۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تولد سپیده

امروز روز تولد سپیده است تصمیم داشتم براش چیزی بنویسم اما بهترین چیز رو نوشته خود محمد یافتم که برای مامانش امروز نوشته بود تا تولدش رو تبریک بگه:


"مادر مهربان خوبم این هدیه را برای تو کشیده ام که خوشحال شوی و روز تولدت را به تو تبریک می گوییم پس بدان که روز تولدت برای تو خیلی مهم است پس بدان که روز تولدت امروز است که وقتی یاد تولدت افتادی چه غافلگیر می شی و خوشحال می شی که من و بابا ترا  دوست داریم." 
زیر نوشته اش هم یک جعبه کادو کشیده بود. راستی سپیده تولدت مبارک!

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

32هزار تومن ضرر بخاطر یک 25 تومنی!

چهار روز است که از آسمان و زمین برایم کار می ریزد. چهارشنبه رفته بودم دنباله کار بیمه ام متوجه شدم یا باید دفترچه بیمه خواهر هایم را  باطل کنم یا باید برایشان دوباره دفترچه بگیرم کار اول آسان تر بود تا کار دوم چون دفترچه مرضیه گم شده و صدور دفترچه گمشده کار مشکلتری بود تا باطل کردن دفترچه منقضی شده گمشده پس کار اول را انجام دادم راستش کار اول قانونی تر نیز بود. اما واقعا باطل کردن یک چیز منقضی که گمشده آنقدر دردسر داشت که نگو نپرس که آدم اگر لازم نداشته باشد عطایش را به لقایش می بخشد. دو روز وقتم را گرفت تا به نتیجه رسیدم بگذریم که از این اداره به آن سازمان را هم داشت. پنج شنبه وقتی کارم تمام شد آخر وقت اداری بود این کارهای که این دو روز انجام دادم به غیر از کارهای بیمه خودم بود. وقتی آمدم خانه نهار که خوردم علی آمد دنبال محمد و گفت که شام پیش ما می آیند مریم ومرضیه که برای سفر فردایشان کلی کار داشتند رفتند خریدهای سفر را انجام بدن من ماندم ومامان و خانه. به جان خانه افتادم مرتبش کردم بعد رفتم توی آشپزخانه یک سالاد الویه ای درست کردم از قضا علی اینها زود اومدن تا سر شب پیش ما بودن بعد از رفتن علی اینها کمک کردم مریم و مرضیه ساک سفر ببندد تا ساعت یک و نیم بیدار بودم. جمعه روز جالبی بود یه بلایی سر من ومامانم اومد که می خواستم بنویسم بزارم توی وبلاگم اما چون خسته بودم  دیروز نصفه نوشتم نوشته های دیروزم اینه:
"الان که دارم این پست را می نویسم بند بند بدنم درد می کند و آنقدر خسته ام که نگو! حالا چی شده که فریاد وای خسته ام را راه انداخته ام. برایتان تعریف می کنم در انتها به من حق می دهیدکه ناله کنم و حتما توی دلتان می گوید عجب جانی دارد که هنوز پست میگذارد. حالا کل ماجرا:
صبح مامان توی آشپزخونه بود من داشتم با کامپیوتر کار می کردم که صدای مامان بلند شد که ببین این ماشین چش شده؟ رفتم توی آشپزخونه و متوجه شدم که ماشین لباس شویی مدتی که روی هشت دقیق مونده آبش نمی ره پایین. فکر کردم که نابغه ام  برای همین اولین فکری که به ذهنم رسید رو به عنوان بهترین پیشنهاد ارائه کردم یعنی اینکه خاموش کنیم وبعد روشن. ولی هیچ تاثیر نداشت. توی مدتی که ماشین باید کار دو ساعتش رو انجام می داد دنبال کار خودم رفتم تقربیا موقع رفتن مریم و مرضیه بود- مریم و مرضیه دارن می رن یه سفر دبی- که مامان گفت که کاتولگ ماشین رو پیدا کنیم. از قضا مریم زود پیداش کرد وبرام کشف کرد اشکال تمیز نبودن فیلتره"
تا اینجا ماجرا را دیروز نوشته بودم. من هم که کلی خودم رو فضول اینجور کارها می دانستم خودم رو وسط انداختم قسمت پایین ماشین لباس شویی رو باز کردم و اونجا یک در دایره ای شکل وجود داشت. بنابر کاتولوگ  پشت اون درب فیلتر کثافاتش بود. کمی بازش کردم آب اومد یک ظرف یکبار مصرف به بدبختی زیرش چپوندم. بیش از ارتفاع یک سانتی متر نمی شد توی ظرف آب ریخت وگرنه سر ریز می کرد برای اینکه قالیچه خیس نشه اون رو جمع کردیم مریم و مرضیه و مامان هم اومدن به کمکم وضع خنده داری شده بود وسط آشپز خونه آب راه افتاده بود مریم ومرضیه که لباس بیرون پوشیده بودن داشتند کمک می کردن که آب از زیر کابینت به توی پذیرایی نره. مجبور شدن فرش پذیرایی رو کمی جمع کنند و قالیچه های آشپزخونه رو ببرند توی پذیرایی. بچه ها وسط کار مجبور شدند برند چون مسافر بودن دیرشون شده بود من موندم ومامان. کار من خیلی خنده دار بود مثل اینکه با یک قاشق می خوام آب یک بشکه رو خالی کنم به قول مرضیه میشه یک مسابقه راه انداخت که آب ماشین لباسشویی رو با یک ظرف یکبار مصرف جمع کنیم و بریزیم توی یک سطل. با این مسابقه کلی مردم سرکار می مونند تا ببینند کی برنده می شه! با بدبختی تونستم کل آب ماشین رو خالی کنم. تقریبا یک سطل و نیم آب ازاون کشیدم. این هم برای خودش رکودیه. با این رکورد توی کتاب گینس اسم من رو میشه ثبت کرد. تازه در پوش باز کردم کلی مو و  آت و اشغال اونجا گیر کرده بود تمیزش کردم ته اش یک پروانه افتاده بود درش آوردم اون رو هم تمیز کردم گذاشتم سرجاش. نوبت زمین بود زمین رو تقریبا خشک کردیم. دوباره رفتم سراغ ماشین و لباسها رو از توش در آوردم توی مدت تخلیه آب در ماشین قفل بود حالا که آبی توش نیست دررو می تونستم باز کنم. فکر کردم علامه دهرم و تعمیرش کردم برای همین یکی از ملحفه های خیس رو انداختم توش در بستم و گذاشتم روی 35 دقیقه ولی چشمتون روز بد نبینه باز هم سر هشت دقیقه هنگ کرد در بسته و ماشین پر از آب  و مصیبت دوباره! اگه عقل کل نبودم چنین اتفاقی نمی افتاد. بازهم روز از نو روزی از نو مجبور شدم بازی مسخره آب کشی رو دوباره انجام بدم.این بار تصمیم گرفتم یک کم ماشین رو بلند کنم تا یک چیزی بذارم زیرش تا بلند شه و ظرف یکبار مصرف زیرش قرار بگیره. یک جامدادی چوبی رومیزی دارم که از بچگی کاربردهای زیادی داشته مثل همین کاربرد که الان می گم یعنی اون رو خواباندم روی زمین و یک گوشه از ماشین رو روش گذاشتم این بار کارم راحتتر بود من پر می کردم مامان سطلها رو توی حموم خالی می کرد. وسطهای کارم بود که اومدیم جابجاش کنیم که یکباره جامدادی از زیر ماشن در رفت زیر ماشین گیر کرد مجبور شدم ماشین لباس شویی رو بلند کنم مامان درش بیاره. نمی دونم این بار چند تا سطل نصفه پر کردم از دستم در رفت. این دفعه زمین بیشتر از دفعه قبل خیس شده بود. آب کشون که تموم شد. افتادیم به جون کاشی های آشپز خونه هر چی لته می کشیدیم خشک که نمی شد هیچی تمومی هم نداشت. با بخار شور هم کاری از پیش نمی بردیم آخه دریاچه خزر رو نمی شه با بخارشور بخار کرد فرستاد هوا! اونقدر خسته بودم که روی زمین خیس دراز کشیدم اصلا نمی فهمیدم لباسهام خیس شده وقتی لباسهام عوض کردم دیدم ناحیه تحتانی شلوارم اسفناک خیس شده هرکسی که می دید فکر بد می کرد. بعد از این مکافات بود که اومدم وبلاگم رو بروز کنم که وسطش زنگ در به صدا در اومد. کیه؟ طیبه خانم بود! اومده بود کارت عروسی پسرش رو اورده بود فکر نمی کردم که داخل بیاید ولی مثل اینکه حسن آقا رفته پایین سری به بابا بزنه برای همین طیبه خانم اومد تو راستش خونه با اتفاقات قبلی زیاد روبه را نبود! توجیه آوردن هم کاری بودکه باید انجام میشد.
دیروز اینطوری طی شد ولی امروز صبح سمت منشی تلفنی رو بازی کردم. واقعا عجب دنیایی داریم ما! با این وضعیت هتلداری در ایران ما باید در صدر کشورهای باشیم که از توریست درآمد کسب می کنند. منظورم چیه؟ امروز و دیروز تقریبا با ده تا پانزده هتل تماس گرفتم تا یک اتاق دو نفره برای یک شب رزرو کنم اما هیچ یک از هتلها یا رزرو نمی کرد یا جا نداشت! جالبه یارو به من میگه بیا اینجا رزرو کن یا همون روز بیاین! مملکت ما رو باش. بگذریم از اینکه اگه خانم باشی این احتمال به حداقل ممکن می رسه که جایی گیر بیاری! چون برای اسکان خانمها در هتل هزار سنگ می اندازند. حال یک سئوال کارشناسانه خانم تنها در شهر غریب توی هتل جاش امن تره یا توی خیابان؟ به قول مملکت ما معلومه توی خیابان! بگذریم که روش خیابان خوابی مسافرت رفتن رو تبلیغ می کنند. ولی قبول کنید هتل های ما با سیستم پذیرششان که هم توی تهران هم توی ارومیه توی کمتر از یک ماه دیدم مطمئنم به زودی برشکست میشه یا شدن. بجز این تماسها تلفنی که با هتلها یا با 118 برای پیدا کردن شماره هتلها داشتم. باید با تعمیرکار ماشین لباس شویی هم تماس می گرفتم. با آزانس مسافرتی هم تماس می گرفتم تا یه سئوال بپرسم با شرکت خدماتی درباره پرستار پدربزرگم هم تماس می گرفتم. با توجه به این تماسها باید دنبال کارهای بیمه هم می رفتم. صبح من این طوری پر شد. عصر قرار بود تعمیر کار ماشین بیاد. اومد ماجرا رو براش شرح دادیم اونم گفت که پمپ تخلیه آبش خرابه و علاوه بر اون  تسمه اش خوب کار نمی کنه! کل هزینه اش هم با کلی چونه زدن 32 هزار تومن می شه! قبول کردیم که عوض کنه موقع عوض کرد. مامان درباره دگمه ای که اون گوشه بود و امروز متوجه اش شدیم پرسید و گفت اون دگمه محل خروج اضطراری آب و آب کم کم ازش بیرون می آد. یعنی خلاصه اینکه خیلی از بدبختی های که دیروز کشیدیم اگه این رو می دونستیم دیروز نمی کشیدم. یک چیز دیگه هم متوجه شدم اون پروانه ای که دیروز دیده بودم شکسته بود یعنی نباید از جایش در می آمد و بعدش هم تمام این ضرر 32 هزارتومنی رو فقط یک 25 تومنی به ما زده بود که توی جیبی جا مانده و این  یک سکه ناقابل وارد مجرای فاضلاب شده  پروانه پمپ آب رو شکسته. دنیا رو می بینی سی ودو هزار تومن ضرر بخاطر یک بیست وپنج تومنی!

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

اولین انشا محمد

نوشته ای که در زیر خواهم آورد شاید یکی از اولین انشاء های محمد به حساب می آید. ممکن است باورتان نشود که این را محمد نوشته باشد که هشت سال دارد نه راستش هشت سال ندارد 24 دی بیایید هشت سالش می شود. برای اینکه باور کنید غلطهای املاییش را می گذارم و درست آن را داخل پرانتز می نویسم. سر فرصت دست نویسش را اسکن می کنم و توی وبلاگم می گذارم تا ببینید که واقعا راست گفته ام. حال نوشته محمد:

"حضرت عبّاس برای کمک به بچه ها به آن ها گفت چرا گری (گریه) می کنید بچّه ها گفتند ما تشنه هستیم خواهش می کنم برای ما آب بیاورید حضرت عبّاس قبول کرد و گفت من برای شما آب می آورم.
خواهر حضرت عبّاس به او گفت عباس جا (جان) دشمن به تو حمله می کنند و تو را شهید می کنند ولی حضرت عبّاس به خواهرش گفت من باید برای بچه ها آب بیاورم آن ها تشنه هستند حضرت عبّاس مشک را برداشت و گفت من می خواهم برای شما بچّه ها آب بیاورم. حضرت عبّاس به راه افتاد و به چشمه ای رسید سپس آب چشمه خنک و سرد بود حضرت عبّاس مشک را پر آب کرد و به راه افتاد در راه دشمن به او حمله کرد و او به طرف آن ها رفت به او تیر زدند و با حواس پرتی دست هایش را بریدند حضرت عبّاس ناراحت شد و به زمین افتاد بعد فهمید که بچّه ها هنوز تشنه اند خجالت کشید و (به) شهادت رسید و آن روز عاشورا بود"

راستی این نوشته را امروز  یعنی پنج شنبه 30 مهر 88 نوشته است.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

تقلب

محمد آمده و خیلی ناراحت است و برعکس دیروز که از بیستی که گرفته بود شاد بود. علت ناراحتی اش را با زبان بچگانه ای به من گفت. او گفت که نمی دونسته که شعرگو یعنی چه؟ برای همین کتابش رو باز کرده و هفت تا از دوستاش به خانم معلمشون خانم محمدی گفته اند که او کتاب باز کرده و خانم محمدی هم محمد رو دعوا کرده و تهدید کرده که می بردش دفتر. کل ماجرا همین بود. اون از اینکه ابرویش رفته بود و دعوا شده بود ناراحت بود. یک چیز جالب توی حرفهای محمد فهمیده ام اینکه  اون  معنی تقلب نمی دونست یعنی محمد نمی فهمید برای ندونستن یک کلمه و نگاه کردن به کتاب چرا باید دعوا بشه. حال که فکر می کنم هیچ وقت برایش توضیح ندادیم که تقلب چیه؟ واقعا اگه می دونست مطمئنم که این کار رو نمی کرد. اون بچه است و تجربه خیلی چیزها رو نداره می خوام خشمش که فروکش کرد باهاش صحبت کنم.
اما وقتی به اطراف نگاه می کنم می بینم خیلی ها که می دانند تقلب بد است. مثل محمد در مورد تقلب گرفتن از آنها رفتار می کنند. یعنی اینکه عصبانی می شوند که بقیه می گویند تقلب کرده و از اینکه اشتباه کرده اند و دیگران فهمیده اند با دیگران بد خلقی می کنند. رفتار کودکانه محمد قابل توجیه است چون او یک واقعیت کوچک را نمی دانست ولی رفتار بزرگترها را نمی توانم توجیه کنم. بگذریم از این حرفها محمد دارد بزرگ می شود و باید با مشکلاتش خودش کنار بیایید.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

رسم زندگی

زندگی خطوط راه آهن است که ایستگاه خوشبختی با ایستگاه بدبختی فقط یک ایستگاه فرق است باید زرنگ باشی و در زمان مناسب در ایستگاه مناسب پیاده شوی و گرنه مسئول قطار پیاده ات می کند.

شعر : دیروز امروز

دیروز:
دوشنبه ای قشنگی است
یک صورت ماه روی زیبا
آمد سرچشمه تا بشوید
آن چرک ترین لباس دنیا
و آن ماه درون آب پیدا!

دیروز گذشت باز امروز:
آن دست لطیف و خیزرانی
آن رخت کثیف را که برداشت
انداخت درون رختشویی
یک دکمه زد و گذاشت او رفت!

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

خاطره : روز اشگ و روز لبخند

دست نوشته هایم را از دفتر خاطرات دوران دانشجوییم در ارومیه برایتان می نویسم این خاطرات متعلق به دو روز پی در پی است که آن دو روز را روز اشک ها و لبخند ها نامیدم:

همیشه غروب دلگیر است
و غروبهای که دلت گرفته دلگیر تراست.
اذان می گویند.
چقدر زمستان اینجا دلگیر است.
حالا توی بالکن اتاقم نشسته ام
و چیزهایی که روبروی من است
یک کوه تنها با باغهای سیب و انگور که تا پایش کشیده شده است.
در سمت چپ چراغهای روشن که به هم نزدیک می شوند وتشکیل خط می دهند این چراغ ها مسیر جاده سروست.
سمت راست یک تپه هموارست که دل کوه را کنده اند تا لوله از آنجا رد کنند.
در کنار همان لوله ها چند کامیون دیده می شود که از چراغهای روشنش می فهمم
و آسمانی که بالای سر همان لوله ها سرخ شده!
چراغهای کامیون چشمک می زنند
و دیوار دانشگاه است که از ما دور می شود
و اتاقکی تنها کنار این دیوار روبروی من است.
چند چراغ روشن پای همان کوه تنهای من
صدایی اذان و دویدن بچه ها به طرف نمازخانه فاطمیه
غروب است و نازلو در یک غروب پاییزی در آذر ماه
و من دیگر از سرما می لرزم!

غروب دوشنبه 19/9/1386

نوشته های فردا

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است زلخیا عوض شده است

امروز صبح یک روز دیگر است آدم باید به دنیا خوش بین باشد لیوان ارزشش به قطرات آبی است که در آن است حتی اگر یک قطره باشد دیدن فضای خالی لیوان حسنی ندارد.
تازه بچه های اتاق ما بیدار می شوند و من ده دقیقه به هشت از خواب برخاسته ام. چای را گذاشته ام و صبح را آغاز کرده ام. امیدوارم امروز روز مطلوب باشد. ساختن کار سختی است ولی ساختن خرابه ها کار سخت تریست! باید سعی کنیم ساخته ها را خراب نکنیم که خرابه شوند که بعد بخواهیم بسازیم. دوشنبه روز اشکها بود خدا کند سه شنبه روز لبخند باشد. لبخند یعنی شادی. خدایا مارا شاد و با آرامش کن.

20/9/1386
صبح یک سه شنبه پاییزی در نازلو

خاطره : دست نویسهای دوستان

دفترچه های دارم که در سالهای آخردوران دانشجویی  به دوستان دادم تا هرکس چیزی در آن بنویسد. امروز بعد از سالها تصمیم گرفتم نوشته هایش را بخوانم بعد از خواندن گفتم برای تجدید خاطره توی وبلاگم بگذارم. خیلی وقت است که از خیلی از این دوستان حتی خبری ندارم. نوشته های  اول مربوط به دفترچه ای است که در اردوی اصفهان به دوستان دادم  وحال و هوای سفر دارد. تاریخ نوشته اول متعلق است به بیست و دوم تا بیست و چهارم اسفند سال 82است و تاریخ دومین دفترچه نیز به سال82 بر می گردد. حال نوشته هایشان:


مژگان سید هاشمی:

"غصه نخور مسافر، اینجا ما هم غریبیم
از دیدن روی ماه، یک عمر بی نصیبیم
غصه نخور مسافر تلخ هوای دوری
من که این و می دونم که تو چقدر صبوری
غصه نخور مسافر تو خود آسمونی
در آرزوی روزی که بیای و بمونی"

آزاده منتظری:

"یا باد آنکه زما وقت سفر یلد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد"

الهه آغشته مقدم:

"آرزومند آرزوهایت. همیشه خوش و در سفر باشی. در سفرجان موفق و موید باشی."

فاطمه راعی:

"در زندگی سه چیز می ماند: ایمان، امید، عشق اما برترین آنها عشق است.
امیدوارم هر جا که هستی و خواهی بود همیشه شاد وسعادتمند و خوشبخت باشی.
قربانت دکتر راعی"

امضائ دارد ولی نام ندارد.

"به نام خالق محبتها
سفر از آنجا که چیزهای جدیدی می بینی و می شنوی و می خوانی مفید است ولی تا عمل نکنی هیچ نیرزد. باشد که عمل کنیم به خوبیهای که در این سفر یاد گرفتیم"

معصومه میرزایی:

"امید است که اردوی اصفهان خوش گذشته باشد و از غرغرهای من ناراحت نباشی به امید روزهای بهتر با هم بودن."

نوشته های زیر از دفتر دیگریست.

خودم:

"آن کیست از روی کرم با ما وفا داری کند
بر جان بد کاری چو من یک دم نکو کاری کند"

الهام رضایی:

"ناگهان چقدر زود دیر می شود."

مارال مصطفی زاده:

"when you need a light in the lonely night carry me like a fire in your heart."

مژگان سید هاشمی:

"تا تو رفتی همه گفتند از دل برود هر آنکه از دیده برفت و در آن لحظه به ناباوری و غصه من خندیدند...
و بدان تو که از دل نرود هر آنکه از دیده برفت."

نصیبه خیری:

"آیین عشقبازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است زلیخا عوض شده است."

هاجر سپهوند"

"خدیجه جان! صداقت تو نقطه آغازین آشناییمان بود آنرا در زندگی حفظ کن. که بسیار انسانها را در دلها ماندنی می کند."

سمیه موغاری:

"خدیجه جان تمیدوارم که همیشه موفق و موید باشید و قطار زندگیتان بر روی ریلهای خوسبختی حرکت کند."

فاطمه آسترش:

"هوالمحبوب
امیدوارم که در تمام مراحل زندگی موفق و موید باشی. در شبهای بی ستاره رشت به یاد من یزدی باش که اکثر شبهایمان پر ستاره است."


زلزله تهرون بزرگ

امروز از ساعت شیش و نیم تا حالا بیدارم و وب گردی می کردم به جز اینکه دیروز توی تهران زلزله آمد یا یک  انفجاری نزدیکی های ساختمان نفت رخ داده. چیزی دستگیرم نشد. قبل از اینکه این پست را بگذارم راهنمایی Blogger را برای دوستانم ایمیل زدم تا آنها هم وبلاگ راه بندازند.
حرف زلزله شد یاد نقشه تهران افتادم همه دوستانی که من را می شناسند من را خوره نقشه می دانند. امکان ندارد شهری رفته باشم و نقشه اش رو نخریده باشم. قبل از هر سفری  این قدر به نقشه نگاه می کنم که موقعی به شهر مقصد می رسم کوچه پس کوچه های آن نیزبرایم آشناست. حالا چه ربطی دارد زلزله ونقشه؟ چون من اینقدر نقشه بازم که از تهران بزرگ پنج تا شیش مدل نقشه دارم نقشه های قدیمی تا نقشه های که کوچه پس کوچه ها را نیز دارد. یکی از این  نقشه های که من دارم  کنار نقشه اصلی تهران یک نقشه کوچکتر دارد که محل گسلهای تهران رو نشان می دهد. جالب نه! اما وحشتناک هم هست چون دو تا از سازه مهم شهری تهران تقریبا توی این مناطق قرارمی گیرد اولی تونل رسالت و دومی برج میلاد! این حرف را من از روی کارشناسی نمی زنم ولی وقتی نقشه را نگاه کنید متوجه حرف من خواهید شد. من این حرف نمی زنم که کسی بترسد و خدای نکرده جو راه بیندازم. اما اگر واقعا آنها روی گسل باشند و زلزله بیایید چه اتفاقی می افتد. خداوند می داند و بس!
حال اگر خسارت تهران بعد از یک زلزله یکباره خیلی شدید شد نگوید زلزله بزرگ بود باید بگویم تدبیرمان کم بود. حالا گفتم که بعدا عزادار مرده های هم اکنون زنده نباشیم یا نگوییم کشته های ما در تصادف های جاده ای اینقدر بالاست که این هم روی آنها.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

تولد فاطمه

"یک صبح یک صدای گریه آمد
یعنی تو متولد شدی"

روزی صدا گریه ات زنگ شروع لحظات آمدنت بود آغازی جدید برای طفلی کوچک. حال ازان روز گار سالها می گذرد. من برایت آروز می کنم چه آن سالها گذشت چه آن سالها که خواهد آمد خرم و خوش خندان باشی.

برای عزیز دوستم فاطمه دلخوش

غم بزرگ

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند

دیروز توی پاساژهای آستارا بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. فریبا بود خبر بدی می داد. خیلی ناراحت شدم باید به کسی می گفتم چه اتفاقی افتاد. خودم را به مریم رساندم و گفتم "مریم سمیه را می شناسی سمیه آسوده را می گویم مادرش مادرش ..."نمی دانستم دیگر چه بگویم یعنی باید می گفتم دیگر نیست. تصمیم داشتم به او زنگ بزنم ولی می خواستم فکر کنم که فریبا اشتباه کرده است خبر به این بدی هم نیست. که دوباره صدای گوشیم در آمد این بار زهرا بود و باز همین خبر. این بار هم نمی توانستم  زنگ بزنم نمی دانستم چه بگویم واقعا چه بگویم. با خودم  گفتم به خانه که رسیدم زنگ می زنم. توی راه  رجاییان هم زنگ زد او هم می خواست بداند که از این خبر بد مطلعم یا نه؟ بعد زنگ رجاییان می خواستم به سمیه زنگ بزنم اما باز هم نمی دانستم که به سمیه  چه بگویم چه بگویم که بار غصه ها را از روی شانه هایش بردارم. به خانه رسیدم و باز...
امروز عصر بعد از چند ساعت کل کل کردن با خودم زنگ زدم. امیدوار بودم صدای شادی بشنوم بدون هیچ یک از آن غصه ها که می دانستم اما واقعیت داشت صدای مراسم عزا از پشت گوشی اش می آمد سمیه بود به او تسلیت گفتم واقعیت داشت و باز من چیزی نداشت که غمش را بکاهد. غمی بزرگ که دیگر مادرش  نیست....

گشتی در آستارا

دیروز پنج شنبه بود. با مریم و خانم دکتر و خواهرهاشون و مهمانشون رفتیم آستارا. تا به حال درباره خانم دکتر نگفتم حالا وقت خوبیه درباره شون حرف بزنم. خانم دکتر واقعا خیلی زن نمونه ایست آدم با دیدنش کلی انرژی می گیره. اهل  سفر است و دنیا  دیده به سرتاسر دنیا یک سری زده از کانادا تا اروپا و آفریقا گرفته تا کشورهای آسیایی هم جا رفته. علاوه براین آدم را نیز تشویق میکند که به سفر برود. اهل یاد گرفتن هنر و فنون مختلف است و این حس خودش را نیز به آدم انتقال می دهد و در واقع دیدن او گنجی برای ماست. حال برگردیم به آستارا ساعت 11 بود که رسیدیم به آستارا. همه مشتاق خرید بودن و تصمیم گرفتن اول خرید کنند بعد غذا بخورند. ما زنها یک ویژگی مشترک  داشته باشیم آن هم اشتیاق به خریدن است.  همه از مینی بوس پیاده شدیم و قرارما شد ساعت 3.
بازارچه های موازی و مغازه های که پر از البسه و لوازم خانگی و غیره وغیره.... به اجناس که نگاه می کردی دل آدم برای اقتصاد ایران می سوزد. دم مرز آذربایجانیم بجز چندتا پالتو روس که از ده هزار کیلومتری داد می زند که روس است بقیه اجناس چینی بود. اقتصاد متورم ما که هر روز بیچاره تر و بدحال تر می شود. یادم می آید که نان بربری را دو تومن می خریدم با همان سکه های گرد بزرگ و چند روز است که باید همان بربری را 300 تومان بخریم یعنی یک 500 تومانی بدهیم و یک 200 تومانی بگیریم. یعنی برای حداقل سیر شدن یک خانواده 4 نفر که سه نان در روز می خورد هزینه ای در حدود27000 تومان باید پرداخت کرد. از اقتصاد بگذریم برگردیم به آستارا. یک واقعیت روانشناسانه این است که آدم وقتی می بیند تب خریدش می گیرد. کم کم چیز نخریی با این قیمتها 10 تا 20 هزار تومن از دستت در می رود. یک چیز جالب که توی آستارا دیدم و چشمهایم گرد شد باتوم برقی بود! فکر کنید کجا توی یکی از مغازه های  که چاقوهای چندکاره سویسی و قمقمه های فلزی و عصای کوهنوری و پیچ گوشتی های مختلف دارند و وسط همه این وسایل دو و سه نوع مختلف باتوم برقی و معمولی بود روم نشد قیمت بپرسم معلوم که هیچ خانومی چنین وسیله ای را نمی خواهد. معلومه بود که این هم چینیه دلم می سوزد یاد سه چهار ماه پیش می افتد و بیشتر دلم می سوزد! یه چیز دیگه ام که دیدم جالب بود قمقمه ای باریک کوچک که روش نوشته بودند قمقمه نوشیدنی که خودتون در یابید که توی اون چه مایعی می ریزند.
بجز اجناس عجیب آستار اخلاق فروشنده های آستاراست  به اجناسشان که دست  بزنی مالیات دارد. مالیاتش هم جز غرغر زدن و مخ پیاده کردن نیست. فروشنده هایش فکر می کنند همه چیز شکستنی است چه اسمش جوراب باشد چه کفگیر چوبی.
کلی خوش گذشت آدم یک روز بدون دقدقه وسط یک عالم اجناس مختلف برای خرید باشد برای یک خانم لذت بخش است قسمت بد ماجرای دیروز را برای پست بعدی می گذارم.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

داستانی دو قسمتی

می خواهم قصه دیروزم را تعریف کنم نه بهتر از پریروز شروع کنم.

 قسمت اول پریروز:من امده ام وای وای
 حال منو فرض کنید من خوش خندان رفته بودم بیرون . با خودم گفتم کنار این قدم زدن برم یه نوبت آزمایشگاه هم بگیرم. آزمایشگاه که رفتم دفترچه رو که دادم خانم پرستاره با اون اخلاقش رو به من کرد گفت مریض خودتونید برید اتاق نمونه. من رو می بینید به خودم گفتم من آمده ام وای وای! قسمت بد ماجرا این بود که هم اونجا سرپا نگه داشتند و جرینگی 35 هزار تومان گرفتند نمی دونم تازگی ها بیمه چی رو پوشش می ده! این که ماشین جامعه ما الان پنجر است جای شگفتی نداره حالا باید قبول کنیم که بیمه خدمات درمانی هم روش. ولی یه چیزی اگه چند سال پیش می گفتند مثلا 20 درصد جامعه تحت پوششه واقعا تحت پوشش بود. چون اون موقعه اگر آزمایشی چهل دو سه تومن بود پنج شیش تومن ما پرداخت می کردیم بقیه رو بیمه. اما حال برعکس شده ! ماجرای ما سبد سیبی که 5 تا سیب داره و فرض کنیم 1000 نفر هم توی جمع منتظرند سیب بخورند. قبلا این طور بود که این سیب به 5 نفر از 1000 نفر می دادند دیگه حداکثر به 20 نفر . اما حالا گفتند ما می خوایم به همه 1000 نفر از همین 5 تا سیب بدیم. هم به چند نفر قبلی چیز نرسید هم به بقیه چیزی نمی رسه. وقتی تعداد سیب های سبد رو زیاد نکنیم نمی شه تقسیم عادلانه ای انجام داد. ماجرای سیب و سبد وجمعیت  ماجرای بیمه درمانی ماست. یعنی الان اگر آمار بگیرید تقریبا همه تحت پوشش بیمه هستند اما خدماتی که درکل جامعه داده می شه مثل سابقه ما از منابع محدود برداشت نامحدود نمی تونیم داشته باشیم. حالا بگذریم از جاده خاکی بیمه خدمات درمانی! برگردیم آزمایشگاه.  درجا این بار یک خانم بد اخلاق خونم تو شیشه کرد. هنوز جاش مونده.حالا بقیه قصه رو آزمایش یک ماه دیگه آمده می شه داشتم فرض می کردم زبونم لال من یک بیماری کشتنده داشتم تا نتیجه آزمایش می اومد سین و جیم اون دنیام رو داده بودم و تا آماده شدن نتیجه آزمایش جایگاهم توی اون دنیا مشخص بود.این از پریروزبود حال بریم سراغ دیروز.

قسمت دوم دیروز:مریضی بر تخت:
توی مطب دکتر نشسته ام. اینجا مطب زن دکتر است که متخصص فلبه.خدا رو شکر که متخصص قلبه چون می ترسیدم قلبم همین جا بایستد ودیگر جواب نده چون مطب طبقه همکفه و انقدر سقفش کوتاه ست و هواش خفه و نورش کم که فکر می کنی الانه که نفس کم  بیآرم. از طرف دیگه صدای بچه های مدرسه نمی زاره آرامش داشته باشم. با مرضیه از توی مطب می زنم بیرون هنوز دکتر نیومده. بیرون در ایستاده بودم که دختری که پایش رو آتل بسته  بود و با تمام وجود درد می کشید  و زیر بقلش رو گرفته بودند آورند بیچاره باید با آن پا پله ها رو می کشید می رفت بالا. حالا فرض کنید دکتر قلب طبقه همکف ولی دکتر ارتوپد طبقه اول! خدا می بینی مثل اینکه فقط توی جامعه ما باید خلق مثل مرتاض ها روی میخ بخوابند همه گره های ساده رو باید حتما با دندون باز کرد. تقریبا هم زمان با اون دختر جوان نالان یک خانم پاشکسته با واکر و یک جوان با عصا وارد ساختمون شد خانم آدرس دکتر ارتوپد پرسید از جوانه اونهم گفت: طبقه بالا ست خانومه پرسید آسانسور داره اونم گفت نه آه از نهاد خانومه برآمد واقعا تصور کنید یه خانمی که یه سن و سالی ازش گذشته با پای شکسته با یک واکر از پله ها چطور بالا بره ولی از جوانمردی جوانه خوشم اومدم گفت حاج خانوم کمکت می کنم خانومه گفت تو هم که مثل منی! اما جوانه عصاش کنار گذاشت گوشه راه پله رو گرفت به کمک خانومه اومد. همین موقعه دکتر از جلوی من رد شد ومن مجبور شدم برم تو.بعد از چند دقیقه صدام کردم مرضیه تو راه ندادن اولش دوست داشتم مرضیه هم تو باشه اما بعدا خوشحال شدم که نیومد.کیف و عینکم رو به مرضیه سپردم.خانم پرستاره گفت که برم پشت پرده و دمرو بخوامبم دکتر هنوز با مریض قبلی حرف می زد.همونطور که دمرو بودم خانم پرستاره گفت که دهنم باز کنم یه مایعی رو اسپریه کرد توی دهنم خوبه سپیده گفته بود که قورتش بدم و گرنه هیچی بیچاره می شدم دهنم لمس می شد و حلقم بی حس نمی شد. بعد اون فورن یه دهن بند زد به دهنم که یه سوراخ داشت حس نا مطبوعیه.بعد از صحبت کردن دکتر با مریض قبلی به سراغ من اومد. وقتی لوله رو توی حلقم می کرد حالم بهم می خورد گلاب به روتون هی عق می زدم خوب شد مرضیه نیومد و گرنه حالش بهم می خورد احساس کردم دهنم پر مایع لزجی شده. دکتر  با پرستار درباره چیزی صحبت می کردند که به من ربطی نداشت حرصم گرفته بود احساس می کردم اصلا برایش این عق زذن هایم مهم نیست. ولی واقعا چند بار ازاین کارها انجام داده فرض میکنیم روزی کم کمش دو تا سه بار پس حق داره براش مهم نباشه کسی رو تخت حالش بهم می خوره. حس می کردم چیزی توی معده ام هست  دکتر ان شلنگ را هدایت می کرد. و از چهار گوشه معده ام عکس می گرفت. خانم پرستار هم که از عکس گرفتن خوشش می آمد هی به دکتر می گفت آقای دکتر عکس اینجا رو بگیر اینجا مونده! دکتر گفت تو هم که عکس گرفتن دوست داری. بعد از چند تا عکس دیگه که آخری ها را خودم هم از مونیتور می دیدم. آرام آرام لوله رو در آورد . حالم بهتر بود احساس کردم بناگوشم خیس است بلند شدم به منیتور نگاه می کردم دکتر عکس ها رو انتخاب میکرد . از تخت بلند شدم و دست و صورت و دهنم را شستم کار دکتر هم تمام شده بود. تازه احساس بی حسی توی لبم زبانم و قسمتی از لثه ام می کردم به دکتر گفتم چطور بود گفت خوبه. اسید معده ام را توی شیشه ریخت و داد دستم که ببرم آزمایشگاه. اون محتویات معده من بود. یعنی این همون اسید با  پ هاش 2 که معده رو سوراخ نمی کنه ولی خیلی چیزهای دیگر رو ذوب می کنه شگفت انگیزه خدا!شیش تا عکس معده ام رو توی یه کاغد پرینت رنگی گرفت داد به من. مثل اینکه معده ام فیگور گرفته و بعد از گفتن یک دو سه لبخند عکس گرفته! ازش هیچی نمیشه فهمید همین که دکتر میگه خوبه برام بسه. خدا رو شکر. از اتاق بیرون اومدم. مرضیه جویای حالم شد.بد نبودم. کیف و عینکم ازش گرفتم. مرضیه گفت این پسره می خواد اندسکوبی بشه. منظورش همان پسر نوجوان 15 تا 16 ساله بود که با مادرش آمده بود مادرش همان زنی بودکه  چادرش را به جای اینکه سر بکنه  به کمرش بسته بود و وقتی نشست اولین کاری کرد از توی کیفش یک سیب درآورد و شروع کرد به پوست کندن و قاچ قاچ کردنش  و داد به پسره تا بخوره! پسره که نوجوانی با قیافه کاملا روستایی بود و مشخص بود حالش خیلی خوب نیست. با شنیدن اینکه می خواد آندسکوبی بکنه داشتم تمام محتویات معده ام که بالا نیاورده بودم را بالا بیاورم.من از صبح هیچی نخورده بودم تا آندسکوبی کنم.  مرضیه برایم تعریف می کرد که تا پسره شنید که نوبتش شده فرار کرده مادره دنبالش دویده تا بگیردش. واقعا با محتوایات اون معده می شد آندسکوبی کرد البته فکر کنم امروز رشت آمدنش مالیده شده باشد کارم من تمام شد و نفهمیدم که آخر ماجرا چه شد. 

تولد دوست شاعرم

دیروز روز حافظ بود ومن نرسیدم تبریکی به دوست شاعرم عرض کنم امروز هم دیر نیست تفالی زدم تا با کلام خودش به او تیریک بگویم این شعر آمد:

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
بصورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
بگرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت بروز عمر نبستم
طمع بدور دهانت زکام دل ببریدم
بشوق چشمه نوشت چه قطره که فشاندم
ر لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیره ها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیارای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
من جو آهوی و حشی ز آدمی برمیدم
چو عنجه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین ببوی او بدریدم
بخاک پای تو سوگند و نو دیده حافظ
که بی رخ تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم


خوش به حالت که در روزگاری زیستی که روزگار ما نبود!


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

تفاوت دانستن آینده و ندانستن آن

کسی که آینده را نمی داند از کسی که آینده را می داند خوشحال تر است زیرا دومی می داند که اتفاقی نمی افتد اما اولی امید وار است که اتفاق خوبی بیفتد.

خاطره : نامه ای به دکتر سزیده

چند روز قبل از دفاع عفت بود که دفتر خاطراتم را ورق می زدم  متوجه نامه ای شدم که به استاد راهنمایم توشته بودم. آن نامه زمانی نوشته شده بود که کار پایان نامه ام را آغاز نکرده بودم و تازه  نمره  واحدهای درسیم را گرفته بودم. اگر این نامه را در دوران کار بر روی پایان نامه می نوشتم مطئن هستم که علاوه بر مطالبی که در آن آورده شده است حتما نکات دیگری را نیز شامل می شود.
روزی که آن را می نوشتم تصمیم داشتم نامه را در روز دفاع به استاد راهنمایم بدهم اما در زمان به علت مشغله ذهنی این کار را انجام ندادم. یعنی اصلا یادم نبود تا به استادم بدهم. حالا که به آن نگاه می کنم می بینم هنوز تاریخ مصرفش سر نیامده است برای همین دوست دارم دکتر سزیده و تمامی استاتید این نامه را مطالعه کنند شاید همزاد پنداریشان با دانشجویانشان بیشتر شود.

سلام استاد

دلایل اصلی نوشتن این نامه به دو علت است. قبل از بیان دلایلم از شما عذ رخواهی می کنم و امیدوارم که از نامه من برداشت بدی نداشته باشید. در واقع این نامه نقدی بر عملکرد شماست. من امیدوارم که از این بابت دلگیر نباشید. اعتقاد من این است که نقد همیشه باعث رنجش است ولی از تعریف و تایید تاثیر بیشتری دارد. پس پیشاپیش عذر خواهی می نمایم.
دلیل اولم این است که نمی خواهم چیزی که پشت سر شما گفته ام به شما نگویم. این حرفهای را به کسانی  گفته ام که در بهتر یا بدتر شدن اوضاع تاثیر نداشته اند. حالا با خودم گفتم چرا به شما نگویم که می توانید در روند آن چیزهای که مد نظر من است تغییر ایجاد کنید.
دلیل دوم این است که با بیان آن چه در دل دارم شاید برای دانشجویان بعدی شما روند بهتری را در پیش بگیرید.
پس با این پیشگفتار صحبتهایم را شروع می کنم که علت اصلی نوشتن آن اصلاح دیدگاه شما درباره دانشجویانتان است.احساس می کنم که شما دیدگاه درستی درباره دانشجویانتان ندارید و فکر می کنم شما آنها را بنابر نمره هایی که گرفته اند مقایسه می کنید . مقایسه کردن امری ناصواب است و مقایسه بنابر نمره که گرینشی درست نیست کار را بدتر می کند.
اولین علت این دیدگاه آن است که شما در طول ترم تنها متکلم کلاس هستید. زمانیکه سئوال می پرسید حتی در صورت درست بودن اگر به بیان شما نباشد شما می گویید که جواب صحیح داده نشده است و دوباره جواب صحیح را بیان می نمایید. این کار اعتماد به نفس پاسخ دادن را از دانشجویان می گیرد خود به شخصه جواب بسیاری از سئوالهای شما را می دانستم ولی سکوت را به پاسخ دادن و جواب تندی از شما در بین همکلاسی ها شنیدن ترجیع می دادم. علت دوم اینکه  شما هرگز هیچ بررسی درستی از حل تمرین ها ندارید تا بدانید که کدام یک از دانشجویان تمرین ها را حل می کنند. بعضی افراد بدون اینکه در بوق و کرنا کنند تمرینهایشان را حل کرده اند . چون حل تمرین های آنها را ندیده اید فرض را بر حل نکردن تمرین می گذارید.
کسانیکه از شما سئوال نی پرسند دو راه بیشتر ندارند یا سئوالهای که بلد هستند را می پرسند تا بگویند که تمرین حل کرده اند یا تمرینهای را که هیچ راهی به ذهنشان نمی رسد بپرسند. در راه اول هیچ چیز جز خود شیرینی و تملق عایدشان نشده و در روش دوم نیز جز اینکه از شما بشنوند که هیچ کاری نکرده اند چیز دیگر عایدشان نمی شود. گه گاه حل چند مسئله را به کمک شما به دست می آورند که از بد هم بدتر است زیرا حل مسئله متعلق به استاد است و نه دانشجو. در حالی که حل تمرین تکلیف دانشجوست. این عدم نظارت شما موجب می شود که بعضی اوقات دانشجویان حل نادرست بعضی از تمرین ها را داشته باشند که این موجب ناکامی آنها در امتحان می گردد. وقتی شما نمی دانید که چه تمرینی را چه کسی حل کرده در پایان ترم دچار این اشتباه می شوید که تمرینی را که شخصی دیگر در طول ترم حل کرده به پای کس دیگر می نویسید و فکر می کنید که شخص دوم ذهن خلاقی داشته در صورتیکه اصل حل این تمرین متعلق به کس دیگری بوده است. مثلا دو تمرین امتحان جبر همولوژی را شحصا قبل از امتحان من حل کرده بودم و دیگر همکلاسی هایم از روی تمرین های حل شده من خوانده بودند. اما شما به اشتباه فکر کرده اید که یکی دیگر از بچه ها این تمرین ها را حل کرده است.
تمام این حرفها را نزده ام که از خودم دفاع کنم و از شما انتقاد بلکه من مدیون شما هستم . من مطمئن هستم که شما در درس جابجایی به من ارفاق کرده اید و نمره بیشتری از حقم به من داده اید. حال در ذهن خود این تصور را در ذهن خود دارید که وقتی نمره می گیرم اصلا ابراز نمی کنم و شاکر نیستم و وقتی فکر می کنم که نمره ای را از دست داده ام تومار می نویسم.. نه من این را ند نظر دارم که به ارفاق کرده اید ولی توقع دارم نسبت ه من و همه دانشجویانتان شناخت بیشتری داشته باشید. این موجب می شود که این نامه را برایتان بنویسم و پیشنهاد کنم در ترمهای بعد به جای اینکه در تمام روز در کلاس به خوبی درس بدهید- که من همیشه به کسانی مه از شما می پرسند گفته ام قشنگ درس می دهید- روزهای حتی اگر دو ساعت در ترم باشد به طور غافلگیرانه از دانشجویان تمرین بخواهید و حل تمرینهایشان را خودتان یا دانشجویان مورد اعتمادتان چک نماید. اگر دانشجویانتان حل تمرینها را چک می کنند گزارش کاملی به شما درباره تک تک دانشجویان داده شود تا شناختی نسبی از عملکرد طول ترمشان داشته باشید. روز امتحان یک روز است و حداکثر 4 ساعت اما ترم یک ترم است پس شناخت در طول یک ترم بنابر کارکرد آنها کامل تر است تا شناخت در 4 ساعت شاید نوشته من شما را دلگیر کرده  باشد اما خواهش می کنم که به پیشنهاد من عمل کنید حتی اگر برای یک ترم باشد. شاید نتیجه ای که از آن می گیرید بهتر باشد.

با تشکر
1/12/1386
ارومیه -نازلو

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

روزگار دفاع

امروز باید جور سه روز را بکشم سه روز که ننوشته ام:
روز اول جمعه:
جمعه مسافر بودم تا به خودم جنبیدم باید راهی سفر می شدم. شنبه دفاع زهرا بود سر ظهر جمعه زهرا از خانه تماس گرفت فکر میکردم ارومیه باید باشد. با هزار تا ماجرا تونستیم با یک اتوبوس  بیایبم ارومیه. مامان و برادر زهرا و دخترخاله اش  فرزانه هم با ما بودند. خیلی خوش گذشت کم پیش می آید که توی اتوبوس چند نفرباهم آشنا باشیم شب که من راحت خوابیدم مامان زهرا از طولانی بودن راه کلافه بود. زهرا هم که می گفت خوب خوابش نبرده. توی اتوبوس هم که تهویه رو نزده بود. همه رو عاصی کرده بودند.

روز دوم  شنبه:
ساعت 7 صبح رسیدیم. خیلی وقت نیست که ارومیه نیامده ام ولی مثل آدمی شده ام که خیلی وقت است که جایی را ندیده . یک راست رفتم خوابگاه. زهرا هم  با خانواده اش رفت صبحانه بخورد. در خوابگاه بسته بود اما دم در چهره آشنا دیدم مستوره آنجا ایستاده بود. به سمیه زنگ زدم از خواب بیدارش کردم تا بیایید در را باز کند حس خوشایندی داشتم حس کسی که سالها ست نبوده و حال دوباره به موقعیت اولیه اش برگشته .
صبحانه که خوردیم  زهرا با مامانش و فرزانه رسیدند هتل گیر نیاورده بودند. خسته بودند چای خوردیم من رفتم سری به سمیه اصفهانی زدم چهارشنبه دفاع کرده  او هم کارهایش را به پایان برده . کمی توی اتاق سمیه خوابیدم . به مستوره زنگ زدم تا قرار بگذاریم شیرینی های دفاع را بگیریم. ساعت یازده و نیم بود که جلوی دانشگاه ایستاده بودم ایسگاه های دانشگاه را عوض کرده اند. دیگراتوبوسها  استادان نمی ایستند. مستوره آمد گل سفارش دادیم بعد رفتم شیرینی فروشی کریمی. شیرینی آماده نبود کمی توی شیرینی فروشی چرخ زدیم. یه کمی شیرینی گرفتیم وخوریم تا شیرینی ها اماده بشه شیرینی رو که گرفتیم . رفتیم گل فروشی . گل هم آماده بود.با مستوره سوار اتوبوس های دانشگاه شدیم. توی را رستمی هم سوار شد. توی دفاع زهرا مثل دفاع خودم اصطراب داشتم، اما خوب برگزار شدم دفاع خوبی بود. عکس های دفاعش رو من گرفتم. اگه خوب بود به خاطر عکاسی منه اگه بد هم  بود به خاطر کمی نور سالنه. تعداد زیادی آومد بودند. همه شیرینی ها زهرا حتی شیرینی که برای آقای ابراهیمی گرفته بود تمام شد.  وقت برگشتن به  خوابگاه  شش تا هفت نفر بودیم. به قول بچه ها زهرا اینقدر طرفدار دار داشتی نمی دونستیم. خانواده زهرا عصر رفتند. و ما بچه های خوابگاه موندیم جمع گرمی که بعد از مدتها دوباره دور هم جمع شده بود. من بودم مستوره، رستمی، رجاییان،  دلخوش،  لیلا و زهرا اتاق با ظرفیت تکمیل . یاد اتاق پارسال می افتم. هشت نفر در یک اتاق با ظرفیت چهار نفره! شب من و مستوره و دلخوش سری به رجاییان زدیم. برایش فیه ما فیه خریدیم. خیلی خوش گذشت آمدیم پایین شام را دست جمعی خوردیم  نمی دانم قبل از شام زهرا کادوهایش را باز کرد یا بعد لزشام.  خلاصه بعد از مدتی مثل قدیم جمع شدیم کمی چرت وپرت گفتیم. آخرش هم من و رجاییان رفتیم بالا طبقه بالا. همان اتاق روی پشت بام. دیگر پشت بام عودی مشرف به ساختمان نیم ساز طوبا نیست برعکس اون مشرف به عودیه ساعت 11 بود که ما خوابیدیم.

روز سوم یکشنبه:
امروز صبح باز هم زود بیدار شدم رزا هم از راه رسید از تهران آمده بود. فوق ژنتیک قبول شده حالا هم تهران است.برای کارهای فارغ التحصیلی اومده بود. بعد صبحونه ساعت در حدود نه زدیم بیرون برای عفت گل سفارش دادیم قرار شد زهرا برایم بگیرد رفتم دانشگاه دفترچه قساطم هنوز آماده نیست حالا اگر خدا بخواد دوماه دیگه آماده می شه. آمدم وبلاگم را بروز کنم که برق رفت. ساعت دوازه رفتم دفاع عفت آخرین نفر قافله ماست. حس خوشایندی داشتم که عفت هم دارد دفاع می کند قبل از دفاع عفت کمی مسخره باز در آوردیم. عفت هم دفاع کرد.راستی شیرینی دفاعش رو من پخش کردم. استاد راهنمام سزیده هم من رو دید سلام گرمی با من کرد گفت کی اومدم .  خوب بچه ها راست می گین که اخلاقش خیلی بهتر شده . بعد دفاع ما از سالن خارج شدیم من اومد سایت تا وبلاگم رو بروز کنم. توی سایت نشسته بودم که عفت یه مقدار نه بیشتر از یک مقدار برام آبمیوه شیرینی آورد برای توی راهم. دستش در نکنه اگه خدا بخواد ساعت 6 بر می گردم خونه .

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

چطور می شود از یک دکتر تبدیل به یک مریض شد!

پرده اول دیروز:
دم در انجمن گوشی ام را از کیفتم در می آورم و آرام شماره می گیرم و چند قدم آن طرف تر می روم و توی گوشی طوری که کسی نمی تواند بشنود می گویم" چی کار باید بکنم خانم دکتر اونجا هست؟" از آن طرف مریم بهم می گه نگران نباش اونجا هیچ کس نمی دونه چی کار باید بکنه راهنمایت می کنند. خانم دکتر هم حتما می آد." احساس می کنم بودن خانم دکتر قوت قلبی برای منه. خداحافظی می کنم و گوشی را قطع  می کنم." وارد انجمن می شم حالا یکی دیگه هستم  با یک تخصص دیگه با یه تحصیلات دیگه. یک خانم دکتر تقلبی! تازه وارد ساختمان انجمن می شم که کسی تعارف می کنه که یک پاکت رو بردارم چه پاکت آشنایی تبلغات کارخانه است. حالا حس بهتری دارم احساس می کنم که کسی را می شناسم حتی اگه یک پاکت و محتویاتش باشه. سلام و تعارف می کنند و می گویند برنامه رو از روی میز بردارم اگر برنامه کامل هم ندارم یکی از اون رو هم بردارم. من که نمی دانم چه چیز را دارم یا نه هر دوتا هشون را برمی دارم  و با دست اشاره می کنند که توی دفتر فرم پر کنم. چندتا خانم و آقای دکتر که از وجناتشون می بارید که دکترند داشتند با خودکار و روان نویس فرم پر می کردند. سرم را گرداندم خانمی تپلی رو  پشت میز چنبر زده بود دیدم که مترصد یکی مثل من بود که بهش فرم بده. فرم رو ازش  گرفتم مثل یک برگه امتحانی بود اولین چیز امتحان یعنی خودکار را نداشتم این پا اون پا  کردم وآخرش از خانومه یک خودکار تقاضا کردم. اون هم یک خودکار آبی بیک به من داد وقتی نشستم و فرم پرکنم دیدم بعله خودکارهای بقیه چقدر شیکه اما مال من یه بیک قرضیه! حال می خواستم بنویسم نمی نوشت. بهش گفتم نمی نویسه از من گرفتش روی کاغذ کشید مثل اینکه بیکه با من لج کرده بود به من دهن کجی می کرد. حال باید فرم رو پر می کردم نام و نام خانوادگی سخت نبود شماره شناسنامه هم که کاری نداشت توی خونه ما این  دونستن چیزها کار روتینی است اما شماره نظام پزشکی ! اون از کجا باید می آوردم. گفتم می رم سر سئوالهای آسون تر مثل آدرس این خیلی ساده است محل کار. باز هم یه سئوال سخت نوع کار آزاد قراردادی رسمی پیمانی ... این هم می زارم. فرم رو تقریبا پر کردم خودکار رو پس دادم تا برم بیرون و چند سئوال باقی مانده رو تقلب کنم و بیام. یک لحظه یادم اومد که مهر مریم همراه منه. پس شماره نظام پزشکی رو از اون می خونم اما این یک واقعیت که نوشته های مهر وارونه است. با بدبختی خوندم و از سر شانس زدم قراردادی . اهان یادم رفت فکر می کنید حالا چطور نوشتم یادم بود خانم دکتر گفته بود که توی پوشه ها یه خودکار هم هست رفتم توی اتاق و نشستم تا امضا کنم. صدای آشنای خانم دکتر رو شنیدم توی چارچوب در پدیدار شدن از جام برخاستم  وگفتم :"سلام خانم دکتر" دست خانم دکتر درد نکنه ایشون کم نزاش درجوابم گفت"سلام خوبید خانم دکتر؟" این سلامشون پشت گرمی برام بود احساس کردم که تعلقی به اینجا دارم.فرم امضا کردم امدم مهر بزنم اما استمپ پیدا نکردم بدون اینکه مهر بزنم  تحویل دادم  بعدا فهمیدم که مهرمریم  اصلا استمپ احتیاج ندارد خوب شد نگفتم استمپ به من بدید. رفت پیش خانم دکتر گفتم  اشکال داره که برم گفت که یه نیم ساعت بمونم. گفتم میرم بانک و بر می گردم از انجمن که خارج شدم احساس کردم خودم شدم از پوست مریم خارج شدم. توی بانک کارم سریع انجام شد و برگشتم. می دانستم که اتاق کنفراس طبقه دوم یک راست رفتم بالا کسی نیامده بود بجز چند نفر کم کم زیاد می شدندمن توی این مدت فقط به یکی از آقا دکترا فکر می کردم که به اندازه یک دزد حرفه ای از کمربند شلوارش کلید آویزون کرده بود راستی جالبش ان بود که سویچ ماشینش رو هم دستش گرفته بود و توی اون کلید ها نبود! نمی دونم این همه کلید چه قفلی رو باز می کرد.استاد مدعوشون هم اومد چیزهای جالبی گفت    ولی من وقت نداشتم برای همین وسطش زدم بیرون وگرنه می شستم نمیگم پرفسورم همش فهمیدم. ولی دیگه اونقدر قابل فهم بود که یک خط در میون بفهمم.
پرده دوم امروز:
توی درمانگاه نشسته ام وعصبانی هستم از دست این منشی زبان نفهم که به خاطر نشان دادن یک آزمایش از ساعت چهار تا هشت مرا معطل کرده است. حالا می بینم به راحتی یک دکتر تقلبی تبدیل به یک بیمار می شود اصلا اگر واقعی هم بودم فرقی نمی کردم. مریض مریض است چه دکتر باشد. چه نباشد.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

شعر : کف دست بدخط

دستت را بده فالت را بگیرم
که روی دستت نوشته
خطش بد است
با این خط بد چیزی سرم نمی شود
اکر نویسنده کف دستت را دیدی
از طرف من پیغام بده
"خوش خط بنویس تا فالگیر ها بتوانند بخوانند
برو کلاس خط خیلی گران هم نیست"

6/5/1379

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

شعر : غزل من سرود تو

زیباتر است از غزل من سرود تو
اما چگونه باز بگویم نبود تو
این شعرها ترانه خوبت نمی شود
عاشق شدن بهانه خوبت نمی شود
خورشید یک بهانه سنگین برای ما
یک آسمان ستاره رنگین برای ما
اما همیشه جای تو خالیست پیش ما
در رمز شب نام تو جاریست پیش ما
شاید سرود من به دستت نمی رسد
شاید که نامه ات به مستت نمی رسد
اما خدای من گواه شنیدنت
من هم گناهکار گناه ندیدنت
من مانده ام عاشق گریان روی تو
سرگشته وگریخته از سمت کوی تو
اما درست در وسط گور مانده ام
امشب که آخرین غزلت را نخوانده ام
این شعرهم، برای مبادای روزگار
بر روی قبر من همیشه به یادگار
در انتهای قصه این گنبد کبود
در زیر آسمان کسی عاشقت نبود.


شعر : قاچاق زندگی

ایست بازرسی
-تو
-به خدا آقا من زندگی قاچاق نمی کنم.
-کیفت را بده!
-تویش هیچ چیزی نیست فقط دوتا بلیط خنده است
- برو هیچ چیزی نداری
چقدر ساده اند من زندهام پس زندگی حمل می کنم.
هنوز هالوها نفهمیده اند زندگی را اینگونه قاچاق می کنند.

16/6/79

خاطره : پرسش نامه

آدم وقتی توی کتابخانه پلاس باشد برای وقت تلف کردن می نویسد.

چند گاهی است در این تنهایی
رنگ تنهایی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است.

با اندکی تصرف در شعر سهراب. با یک عالمه گرفتاری یعنی درگیری سر انجام  تصمیم گرفتم. باورتان نمی شود یک مرتبه آدم تصمیم عجیبی بگیرد و تمام دروس کاربردی را حذف کند و یکباره جبر کار بسته - به قول بچه ها کارباز- بگیرد. این طوری عاقلانه تر است من چهار روز بیکارم که درس بخوانم. درس، من امتحان فوق دارم و باید بخوانم.
من عاشق دردسرم یک تحقیق انتخاب کردم که نگو! راستش تصمیم گرفتم چادری شوم یعنی جادر بگذارم.بعد از اینکه پرسش نامه های تحقیق معارفم را از پسرها پس بگیرم این کار را خواهم کرد. عجیب است نه من مانتو کوتاه پوش بخواهم چادری شوم. خنده داره ولی می خواهم برای خودم امتحان کنم. علت چادر گذاشتنم بعد از پرسشنامه ها هم این که به قول فهیمه فکر نکنند یک مرتبه خیلی مذهبی شدم پرسشنامه ها رو یک جور دیگر پرش کنند می خوام برداشت درستی از تحقیقم داشته باشم . یک وقت از دکتر روانشناس دکتر عبدالهی برای تحقیقم گرفتم. مصطفی پور هر چقدر بد باشد برای من بد نیست. لااقل برام دردسر می تراشه من عاشق دردسرم.
دردسر  آی دردسر می خریم به قیمت مناسب!
شنبه 26/7/1382

راستی شیرین عبادی جایزه صلح نوبل را برده یک زن ایرانی!

کرج حصارک کتابخانه(نه سالن مطالعه)
 در پست های بعدی پرسش نامه رو اسکن می کنم و می گذارم.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

گام سوم ریاضی: عمل

یادتان هست که در پست قبلی چه چیز گفتم حال حرفهای قبلی خود را پی می گیریم. مشابه جمع ما چیز دیگری نیز در حساب داریم مثل ضرب مثل تفریق مثل تقسیم.
منظور این حرف یعنی چی؟
یعنی دو تا عدد را به دستگاه مورد نظرمان می دهیم و عدد سوم را تحویل می گیریم من اصلا کاری ندارم که عدد سوم چطور تولید شده. حال یک جوری تولید شده. می بیینید که منطق همه این دستگاهها یکسان است چه جمع باشه چه تفریق چه ضرب. دقت کردید که همه اونها خاصیت خوش تعریفی هم دارند. یعنی 2+2 هیچ وقت غیر از 4 نیست حال بگذریم که بعضی ها فکر می کنند 10. یا دو دوتا چهارتا همچنین تفاضل 2و 2 هم صفره. 2 را هم بر دو تقسیم کنیم همیشه یکه می بینید که عدد دیگری جوابش نیست.
حال چرا این حرفها رو زدیم. جان کلام به همه چنین دستگاه های که دوتا عدد می گیرند یک عدد می دهند عمل می گیم. حال فهمیدید که عمل چیه؟

بله عمل اونیه نیست که توی اتاق جراحی انجام می دن!
یا بعضیا خدا به دور هی همچی همچی عملی هستن. عمل تعریف بالا است.

گام دوم ریاضی: جمع

اگر می توانید این وبلاگ را بخوانید یعنی سواد دارید. پس مدرسه رفته اید. در نتیجه کنار فارسی یک گوشه چشمی ریاضی و به قول ما ریاضی خوانده ها حساب خوانده اید. منظور کثیف من این است که جمع بلدید. آفرین!

به نظر تون جمع چیه؟

ما دو عدد می گیریم  یک عدد دیگه می دهیم. حال فرض کنیم جمع یک دستگاه است که خوراکش عدد اون هم دوتا و خروجیش یک عدد دیگه است.  پس کار جمع را به  همین سادگی تعریف کردیم. اما یک راز وجود داره آن هم این است که هیچ وقت اگه عد 1 را با 2 توی دستگاه می فرستیم دو تا عدد مختلف نمی دهد یا به زبان ما دو جواب ندارد. ما به این ویژگی می گوییم خوش تعریف. حال همین داشته باشید تا پست بعدی

گام اول ریاضی: اعتراف

مثل یک ریاضی دان راستگو اعتراف می کنم که این قدر ریاضی را درجامعه بد درس داده اند که ریاضی کابوس کودکی های خیلی از افراد بوده وهست. تصمیم گرفته ام که در این وبلاگ با طنز یا با لحنی جدی ریاضیاتی دیگری را به شما نشان دهم ریاضیاتی ساده اما جدی. خواهش می کنم مرا در این کار یاری کنید.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

آرزو آزادی برای تو

گفتم: "تولد تولد تولدت مبارک"
و گفت:"دعا کن برایم دعای تو خوب است."
وگفتم:"بیا تا نترسی از این شهر هایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است."
و گفت:"چرا من نترسم"
برایش سرودم:
که دنیا فقط چیزهای که من دیده ام نیست  بد نیست
تو باید ببینی 
روزهای که من نیستم
پر از طعم آزادی و طعم گیلاس 
پر از شاخه  گلها در دست مردم
پر از خنده لبخند  و شادی
نه آن چیزهای که من دیده ام
یعنی گاز اشک آور بزنند
تا که مردم  بخندند.
دوستت دارم از دور 
تو بیا تا بجای همه ما زندگانی را با طعم آزادی ببینی زیبا"

برای "کوچک آذر"

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

دلخوری

نمی دانم یا من تازگی ها بی حوصله شده ام یا نه دنیا کند پیش می رود. وقتی توی سایت ها می گردم که خبر بگیرم می بینم که الحمدا... خبری نبوده خوب است که بلایی سرمان نیامده اما از اینکه هیچ اتفاق هم نمی افتد هم دلخورم. می روم ایمیلم را چک کنم می بینم پیغامی ندارم جز خبرهای وب سایتهای خبری و دوستانم خبری از ما نمی گیرند می روم وبلاگ دوستان آنها هم به روز نکرده اند پس خدا رو شکر خبری نبوده است به وبلاگ خودم سر می زنم یا کسی نظری نگذاشته یا کسانی هستند که من نمی شناسم. نمی دانم تازگی دل نازک شده ام یا برعکس اشکال از دنیا ست. بگذریم اگر دوستی هستی و این وبلاگ را می خوانی زیاد حرفم را به دل نگیر اتفاق است پیش می آید.

خاطره : کارهای بیهوده

ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب

نه بابا اهل آبادی در خواب نیستند ولی ماه بالای سر آبادی هست ساعت ده دقیقه به هشت است. امروز رفته بودم ارومیه بی فایده بود نه کتاب خریدم نه بانک رفتم نه دکتر. قرص آبریزش بینی خریدم. حالا بعد از افطار باید بخورم راستی نگفته ام ماه رمضان است. دلم می خواست درباره کارهای بیهوده حرفی بزنم. درباره کاری که انجام می دهی ولی بیفایده است. اما نمی دانم از رفتن امروز ارومیه دلخورم یا هیچ کاری نکرده ام . ولی چرا نیمه خالی لیوان را نگاه می کنم . امروز آب معدنی خریدم که دیروز به خاطر بیرون نرفتن و نداشتن آب معدنی دچار عذاب وجدان شده بودم اگر خوب نگاه کنیم هرکاری که به نظر بیفایده می آید گاهی جایی فایده وسودی دارد همین حالا از خانه تماس تلفنی داشتم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود دلم برای همشان تک تک شان تنگ شده بود دلم برای مامان مریم مرضیه علی و سپیده و بابا و یه خصوص برای کوچولوی خانه ما محمد تنگ شده.

"دلم تنگ است ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
غم آمد غصه آمد ماتم آمد
خدا را در میان کم دارم امشب"

برای امشب کافی است.

دوشنبه 10/7/1385
ارومیه
ساعت 8:15

خاطره : دیوار نویسی های کتابخانه

سال ها پیش وقتی رفتم بودم کتابخانه درس بخوانم وقتی حوصله ام سر می رفتم دیوار نویسی ها را می خواندم. روزی تصمیم گرفتم این دیوار نویسی ها را بنویسم. این هم نوشته آن سالها

چیزهای که روی دیوار کتابخانه جایی که نشسته ام نوشته شده است.

تو خیلی خوبی خدا جون"

"فروغ فرخزاد:
دلم گرفته
به ایوان می روم و انگشتانم
را بر پوست کشیده شب می کشم
کسی مرا به مهمانی آفتاب دعوت نخواهد کرد
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است."
mina
10/2/81

"دلم تنهاست ماتم دارد امشب"

"انگل تمام شد راحت شدم"

"تجربه میوه ای است که بعد از گندیدن آن را می چینند."

""دیگه پرشد صبرم"

"تا کی باید صبر کرد چرا فرجام خودش رو نمایان نمی کند."

"در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام."

"حال ببینم قبول کنم."

"موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست موطن آدمی تنها، در قلب کسانی است که دوستش دارند."

"یه ماهی بود یه دریا، یه آسمون زیبا
یه قایق شکسته، یه ماهیگیر تنها
یه ماهی که حواسش به حجره های تور بود
فکر شب عروسی تو حجله بلور بود
.
.
.
ماهی نفهمید جه کسی سینه خسته لش رو درید
کدوم لب گرسنه ای شوری بختش رو چشید."

"توی تو همراه مثل نفسهام
پایان خطی اون خط آخر
تو مرز فردا
توی یه سنت، یه یادگاری
همیشه هستی عزیز دنیا
عزیز دنیا."

شیطان هزار مرتبه بهتر از بی نماز او سجده برآدم نکرد و این سجده بر خدا نکرد."

"قصه های عاشقی همیشه ناتمومه
از من به شما وصیت که تجربه دارم."

"مبادا گفته باشم دوستت دارم."

"مرا گر دولت عالم ببخشند
برابر با نگاه مادرم نیست."

"نور چشمهای من
ساغر خوشبختی من، هستی من
امیدم بی تو سراب یه حباب روی آب
زندگییم بی تو خراب."
7/12/80
مینا 20/10

"این آب و چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست."

"مرسی نهنگ جون"

"شما دچار یک اختلال روانی هستید لطفا به روانپزشک مراجعه کنید."

"همه تون از دهات به اینجا سرازیر شدید."

"خدایا بر تو توکل."

حال ندارم بقیه را بنویسم خیلی زیاده . آمدم درس بخوانم دیوار نویس ها توجه ام را جلب کرد باید بروم درس بخوانم.

شنبه 26/7/1382

دنیای کوچک

دنیا دنیای کوچکی است. ولی کوچک ها آن را بزرگ می بینند و چیزهای بزرگ هوس برانگیز برای به بدست آوردن است برای همین همه می خواهند دنیای کوچک ما را مدیریت کنند. از قلسفه کوچکی دنیا بگذریم دیروز بعد از سالها معلم عربی سال دوم دبیرستانم آقای ریاضی را در مغازه اش  دیدم  می بینید حتی اگر بخواهی آدمها را فراموش کنی چون دنیا دهکده کوچک جهانی است به جبر همدیگر را می بنید و این جبرها چقدر خوب است. به حرف من رسیدید که این دهکده اینقدر کوچک است که مدیر احتیاج ندارد.