقه حتما خانه هستیم. امروز صبح بود که تلفن زنگ زد  که تا یک  ساعت دیگر می آییم پرده ها را نصب کنیم آقا از آنها اصرار از ما انکار که یک ساعت دیگر چه صیغه ای هست ما پرده ها را باید اتو کنیم لطف کنید دیر بیایید گفتند اگر صبح نیادند می مونه تا بعد تعطیلات آقا می بینی فردا و پس فردا مهمون داریم خب خیلی بد پرده نباشه. با هزارتا چک و چونه تونستیم یه وقت دو سه ساعته بگیریم و قرار شد وقتی کار ما تمام شد زنگ بزنیم. پیشنهاد اتو کردن پرده ها توی خونه نظر من حالا مجبور شدم پرده اتو کنم هی پرده اتو کنم خدایش تمومی نداشت با اون توصیف جزیات پرده متوجه هستید که کار چند دقیقه نیست. آخرش ساعت 12 که شد زنگ زدیم که باز هم وقت بگیریم گفتند ساعت شیش می آیند وقتی کارمن تموم شد که ساعت دو نیم بود. بعد از اتو به مامان گفتم گیره پرده ها رو بذار دم دست وقتی اومدن دیگه دنبالشون نگردیم مامان گیره ها رو اورد. من با دیدن گیره ها گفتم مامان حلقه هاش کو؟ مامان گفت کدون حلقه؟ من که تا به حال حلقه ندیده ام. من با اعتماد به نفس بالا گفتم از این حلقه ها رو می گم و به اون یکی پرده اشاره کردم مریم و مرضیه هم تاییدم کردن و شروع کردیم به دنبال حلقه های پرده گشتن. حال بگرد کی بگرد تمام کمدها رو بهم ریختیم بعد مجبور شدیم دوباره اساسی مرتب کنیم یکی دو ساعتی که گشتیم یک مرتب متوجه اشتباه بزرگ خودم شدم اشتباه من این بود که این پرده ما اصلا حلقه نداشت آن پرده ای که حلقه داشت روی پنجره نصب بود. یعنی ما چند ساعتی دنبال یکسری حلقه موهوم می گشتیم. زیرا من با دلیل مستند همه را قانع کرده بودم که چنین حلقه ها را در یک پلاستیک فریزر ریخته ام. حلقه های که وجود خارجی نداشت. واقعیت این است که آدم می تواند در واقعیت دست ببرد چنان که تمام مخاطبانش نیز فکر کنند که او حقیقت می گوید. اگر به دروغی که می گویی باور داشته باشی و مردم به حرفهایت ایمان داشته باشند می توانی حقیقت را تحریف کنی. کاری کنی ساعتها به دنبال جسم موهومی بگرنند که وجود خارجی ندارد این حداقل کاری هست که می توانی از آنها بخواهند انجام بدهند. اگر به اطراف خود نگاه کنید نمونه های جالبی از این اتفاق را می بینید این یک واقعیت روتین جامعه ماست که به مردم دروغ می گویند و آنها مجبور می کنند را به دنبال اجسام مهموم بگردند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

بدبینی به خوش بینی

آدم که خوش بین است امیدوار است. این یک واقعیتی است که نمی توان آن را انکار کرد. من آدم خوش بینی را ندیدم که امیدوار نباشد.  لاجرم آدمهای بدبین  به بیماری نا امیدی گرفتارند من سعی می کنم که خوش بین باشم آنقدر که لیوان خالی را نیز ارجع نهم و نشکنم زیرا لیوان خالی زمانی پرخواهد شد شاید حالا که فکر می کنم خالیست نیز  قطره ای آب در آن باشد یا  خدا را چه دیدی آب یافتم و اگر لیوانم را شکسته باشم نتوانم  آب بنوشم. اما من خوش بین نیز گاهی به ته خط می رسم به جایی که واقعیت به نگاه بد بینانه نزدیک تر است. منظور من این است که شاید زمان زیادی لیوان خالی را به یادگار نگه دارم که در آن آب ببینم ولی وقتی تشنگی مرا از پا در آورد آن موقع این واقعیت رنگ می بازد که لیوان خالی ارزشی دارد و دیدگاه بد بینانه خود را رونمایی می کند که ارزش لیوان به مقدار آب درون آن است نه به وجود لیوان.
حتما می پرسید این همه صغرا و کبرا چیدنم برای چیست؟ دلیل اصلی من این است که در موردی خوش بین بودم و حالا به این نتیجه رسیده ام  شاید واقعیت چیز دیگریست یعنی لیوان ارزشی ندارد باید آب جست. من آب می جویم و امید دارم که در دور باطل نیفتاده باشم از خوش بینی خودم در هراسم ولی می ترسم بدبین شوم و به بیماری نا امیدی گرفتار شوم. این خوف و رجا ست که آزارم می دهد. امید دارم کسی به خوش بینی خود بدبین نشود.

وبلاگی در مورد کومله

در دنیای بزرگ اینترنت وبلاگی را یافتم که درباره شهر کومله است گفتم بد نیست به آن لینک بدهم که دیگران هم از آن استفاده بکنند. یک توضیح شهر کومله نزدیک ترین شهر به پرشکوه است برای همین این وبلاگ از نظر من جالب بود نمی دانم برای شما نیز جالب هست یا نه؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

خاطراتی از پرشکوه

کودکی زمان بازی و تفریح است روز گاری خوش که همه چیز سرگرمی است حتی پرشکوه. وقتی بچه بودم تابستانها وعیدها پرشکوه می رفتم. در پرشکوه آزادی های داشتم که وقتی خانه بودم نداشتم مثلا  به باغ بابا می رفتم دنبال گنج. تا شالنگه می رفتم که ولش (تمشک) بچینم و وقتی به شالنگه می رسیدم زمین خدا  زیر پای ما بود از دور در افق خط آبی را می دیدم که به نظر می رسید دریا است. گاهی هم چه هوا سرد بود و چه گرم یواشکی نفت و کبریت از مادر بزرگ می دزدیم وآتش روشن می کردیم. تابستانها که فصل انجیر می شد علی و مریم می رفتند روی درخت انجیر می چیدند من جرات بالا رفتن را نداشتم تا حالا فقط از یک درخت بالا رفتم نمی دانم بعدا هم می روم یا نه. کلی از خط های قرمز بود که انجا راحت می شد شکست از حق نگذریم گاهی اوقات دلمان تنگ می شد و می خواستیم برگردیم.
عیدها رسم تلاتوس را دوست داشتم صبح زود اول عید کله صبح بیدار می شدم و راه می افتادم از ایسرمحله تا اوسرمحله در خانه هرکسی را می زدم و می گفتم "تلاتوس" و منتظر بودم که به من تخم مرغ رنگی بدهند. از پول به  اندازه تخم مرغ خوشحال نمی شدم یادم نمی رود وقتی می رفتیم در خانه مردم همیشه این جمله سئوالی را می پرسیدند؟ "کی زاک هیسی؟" (بچه کی هستی؟) تا ترا بهتر بشناسند. بعد از تلاش بی وقفه ظهر که می شد با غنایم بر می گشتیم. شروع به شمردن تخم مرغهای رنگی می کردیم من هرگز رکورد علی را نتوانستم بزنم. خب بدی پرشکوه این است که فرهنگ مرد سالاری هنوز هم در آن جاری است و این موجب می شود که به پسر ها بیشتر از دخترها تخم مرغ بدهند یک چیز دیگر هم بود علی ابتدایی را انجا درس خوانده بود این هم موجب می شود که رکوردش دست نیافتنی باشد. هنوز هم رسم تلاتوس هست اما حیف که کمرنگ شده عید 85 که پرشکوه بود م دو سه نفری بیشتر نیامدن. چه حیف که روزگار رنگ فراموشی به رسم های کهنه می زند.

22 بهمن

وقتی من به دنیا آمده بودم چند سالی بود که انقلاب کرده بودیم  و تازه جنگ آغاز شده بود وقتی مدرسه می  رفتم ده روز دهه فجر با تمام روزهای مدرسه فرق می کرد حال بگذریم از روز معلم. یک روز را جشن می گرفتند و کاغذ رنگی های مسخره را روی در و دیوار می آویختند بچه ها گروه سرود یا نمایش تشکیل می دادند تا سر صف اجرا کنند گاهی هم ما را به سینما می برنند اما گذشته از همه اینها  یک سئوال همیشه توی ذهنم بود که آزارم می داد چرا 22 بهمن انقلاب پیروز شد مگر چه اتفاقی افتاد که همه فهمیدن در این روز پیروز شدیم این چه اتفاقی بود که نه در 21 بهمن نه در 23  بلکه فقط در 22 بهمن افتاد بود؟
حالا که به این سئوال می رسم می بینم واقعا چه اتفاقی افتاد که انقلاب پیروز شد. ما که شاه را آن روز نکشتیم یا دستگیر نکردیم چون چند ماه قبل شاه ایران را ترک گفته بود امام خمینی هم که آن روز وارد ایران نشده بود زیرا 10 روز قبل آمده بود. خب  شاید بگوید مردم آن روز  اسلحه دست گرفتند بله درست است اما این اتفاق در بیست و یک بهمن افتاد بود نه 22 بهمن. شاید بگوید مراکز دولتی سقوط کرد چند وقت بود که سقوط کرده چون اعتصاب بود و کسی بر سر کارش نمی رفت. واقعا چه شد که 22 بهمن انقلاب پیروز شد. قطعه ای از پازل انقلاب در ذهن من گم شده است همان قطعه که سالها پیش با اینکه بچه بودم دنبالش می گشتم. اما گذشته از اینها با اینکه این قطعه پازل را نیافتم ولی می بینم که تنها دلیل سقوط شاه نارضایتی عام مردم و اتحاد تمام اقشار مردم با هر نوع گرایشی بود زیرا همه یک چیز را می خواستند آن هم این بود که دیگر شاه نمی خواستند همه تصمیم گرفته بودند که شاه را کله پا کنند و این کار را هم کرده بودند این تعجیل برای براندازی نقطه ضعف انقلاب هم بود و به قولی پاشنه آشیل زیرا بعد از آن به همان سرعت که شاه را بیرون کردن همه تصمیمات مهم ایران را هم گرفتند. این قضاوت منی است که 31 سال پیش نبودم و حال مطالباتم را می طلبم شاید سرعت لاجرم کاری بود که می شد انجام داد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

توقعات یک دانشجو

چند روزیست که به تمام کلاسهای که در آنها بوده ام یا نبوده ام فکر می کنم می خواهم همان باشم که زمانی  در روی صندلی های روبرو می نشستم توقع داشتم استادهایم باشند. من چه می خواستم هر کس به من می رسد می گوید فکر نکن بهترین استاد کسی است که بیشتر می داند نه او کسی هست که بهترین رفتار را که  ازاو  توقع می رود دارد. به قول علی:" استاد باید روان شناسی بلد باشد." می کوشم که روان شناسی بکار بندم و مروری کنم  درسهای که سالها پیش خوانده ام ساده اند اما سادگی را با آن روان شناسی چگونه بیامیزم نمی دانم. شاید بهترین کار این است که لیستی از توقعات من دانشجوبنویسم:
1- دوست داشتم به من احترام بگذارد. هرجا که سلام می کنم جواب سلامم را بشنوم. هر وقت سئوال می کنم جواب سئوالم را منطقی بدهد.
2- دوست داشتم بداند توی طول ترم چقدر از درسی را که  داده است فهمیده ام و من را از روی یک برگه در ته ترم قضاوت نکنند.
3- دوست داشتم رفتارهای مرا درک کند و بتواند خود را به جای من بگذارد بفهمد که چرا بعضی روزها غیبت می کنم یا تمرین حل نمی کنم و دلایل مرا مسخره نپندارد. برای مشکلات من اگر به او گفتم راه حل پیشنهاد بکند و نه پوزخند بزند نه با جمله ای که به من مربوط نیست جواب بدهد.
4- دوست داشتم آدمهای متقلب جایگاهی بهتر از من نداشته باشند با اینکه دوست نداشتم نام متقلبها را به استاد بگویم.
5- دوست داشتم برای من وقت داشت تا تمام مشکلات درسی ام را به او بگویم نه اینکه پشت کلاس هایش کشیک آمدن یا نیامدنش را بکشم.
6- دوست داشتم از او نترسم حتی برای سلام کردن از جلویش رد نشوم.
7- دوست داشتم تمام بچه های کلاس از زرنگ تا تنبل منظور از تنبل درس نخوان است بدانند که او بیشترین زحمت را می کشد تا بهترین درس را بدهد.
...
باز هم از استادهایم توقع داشتم اما چون طولانی می شود نمی نویسم این حداقل توقعات یک دانشجو در ده سال پیش است نمی دانم آیا می توانم توقعات دانشجویان حال را بر آورده کنم و استادی باشم که می خواهد  بیشترین زحمت را بکشد تا بهترین درس را بدهد و دانشجویان این زحمت او را می بینند.

معاملات ملکی

حالا ده روزی است با مرضیه دنبال خانه می گردیم  و معامات ملکی های مختلف می رویم. هر موقع حرف معاملات ملکی می شود یاد چت می افتم حالا چرا چت؟ من کلا چت نمی کنم یا بگویم توی کل عمرم  پنچ شش باری چت کرده ام. توی این چند بار جز دروغ به خلق چیزی نگفتم چون لزومی نمی دیدم به کسانی که نمی شناسم راست بگویم. حالا توی چند بار مشخصات من چیز ثابتی بود من یک مرد سی و پنج ساله بودم که توی تهران زندگی می کردم و معاملات ملکی داشتم. حالا رابطه چت با معاملات ملکی را فهمیدید. حالا که می روم توی این بازار کساد ملک که کسی خانه نمی خرد معامله کنیم فکر می کنم چقدر سخت است آدم خودش را جایی یکی از این افرد جا بزند و با ادبیات آنها چت کند فکر کنم طرف روبروی من حتما می فهمید من خالی بسته ام و از بازار ملک و زمین هیچ نمی فهمم. چقدر گفتن دروغ راحت است چیزی که امروز چه از بالا چه از پایین دارند به خورد مردم می دهند و از آن راحتتر فهمیدن دروغ های دم دستی است که دروغ گوها بی فکر به خورد خلق می دهند نمی دانم اگر روزی خدا هم تصمیم بگیرد دروغ گوها را جزا کند و مثل قصه پینوکیو دماغهایشان را درازکند شاید دماغ بعضی ها از منظومه شمسی بیرون می رفت. وقتی من معاملات ملکی قلابی بودم یک ویژگی مشترک با آنها داشتم آن هم این بود که روراست نبودم.

خرید آزاد

دیروز رفته بودم تهران مثل هر خانومی که از خرید کردن خوشش می آید آمده بودم تهران تا خرید کنم ولذت ببرم. ساعت شش حرکت کردم یازده آزادی بودم از آنجا یک راست رفتم طرف فردوسی سر لاله زار پیاده شدم تا فردوسی پیاده رفتم از آنجا رفتم هفت تیر و از آنجا هم رفتم زیر پل کریمخان. شاداب را پایین آمدم داخل یکی از خیابانهای فرعی رفتم و توی سپهبد قرنی در آمدم توی سپهبد قرنی رفتم رستوران موبی دیک قرار ما این است هر موقع می آیم تهران می روم موبی دیک. بعد نهار دوباره رفتیم  زیر پل کریمخان و از آنجا میدان ولیعصر. دیگر کار خریدن کردنم تمام شده بود از این سیر و سلوک دنیویی سه کفش خریدم یک کیف یک مانتو و شلوار یک بلوز. فکر بد نکنید همه اش برای خودم نبود ففقط  آن مانتو و شلوار مال خودم بود. بعد از ولیعصر رفتم وصال هتل البرز. توی لابی نشستیم و چایی خوردیم مرضیه در هتل ماند و من با یک آژانس راهی آزادی شدم. راننده دور آزادی  می چرخید. دور آزادی را داربست زده بودند مثل اینکه آزادی در قفس بود. طوافم دور آزادی که تمام شد به ترمینال رسیدم ساعت پنج و ربع  سوار اتوبوس بودم و دوباره دور آزادی در قفس طواف می کردم. چه حیف که آزادی های ما در قفس است.