۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

خواب

وقتی بچه بودم دیر خوابم می برد ودیر برمی خواستم آنقدر دیر که صبحانه ونهارم یکی بود. مدرسه که می رفتم عذابم مادر بودم دیر بیدار می شدم  و وقتی صدایم می کردند التماس می کردم که باز بخوایم و به همین خاطر چیزی به نام صبحانه را نمی شناختم. چون مدرسه ام دیر شده بود.بزرگ شدم رفتم دانشگاه. اولین روزی که رفتم خوابگاه چون جایم عوض شده بود ساعت6 بیدار شدم ساکت سر جایم نشستم و برای اینکه کسی را بیدار نکنم رفتم بربری تازه گرفتم. بعد صبحانه گذاشتم وبچه ها را بیدار کردم .از آن روز به بعد زهرا و صورت میترا شبها که می خوابیدن می گفتند صبح که بیدار شدی ما را هم بیدار کن. اما بعد از چند روز اول هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد تازه بلای جان آنها بودم آنها باید به بدبختی بیدارم می کردند. تمام آن دوران دیر خوابیدم وبه بدبختی بیدار شدنم ادامه داشت. زمان که می گذرد آدم عوض می شود از حصارک در آمدم و رفتم نازلو. نمیدانم  سرش چه بود که با خودم عهد بستم که ساعت 12 بخوابم و ساعت 7 بیدار شوم از من بعید بود. چه کسی خوابید بود چه همه بیدار کارشبها و صبح هایم این بود و هر روز صبحانه را زودتر از دیگران درست می کردم دیگر این زود بیدار شدنهایم  دیگران را کلافه کرده بود.حال دانشگاه که نیستم باز هم دیر می خوابم وزود بر می خیزم ولی باز رازی مانده است که کسی نمی داند هیچکس نمی تواند مرا به راحتی بیدار کند ولی فرقش با قبل این است که من قبل از دیگران بیدار می شوم وبرای همین لازم نیست بیدارم کنند و برای همین نمی دانند که جابجا کردن من در خواب از جابجا کردن کوه هم سخت تر است.

چرا این همه درباره خواب نوشتم آخر خوابم لذتی است که نباید از دست داد ومن تازگی باز دیر می خوابم وکم. ودلیل دیگر این که باید با مریم زبان میخواند واو خواب بود تصمیم گرفتم تا او خواب است توی بیداری درباره خواب بنویسم.

ماجرای یافتن دوستان قدیمی

دیگر نمی خواستم چیز امروز بنویسم ولی یافتن یک دوست موجب شد که دوباره پست جدیدی بنویسم. ماجرای راه انداختن این وبلاگ از یک روز شروع شد که همه بی حوصله بودیم با مریم ومرضیه زدیم بیرون و برای گشت و گذار رفتیم کتاب فروشی شهرقلم و مثل بچه ها که توی باغ گل، گل ها را بو می کنند و می چینند ما رفتیم کتابها را ورق زدیم  هرکس کتابی راانتخاب کرد فیه ما فیه، وبلاگ نویسی و هنر تزیین کیک تنوع کتابهای که خریدیم معلوم است که از سر تفریح بود. آن روز بود یا چند روز بعد یک وبلاگ توی بلاگفا باز کردم آن وقت فکر کردم چیزی برای نوشتن ندارم برای همین آن وبلاگ روی زمین ماند تا خبر دستگیری مرضیه را از توی وب سایت میزان پرس خواندم. نگران برای الهام زنگ زدم و الهام از این  خبر بی اطلاع بود و پرسان که از کجا شنیده ام. من منبع خبریم را گفتم. لای صحبت هایش گفت که مرضیه وبلاگی دارد . قبل از آگهی از آزادی و سلامتی مرضیه با جستجو در گوگل وبلاگ مرضیه را پیدا کردم. برایم جالب بود خاطراتی از دوران دانشگاه نوشته بود و روزنگار هایش تصمیم گرفتم از او در وبلاگم بنویسم اما آن روزها بلاگفا سرویس نمی داد ومن نوشته هایم را برای خودم نگه داشتم و  وبلاگ دیگری در بلاگفا زدم  آن موقع دیگر مرضیه آزاد بود دیگر نوشته ام به روز نبود. تصمیم گرفتم خاطرات آن روزهای  را منتشر کنم که با دوستانی چون مرضیه سپری کردم. امروز که سری به وبلاگ مرضیه دوباره زدم توی قسمت نظرات دوست دیگری را یافتم بتول هم اتاقی سال دوم دانشگاه . برای همین این پست را نوشتم تا  بیتی  را که برای مرضیه نوشته بودم دوباره بنویسم. آنجا گفتم اگر دستگیری تو را عدو در نظر بگیریم یافتن دوباره دوستان من را خیر درنتیجه
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
خمیر مایه دکان شیشه گر سنگ است 

تولدت مبارک

میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قدر عنا میرمت

چه دیروز روزت تولدت بود چه روزی از روزهای سال خوشحال می شوم که از ولادت خوشحال باشم. تولدت مبارک.

دردسرهای محمد

دیروز محمد از این که دچار دردسر شود ناراحت بود. ماجرا از این قرار بود که محمد دیکته اش را بیست شده بود اما پایان ماجرا نبود. فردا یعنی امروز امتحان دیکته داشت و خودش به سپیده قول داده بود  که یک مشقش را خانه ما بنویسد و یکی را خانه خودشان . ولی سرش را به هم چیز گرم کرد بجز درس خواندن به خاطر آن بیست ما هم سخت نگرفتیم. علی که امد می گفت نمی روم چون مشقم را ننوشتم و توی خانه دچار درسر می شوم و باید جریمه این ننوشتن دوبله بنویسم. از این دردسر او خوشم آمد من هم دوست دارم مثل او دچار دردسر شوم. به حال او غبطه خوردم چقدر درسرهای ما بزرگ شده!

دکوراسیون

همیشه از مرتب کردن خوشم می آید از این که دکوراسیون چیزی را تغییر دهم اما من این کار را نمی کنم  چیزهای را که بر می داشته ام  سر جایش بگذارم و این موجب  می شود که هر از گاهی به جبر دکوراسیون وسایل را تغییر دهم و قشنگ بچینم. این حرفها را برای چه می زنم  چون امروز برای یک شماره تلفن ناقابل مجبور شدم تمام مدارکهای مهم و قبوض پرداخت آب وبرق و مدارک تحصیلی دوران کودکی و چه وچه را بهم بزنم و مرتب کنم و سرجایش بگذارم مرتب کنم نه مثل اولش بلکه با دکوراسیون جدید شاید که برای همیشه مرتب بماند. این کار  من را یاد ایرانی ها می اندازد آنها همیش در این صد سال اخیر این کار را می کردند. اول قشنگ هم جیز را می چیدند و بعد چون مرتب شد یادشان می رفت  که باید دوباره وسایلی را که بر می دارند سر جایش بگذارند یا چیزهای جدید که می آید را وسط آنها جا بزند می گذارند این روش آنقدر غلط پیش برود که مجبور می شوند تمام چیز ها را از اول بچینند. بله در این مواقع دیگر این  کار لازم است. شاید این آرزوی به جایی باشد که روزی دکوراسیون چیزهای که می چینم و می چینند را آنقدر رعایت کنیم که به فکر تغییر نیفتیم. آرزو بر جوانان عیب نیست.

شعر : ریاضی ساده زندگی



این جمعه بی حساب سر می شود
با جبری از روزگارطی می کنم
آمار این چند روز را در جیب های خالی ام
 انبار می کنم
و فکر می کنم:
"این مردمان خوش خیال
که حرفهای شان در یک حساب ساده با جبر نمی خواند
و احتمال حوادثی که  برایشان می آفتد از سر انگشت فردفردشان خیلی بیشتر است
و ریاضی ساده زنده بودنشان
در یک نمودار ساده تکرار منحنی

که شیب مرگ و زندگی درآن بی نهایت است
تکرار می شود
این روزها چقدر با ریاضی رندگی ساده می شود."

شعر : چانچه بر دوش


این شعر را ابتدا در وبلاگم گذاشتم ولی بعد خواهرم آن را ویرایش کرد حالا قبل از عمل آن:

چانچه بر دوش می رود در باد
سمت راهش شنید این فریاد
"سیب، آلو، قشنگ بادمجان
نرو آقا مرا نبر از یاد"
دوشها زیر بار چانچو بود
قلب از اتفاق فردا شاد
مرغ با تخم مرغ بر دوشش
-"بخر آقا که مرغ این را زاد"
-" چندتا تخم مرغ می خواهی؟"
-"پنج یا شیش هرچه باداباد!"
-" به خدا چند می شود آقا؟"
-"هر چه دادی خدا خیرت داد."
او که در کوچه های تنهایی
از غم نان نمی شود دلشاد
می رود سرخ می شود شانه
تا که شیرین به خواندش فرهاد
دوش ها زیر بارچانچو سرخ
و غم دل نمی رود از یاد
او همیشه میان بازار است
حرف او بود "خدا خودش می داد."
15/7/1381

و بعد از عمل آن:

چانچه بر دوش می رود در باد
شنبه بازار بود پر فریاد
"سورخ گوجه قشنگ بادمجان"
"نوشو آقا مرا نبر از یاد"
دوشها زیر بار چانچو بود
دلش از دشت اولش شد شاد
مرغ و مرغانه بو چانچو بار
"بهین آقا می جان ببه آزاد"
مرد پرسید چند شد آقا
"هرچه دادی خدا خیرت داد"
او در آن کوچه های تنهایی
باز هم فکر نان شب افتاد
می رود سرخ می شود شانه
از غم نان نمی شود دلشاد
دوشها زیر بار چانچو سرخ
غم دل را نمی برد ازیاد
او همیشه میان بازار است
شنبه بازار باز هم فریاد

شعر : ماجرای شنبه

این شعر و شعر چانچه بر دوش را زمانی در شب شعر دانشگاه تربیت معلم خواندم حالا اینجا می آورم هیچ ادعای بر شر بودنشان ندارم. یادآور روزگار نوشتنشان است.



 ماجرای شنبه


و شنبه پیش پای شما زنده بود یک دختر
نوشته بود که زنده است انتهای این دفتر
 وزیر تیر چراغی که روشنش می کرد
نشسته بود و چادر نکرده بود به سر
شما که قصه تنهایش زبر دارید
بگو بلند بگو مانده بود او "آخر"
و صف که باز گذر می نمود از دختر
و دخترک که هنوز انتظار داشت به سر
گذشت شنبه شب آمد و دخترک آنجا
نشسته بود بود و چشمش که خشک بود به در
میان خواب نه بیداریش تجسم کرد
پرید سمت خیابان ببیندش آخر
صدای غرش فریاد از گلو پرید
"نیا جلو برو کنار خطر..."
صدای ترمز ماشین غریو جیغ بلند
 و خون سرخ که پاشیده شد به روی سپر
و مرد چشم به هم زد و دخترک افتاد
 و چشم هایسیاهی ز حادثه شد تر
و باز تیر چراغی که منتظر می ماند
بر روی سینه او بود عکس یک دختر
15/7/1381

شعر : کابوس های بانو



از چشمهایم  قطره ای باران نمی بارید بانو
از حرفهای دیشب من  باز  بیزارید بانو
من غصه هایم را برایت پست خواهم کرد
گفتم جوابم را بده حال که بیکارید بانو
از شعر های غصه دارم حرف خواهم زد
می فهمم امشب باز بیدارید بانو 

دیشب کنار جا نمازت خواب من دیدی
گفتم" که چندین سال بیمارید بانو"
این خوابتان کابوس های بی نظیری بود 

باشد تمامش می کنم چون سنگ دیوارید بانو

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

آرزوهای بزرگ برای محمد

آرزو همیشه خوب است به خصوص آرزوهای بزرگ. من آرزو های زیادی برای محمد دارم یکی از آرزوهای که برایش دارم این است که روزی نقاش شود آنقدر نقاش معروفی که سبکی برای خودش داشته باشد. این یکی از آن همه آرزو های بزرگ من برای محمد است. قرار است که امروز مریم نقاشی هایش را توی وبلاگش بگذارد اگر نگذاشت من می گذارم. تا ابتدای آرزویم را به شما نشان دهم.

خاطره : دلتنگی برای حصارک


امشب شب اولی است که خوابگاهم را عوض کردم آمده ام بنت الهدی اینجا خیلی بهتر  از خوابگاه فجر یک است. چقدر برای به دست آوردن همین حق دویدم ولی حق گرفتنی است نه دادنی و من هم به این معتقدم. نمی دانم چرا یک لحظه نمی توانستم معتقدم را بنویسم. بگذریم سوادم را بید زده بود.
فردا هندسه منیفیلد دارم کمی خوانده ام ولی هنوز گیج می زنم باید خیلی بیشتر از این ها کار کنم جبر هم که واویلا ست حتی کتاب ندارم فردا می خرم. راستی کمی سرما خورده ام. فردا سری به دکتر هم بزنم. مامان و مریم و مرضیه حتی علی هم نگرانم هستند فکر می کنم باید خوب درس بخوانم. از این کار خوشم می آید مشکلم با انگلیسی خواندن است برای همین کمی از درس خواندن طفره می روم. امروز یک هفته ای است که به ارومیه آمده ام و آن را به اندازه نیاز می شناسم. الان خیلی خوابم می آید چون روز سختی داشتم اما باید درس بخوانم و این جبری است که برای جبر خواندن به خودم فشار بیاورم. راستی یادم رفت که گفته ام دانشگاه قبول شده ام یا نه! حالا دیگر همه می دانند که قبول شده ام حتی خواجه حافظ هم می داند. نمی دانم چرا چرند می گویم.
دوباره به دانشگاه که آمده ام دلم برای حصارک تنگ شد. حصارک جای که خاطره زیادی دارم گاهی سخت گاهی خوب گاهی غریب گاهی عجیب گاهی تلخ گاهی شیرین. دیگر به بدیهایش  فکر نمی کنم. مثل اینکه همین دیروزبود که حصارک بودم. توی خانه اصلاً دلم برای دانشگاه تنگ نمی شد اما حالا همانطور که دلم برای خونه تنگ می شه دلم برای حصارک تنگ می شه. بگذریم خسته ام و درس دارم!
یکشنبه 9/7/85
ارومیه خوابگاه بنت الهدی
ساعت 11:10

خاطره : مسافر


"مسافر از اتوبوس پیاده شد
چه آسمان لطیفی
و خیابان غربت او را برد!"
چند روز بود که چیزی ننوشته ام، حتی وقتی قم رفتم. آمدم بنویسم ولی خسته بودم وننوشتم. حالا دارم می روم خانه توی اتوبوسم باز هم بد خط می نویسم. حالا یاد آمد حتما نوشته های توی کتاب مصاحب را بنویسم. وای چقدر اتوبوس دور می زند. فکر می کنم مسافری را توی رستوران بین راه جا گذاشته است.
قم مسافرت جالبی بود تنهایی توانستم از عهده اش بربیاییم فکر نمی کردم که تنها سفرکردن این قدر راحت باشد. کمی جسارت و شجاعت می خواهد . راستی خود قم، قم شهر عجیبی است توی قم احساس کردم که باید چادر بپوشم. شهری که مردمانش چادر یا روبنده دارند و یک غریبه خواهی بود بدون چادر و عجیب. راستی شانس آوردم که موقع برگشت بچه های دانشگاه را دیدم و با هم آمدیم. در کل تجربه خوبی بود و زیارت و درددل کردن با خدا. به نظرم دعا کردن هیچ وقت تقدیر حتمی را بر نمی گرداند بلکه اعتماد به نفس و قوت قلب به انسان می دهد تا بتوان به نتیجه دلخواه خود برسد. اما هنگام دعا انسان فکر می کند که تقدیر حتمی با دعایش بر می گردد و این موجب امیدواریش می شود. من وقتی دعا می کنم و ملتمسانه دعا می کنم با وقتی که به دعا احتیاج ندارم و درباره آن فکر می کنم نظرم فرق می کند.

دارم برای کنکور کارشناسی ارشد می خوانم زبان تخصصی ام را افتاده ام. ولی انگیزه ای برایم ایجاد شده که کنکور قبول شوم. دارم مصاحب می خوانم چقدر بد خط می نویسم مدادم را گم کرده ام حال مجبورم با خودکار بنویسم وبد خط.
خدای من کمکم کن که توانایی خود را بتوانم بروز دهم و کنکور قبول شوم. دیگر حال نوشتن ندارم
.
.
.
برگشتم  یادم آمد درباره دانشکده جدید نگفته ام که افتتاح شده احتمالاً تربیت معلم هم می شود خوارزمی. حالا چیزی ندارم تا بعد...
تو کوهین دارم می نویسم و همش دارد اتوبوس پیچ می خورد بهتراست ننویسم جا قحطی که نیست.
سه شنبه 8/7/1382

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

شعر : سوز سردی آذر




نمی دانم کسی از دوستان ماه رمضان سال 80 را به یاد دارد یا نه؟ همان سالی که به خاطر سرما و سردی آبهای خوابگاه و دیگر مشکلات صنفی اعتراض کردیم و به خاطر اعتراضاتمان جلو در وزرات علوم رفتیم و شب را آنجا خوابیدیم و سحرگاه همان شب ماه رمضانی مارا با سلام و صلوات به دانشگاه برگردانندن و معاون وزیر آمد و دانشگاه سه هفته تعطیل شد.خاطر آن روز طولانی است که باید یک روز کامل آن را  بنویسم اما شب قبل از آن تحصن این شعر را در خوابگاه سرودم.

سوز سردی آذر
کسی دوباره از این روز ها خبر دارد
کسی نگفته چه توشه چه جیز بردارد
عبور خاطره بود سکوت دلگیرش
زمین حادثه بود دلم زمین گیرش
شما که خاطره دارید از حوالی ما
و روزهای خوش روبه راه عالی ما
کمی به حزن شما غبطه می خورم افسوس
بخاطرات شما روزگار اقیانوس
همیشه پیش شما خاطرات می میرد
زمین گرفته دلش آسمان نمی میرد
چه می شود که اوضاع به کام ما باشد
مهار حادثه در دست رام ما باشد
کسی دلش به حال کسی نمی سوزد
دو چشم حادثه بر روی عشق می دوزد
کسی ز سردی این روزگار می نالد
کسی به حزن دل انگیز خویش می بالد
ز داد بی کسی ما ز سردی ناهید
طواف لحظه ای ما به گردن خورشید
در این تحصن ما دادهای پر درد است
اتاق کوچکمان بی حضورمان سرد است
چه کار می کنم امشب که حادثه خوابید
میان شب زدگان ماهتاب می تابید
طنین حادثه در این لفافه می گنجد
زحرف های تو امشب کسی نمی رنجد
کسی به خاطر سرما زآب می نالد
ز سوز و سردی آذر ز خواب می نالد
هوای بی کسی ما عبور پاییز است
دلم ز غصه و دردت همیشه لبریز است
چطور می شود امشب سرود حادثه خواند
ز حرفها گذشت به قعر حادثه راند
بیا دوباره از این جا عبور کن برگرد
بیا دوباره غزل را مرور کن برگرد.

شعر : گفتند نامه برایت بنویسم


سلام
گفتند برای تو نامه بنویسم
آخر چه سود دارد نوشتن برای تو
هر شب برای تو گفتم
اما چه سود کرد برایم
بی هیچ رخصت و ترحمی
فردا همان دیروز بود
باورت نمی شود
که بدبختی بیشتر می شود
هرسال ساده مردم
با داس هاشان به زمین رفتند
با عرقهای تب دار خود
زالو به پا برمی گشتند
اما سهمشان از سال پیش کمتر بود
باور نمی کنی
که آب مزرعه کم بود
دیشب دو پای شکسته ام را
که درگچ خوابیده بودند
و از درد می نالیدند
در بسترجا گذاشتم
تا شبانه به سر مزرعه بروم
که آبهای مرا ندزدند
آخر برای تو نامه نوشتن
چه سود
فردا می روم
بدون پایم
و تمامی سنگهای جاده را در می آورم
تا چلاغها مثل من به آبادی برسند
و درختها را می برم
که کسی از درخت نیفتد
تا پایش درون گچ بماند
دیشب از تب دیوانه شدم
خرده ای بر من نگیر
گفتند نامه بنویسم
شاید تختی رایگان ببخشند
برای کسی که پایش درد می کشد
و برای کسی که جوی به مزرعه اش نمی رسد
و نگران است
فردا حتماً کسی خودش را بردار نمی آویزد
روزنامه ها را خبرنکنید
امروز برایت دیگر نامه نمی نویسم
نامه ام را پس بدهید
من لباس های وارونه را نمی پوشم
با کلاس نیستند
و تختهای میله ای را دوست ندارم
من را با خود نبرید من هنوز دیوانه نشده ام.
13/12/79

شعر : وعده های پنج شنبه

این شعر را برای کسی نخوانده به جز الهام اگر یادش باشد یک شب توی زیر زمین خوابگاه نسترن برایش خواندم. آن شبی که دختری داشت سازش را توی همان زیر زمین تمرین می کرد یاد آن روز ها بخیر.


امروز پنج شنبه کنار جسد نشست
او فکر می کند که او زنده می شود
هر پنج شنبه وعده او در کنار اوست
او منتظر نشسته که او حرف می زند
یا مثل روزگار قدیمی که عصرها
فریاد خویش به آواز می دهد
او در نگاه ساده خود فکر می کند
لج کرده است
بعد زمانی دوباره او لب باز می کند
و به او خنده می زند
با این همه ز خویش پریشان نمی شود
در آن شبی ز حرص
به او حمله می کند
چاقو تیز بر لبه میز بود
که در قلب او فشرده شد
و خونی به رنگ سرخ فواره می کند
و روی فرش آرام سرخ شد
این پنج شنبه نیز کنارش نشست گفت:
" تو ای عزیز من چرا قهر می کنی؟
من هم ز روی خشم سرت داد می زنم
باشد قبول حرف شما
روی چشم من
من باورم نمی شود که تو قهر کرده ای.
... من می روم به چشم."
در بسته می شود تا پنج شنبه ای دگر
که از راه می رسد دسته گلی سفید برایش گرفته است.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

ماهی قرمز

دیروز ماهی قرمز ما مرد و من حالا از زبان مادر شنیدم . ماهی قرمز کوچکی که از عید تا حالا با ما مانده بود سه تا بودن ودر تنگ کوچک ما دم تکان می دادن شاید این یکی از سه تای دیگر خوش شانس تر بود چون آزادی را زودتر از بقیه چشید. چون مرگ نیز یک نوع آزادی است اگر خوب نگاه کنیم. فکر کنم حرف مرا می فهمید؟



این نوشته ها شعر نیستند!


این سه نوشته  شعر نیستند ببخشید راستش این نوشته ها را توی دفتری چک نویس پیدا کردم لای نتایج انتخابات دوره ششم مجلس که مشخص بود تندتند اسامی نمایندگان برگزیده شهرهای مختلف را از روی رادیو یا تلویزیون نوشته شده بوده اند پیدا کردم پس تاریخ آن به همان زمان بر می گردد. این نوشته ها اسمی نداشتند من اسمی برای آنها گذاشتم:


شعر : خواب


امشب خوابم نمی برد
می خواهم گوسفندهای را
که از پلی می گذرند بشمارم
یک گوسفند
دو گوسفند
سه گوسفند...
دویست و پنجاه گوسفند
این ها که تمامی ندارند
یک چیز دیگر را می شمارم
که لااقل زود تمام شود تا بخوابم
آه بانک های شهر را می شمارم
یک سر کوچه
دومی آن طرف خیابان
اوه چقدر زیادند
توی شهر ما یک عالمه بانک است
نمی شود این همه را شمرد
خب
چند بار کتک خورده ام
یک بار که گوش ترا گاز گرفتم
مادر زد توی گوشم
یک بار شیشه شکستم
دیگر
اره خیلی زیاد است
می شود یک دادگاه علنی علیه خودم
اصلاً بچه کتک نخورد آدم نمی شود
"واقعا چوب معلم گله هر کی نخوره خله"
می روم یک چیز دیگر را می شمارم
مثل انگشتها را
یک انگشت
دوتا
پنج تا این دست
پنج تا آن دست
ده تا توی دوتا پا
خواهرم هم که انگشت دارد
اصلا  نمی شود این همه را شمرد
اگر بشمارم که صبح می شود
باید یک چیزی را شمرد که کم باشد
مثلا یکی دوتا
فهمیدم فقط یکی یکی است
آنهم
یک خدا
یک خدا
حال می روم می خوابم 
شب بخیر.