۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

خود سانسوری

امروز فکر می کردم اگر توی وبلاگم خودم را معرفی نمی کردم چقدر خوب بود می توانستم دیگر خودم را سانسور نکنم آنطور که فکر می کنم می نوشتم اما لطف شناخته شدن در این است که می توانی عکس العمل کسانی را که می شناسی بدانی اما به چه قیمت به قیمت نگفتن خیلی از چیزها. گاهی اوقات به خودم می گویم اگر خود واقعی ام را توی اینترنت منتشر کنم یا باید آب ختک بخورم یا از روی بعضی افراد شرمنده باشم چون عیب و ایرادشان را قبل از اینکه به خودشون بگویم توی اینترنت جار زده ام.  یک دل می گوید یک وبلاگ جدید بزن و خودت رو معرفی نکن و یک دل دیگر می گوید دردسر سیری چند؟ سالها به خود سانسوری پرداختم این چند صبا هم رویش. اگر خود سانسوری بد است ولی می ارزد به حرفی که هزینه اش آب خنک است. تا تغییر رویه ندادم برای حال گیری دوستان در پرشکوه می نویسم تا خدا چه می طلبد.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

شعر : خیس

کوچه ها خیس
شهر خیس
تو خیس
حرف باران
توی کوچه باغی خیس
نفس خسته دخترکی
که به پا داشت کفشهای خیس
باز باران شیشه هایی تر
خس خس برف بافکن ها خیس
دخترک چشم هایش خیس
روبرو چترهایی خیس
زیر باران
نشسته بود به غم
تا که باران بکاهد از غم او
نه نمی شد ز غصه ها نسرود
و نمی گفت غصه اش با تو
لابه لای صدای غمگینش
می شنیدم صدای خیسی تو
که تو هم چشمهات خیس شده
از غم و غصه های دخترکی
که به پا داشت کفشهای خیس

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

شعر : نقاشی با مداد رنگی

دخترک دست کرد در کیفش
جعبه  مداد رنگی را
از درونش کشید او بیرون


توی جعبه مداد آبی بود
او کشید آسمان آبی را
توی آن آبی زلال قشنگ
کفتر سفید آزادی
پرکشان بود ساده وزیبا


زرد برداشت
توی آسمان دلش
باز خورشید بی بدیل کشید
آن که نورش به هر کجا رسید
گل و بوته دوباره می خندید




و نگاهی به جعبه می انداخت
توی جعبه مداد قرمز دید
توی ذهنش کشید یک دختر
دست او دراز سمت گلی
زیر پایش ز خون و غم رنگین


سبز برداشت
جنگل انبوه انتظار کشیدنش را داشت
چمن و گل منتظرش
باغ میوه دوباره در این فکر
کی دوباره می آید
سبزو سرسبز یک بهار جدید


آخرین مدادش را  توی دستش گرفت
در تردید
و شروع کرد به خط خطی کردن
با مداد سیاهی بدبختی
تا نماند ز واقعیتها یا خیالات او اثری
تا که او نیز محو شود
مثل نقاشی قشنگ و رنگیش.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

دنیای تحصیل در ایران

از شنبه تا دیروز که چهارشنبه بود دنبال کار بودم اصلا اگر این چند روز دنبال کار نباشم کلاهم پس محرکه است باید بروم شش ماه دیگه دنبال کار بگردم حالا خدا را شکر دو واحدی  برای تدریس پیدا کردم خدا الرحمن راحمین است، تا حال که تنهایم نگذاشته  از این به بعد هم من را تنها نمی گذارد. اما  کاغذ درخواست در دست رفتن ما به هر کوره دهات و شهری به هر دانشگاه آزد و پیام نور و غیر انتفاعی حسنش این بود کلی با مراکز دانشگاهی آشنا شوم و از آن تصور فانتزی که دانشگاه محیطی وسیع با ساختمانهای پراکنده که شامل آزمایشگاه و کتابخانه و کلاسها و بخش های آموزشی و پژوهشی و اداری است در آمدم متوجه شدم که خیلی از دانشگاه های جدید التاسیس دارای چنین ساختمانهای که نیست حتی کلاسهای درسی آنها در شیفت بعد از ظهر مدارس تشکیل می شود. یعنی کمبود امکانات تا آن حد است که یک ساختمان از خودش ندارد. شاید ساختمان برای دانشگاه چیز مهمی نیست، ولی  فضای متفاوتی از تحصیل را برای دانشجویان تداعی می کند واین تفاوت آنها را برای مهیا شدن در اجتماع آماده می کند وقتی این حداقلی وجود ندارد پس تفاوت این درس خواندن با درس خواندن در مدارس دبیرستان چیست؟ اصلا چه لزومی دارد که به همه مدرک تحصیلات عالیه داده شود مدرکی که دارنده اش مثل من ساعتها دنبال کار می گردد. شاید نبود چنین دانشگاه هایی کار من را دریافتن  کار مشکل می کند اما وجدانم می گوید که وجود این دانشگاه ها مفید فایده نیست بلکه سمی برای جامعه است یک عده تحصیل کرده بدون سواد کافی و حتی آموزشهای ابتدایی اجتماعی در دانشگاه وارد جامعه می شوند که توقع کار هم شان تحصیلات خود را دارند در حالی که چنین کاری موجود نیست یعنی بیکاری در سطح تحصیل کرده های جامعه به وجود می آید با این منطق من هنوز دلیل فراگیر شدن تحصیلات عالیه را نمی فهمم. واقعا در این چند سال سیاست گذاران در مورد آموزش وتحصیلات دراین مملکت اصلا فکر کرده اند؟

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

تولد محمد جون

وقتی که غنچه گل شد تصویری از خودت بود
آن وقت شهر فهمید جشن تولدت بود

پنج شنبه تولد محمد بود و بیت بالا شعریست که مرضیه برایش سروده است. راستی محمد آنقدر قد کشیده است که در تصورم نمی گنجید حالا قد کشیدنش به کنار آنقدر حرفهای بزرگانه می زند که آدم متحیر می ماند چند روز قبل  معلمش به خاطر اینکه سر کلاس حرف زده دعوایش کرده بود و محمد ناراحت بود من به او گفتم اگه من هم معلمت بودم به خاطر حرف زدن سر کلاس دعوایت  می کردم او در جوابم گفت که عمه جون یادتون باشه من برادر زاده شما هستم. حالا که نگاه می کنم چقدر زمان زود می گذر روزی که محمد به دنیا آمده بود من فردایش امتحان معادلات دیفرانسیل میان ترم داشتم. با الهام اسدی و الهام رضایی آن روز را توی کتابخانه دانشگاه درس خواندیم کتابخانه طبقه سوم دانشکده ادبیات بود. بالای کلاسهای نهصد همیشه ساعت ده نگهبان می آمد یا ا... می کشید همه بچه لباسها رو می پوشیدن و وسایلشان را جمع می کردن راهی خوابگاه می شدند. نگهبان هم پشت سر ما در کتابخانه را می بست ولی آن شب من با الهام اسدی یک راست به خوابگاه بر نگشیم رفتیم مخابرات مخابرات زیر همان ساختمان بود همه پله ها را پایین می آمدیم و باید طول تمام دانشکده را طی می کردیم تا به مخابرات برویم آن شب شب سردی بود. آبهای روی زمین یخ زده بود من شال مشکی کاموایی سرم بود و نگران حال سپیده بودم و محمد که آن موقع متولد نشده بود. به مخابرات رسیدم مسئول مخابرات آقای جعفری بود حافظه قوی داشت سال اول که سیستم مخابرات کامپیوتری نبود و باید شماره مان را می گفتیم کد را زودتر از اینکه بگوییم می نوشت شماره تلفنهای ما را هم می دانست ولی نمی نوشت حتی سال اول مریم ومرضیه که آبان آمده بودن پیش من و تنهایی رفته بودن تلفن بزنند آنها را تشخیص داده بود وبه آنها گفته بود که خواهر من هستند. توجه کنید که من آن موقع سال اولی بودم. از اصل ماجرا یعنی قصه آن شب دور شدیم به مخابرات که رسیدم نوبت گرفت یک نفر فقط جلوی من بود و چهار نفر توی کابین بودن بعد از یک ربعی یکی بیرون آمد ولی بقیه تا چهل و پنج دقیقه بعد بیرون نیامدن ساعت ده وچهل و پنج دقیقه بود داخل کابین شدم زنگ زدم مرضیه گوشی را برداشت خبری نداشت هیچ خبر. بعدها فهمیدم زمانی که این تماس را گرفته بودم محمد دو ساعتی پیش متولد شده بود و به طفلک مرضیه خبر نداده بودند ذوق زده شده بودند و اهل خانه را فراموش کرده بودند. توی آن سرما برگشتیمم خوابگاه فردا قبل از امتحان رفتم دوباره زنگ زدم خانه واین بار خبر خوشحال کننده تولد محمد را شنیدم. حال می بینم چقدر زمان گذشته یادم نرود محمدجان تولدت مبارک. راستی به قول محمد روزگار خوبی داشته باشید.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

شعر : رنگ آب

روزگاری به هرکجا رفتم
آبها رنگ آسمان بودند


شب که می شد
حجاب ماه عیان
باز هم آبها رنگ آسمان بودند


گرچه می گفت پیر مان همه شب
"رنگ دنیا عوض نمی شود هرگز
تو اگر دیدگاه بد داری
آبها مثل آسمان هستند."




شعر : این روز ها آنقدر

این روز ها
حجم تو آنقدر بزرگ است
که حتی اگر یک قدم ازخویش دور تر شوم
حتما به تو برخورد می کنم

این روزها آنقدر تو
دل نازکی
که تا حرفی از دهان من در نیامده
تو دلگیر می شوی

این روزها آنقدر
جامه تو بلند است
که ناخودآگاه آن لگد می کنم

این روزها آنقدر
زور تو کم شده است
که باور نمی کنی

و این روزها آنقدر من رعایت
احوالت را کرده ام که نگو

لطفا این روزها
به خاطر من نه
به خاطر تو
حرفی نزن که روزگار بگردد

آنوقت دیگر نه من من هستم
نه تو تو.



۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

شعر : من یا تو

این روزها من را با تو اشتباه گرفتند
بر قامتم لباس ترا پوشانند
به من مثل تو سلام گفتند
من را مثل تو دیدند


اصلا من هم باور کردم که توام
زیرا کسی من را با نام کوچکم صدا نکرد
و حتی مادرم من را تو دید
زیرا این روزها مثل تو می اندیشم
مثل تو زیبا فکر می کنم


حالا قبول می کنی من تو باشم
یا اینکه می پذیری من باشی ولی با نام تو

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

شعر : دیدگاه

دنیا پر از خطوط کج وکوله سیاه
اصلا تمام حادثه ها رو به اشتباه
تفیسر ساده من از زندگیست این
باشد بیا درست بکن طرز این نگاه

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

حسن وبلاگ من

داشتن وبلاگ خوبی هایی دارد که گه گاه دوستان قدیمی را می یابم اول مرضیه را یافتم بعد بتول بعد از آن هم در یک روز که اصلا انتظارش را نداشتم الناز سری به وبلاگ من زد و اینبارهم  الهه. یافتن دوستان قدیمی حسنی است که وبلاگم دارد و من نمی توانم از آن چشم پوشی کنم. امیدوارم دوستان دیگر هم روزی به اینجا سر بزنند.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

جملات قصار من

چند جمله از خودم:

  • کسی که به دنبال زندگی می دود به آن خواهد رسید ولی کسی که برای زندگی می دود به جای می رسد که به چیزی نرسیده است.
  • آدم باید با مشکلات بجنگد نه از آن فرار کند آنان که فرار کرده اند به جایی نرسیده اند.
  • گدایی در شهر سرد نیست چون قبل از اینکه گدایی کند می میرد.
  • آفتاب پارادوکس جالبی است که با برف بر روی زمین می تواند در یک زمان باشد هر چند که با هم دشمنند.
  • ریاضیدانها آدمهای بیکاری بودند که روابط منطقی کشف کرده اند که آنهایی که سرشان شلوغ است ازآن استفاده کنند.

شعر : در انتظار رسیدن به آرزو

لباس های اتو کرده را
بر چوب رختی آرزو آویخت
تا در لباس فردا اتو کشیده آداب دان شود
او منتظر نشسته که روزی
یک عده خاطراتش را پاک
و به آرزویش عمل کنند
تا با کفشهای نو با یک لباس ساده و رسمی
اتوکشیده و مرتب
در خیابان آرزو قدم بزند
زیرا از این لباسهای چرک خسته است
از پیجامه ها
از چروک شدنهای پشت هم


آنقدر منتظر نشسته
که دیگر کفشهایش جلوتر از خودش
قدم زنان به بن بست آرزو رسیده اند.